داستان کوتاه «تاکسی»؛ بهیاد شهید محسن تقیدماوندی
- شناسه خبر: 2223
- تاریخ و زمان ارسال: 3 آذر 1403 ساعت 7:39
- بازدید : 13
- نویسنده:
داستان کوتاه «تاکسی» بهیاد امدادگر شهید، محسن تقیدماوندی؛ محسن در کارگاه مبلسازی پدرش مشغول کار بود؛ بوی چوب و الوار و خاک ارّه و چسب در فضا پیچیده بود. لباس کارش پُر از خاک ارّه شده بود. کارگران، چوبها را طبق اندازههایی که روی کاغذ نوشته بودند، برش میدادند و محسن با رنده و سنباده آنها را آماده چسباندن میکرد تا کلاف مبل آماده شود. پدرش پشت میز نشسته بود و با تلفن در حال صحبت با مشتری بود و سفارشها را روی کاغذ یادداشت میکرد. کار محسن که تمام شد، خاک ارّهها را از روی لباس خود تکاند. به سمت روشویی گوشه کارگاه رفت و جلوی آینه دست و صورتش را شست. خاک ارّهها را از لای موهایش تکاند و سپس به اتاق کوچکی که از آن برای تعویض لباس کار و استراحت و غذا خوردن استفاده میکردند، رفت و لباسش را عوض کرد و آماده رفتن شد اما قبل از اینکه برود، پیش پدرش رفت و چند دقیقهای نشست تا چای بخورد.
زمستان سال 1360 بود؛ پدر رادیوی کوچکش را روشن کرده بود و اخبار جنگ و مملکت را گوش میکرد. پدر به او خداقوت گفت و بلند شد که برایش از سماور کارگاه که همیشه در حال قُل زدن بود، چای بریزد اما محسن پیشدستی کرد و در استکانهای کمر باریک برای هر دویشان چای ریخت و با احترام روی میز مقابل پدرش گذاشت.
-خب! چه خبر؟
-سلامتی آقاجون… با اجازهتون من یکی دو جا کار دارم، باید امروز زودتر برم!
– میدونم؛ داری میری هلالاحمر! به سلامتی کِی اعزام میشید؟
-دیگه فکر کنم همین روزها باید بریم؛ الان برم هلال، میپرسم دقیقشو…
-با مادرت صحبت کردی؟
-من که بله! ولی قرار بود شما هم باهاش صحبت کنی…
-دیروز با مادرت صحبت کردم. الان که مادرها با دستای خودشون بچههارو اعزام میکنن؛ اون بندهخدا حرفی نداره ولی خب! مادره و دلنگران بچهشه! منم گفتم قرار نیست که محسن اسلحه و نارنجک و تیربار دست بگیره یا با توپ و تانک شلیک کنه؛ محسن امدادگره و کارش پانسمان زخم و آتلبندی و کمکهای اورژانسی و انتقال مجروحان جنگه… خیره انشاءالله…
-بله آقاجون؛ حتما خیره…
هر دو در سکوت، چایشان را نوشیدند. پدر اگرچه میخواست خودش را از تک و تا نیندازد و مغرور بود اما ته دلش، خودش هم نگران محسن بود.
-فقط تاکید داشت میگفت محسن اگه بره، کی برمیگرده؟ مثل اینکه یه خوابهایی برات دیده…
-خیره انشاءالله! خواب جنگ و شهادت و این چیزها را که ندیده آخه! مامان به خوابهاش خیلی اعتقاد داره؛ اگه همچین خوابی دیده باشه، دیگه امکان نداره بذاره من پامو از تهران بیرون بذارم!
با این حرف محسن، ابری از نگرانی از بالای سر پدرش گذر کرد و یکدفعه چهرهاش درهم شد اما سعی کرد دوباره برخود مسلط شود.
-محسنجان! این حرفهارو نزن؛ مخصوصا به مادرت! میخوای بری، برو. تو پسر عاقل و فهمیدهای هستی و منم مانع کارِت نمیشم اما با این حرفها دل مادرترو نرنجون!
-میدونم آقاجون! به خدا شما و مامان روی سر من جا دارید؛ نمیخوام یهذره، حتی یه ذره غمتونو ببینم. یعنی اصلا طاقتشو ندارم اما جنگه و هزار جور اتفاق! آقاجون برای همین هم از شما میخوام که اگه یه روزی من نبودم، به مادر دلداری بدید. به مجید و مرتضی هم سپردم که هوای مامانو داشته باشن و جای منو براش پُر کنن…
پدر سری تکان داد؛ نمیدانست چه بگوید که بعدا پشیمان نشود. باهر سختی که بود، توانست لبخندی کمرنگ روی لبانش بنشاند.
– هرچی قسمت باشه، همون میشه ولی امیدوارم که برگردی و خواب مادرت تعبیر بشه و مثل مجید ازدواج کنی و من و مادرت بازم نوهدار بشیم. دوست دارم نوههام انقدر زیاد باشن که از سر و کولم بالا برن!
محسن دیگر چیزی نگفت. باقیمانده چایش را به آرامی سرکشید. از پدر و بقیه کارگرها خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون رفت. پدر تا لحظه آخر و تا زمانی که از پیچ پلهها بالا رفت، با نگاهش او را تعقیب کرد. بعد آهی کشید و صدای رادیو را بیشتر کرد تا اخبار جنگ را گوش کند.
محسن پا به خیابان گذاشت؛ آفتاب کمرمق زمستان و هوای تازه و بوهای پیچیده در خیابان که با کارگاه کاملا متفاوت بود را با تمام وجود حس کرد. نفس عمیقی کشید؛ بسمالله گفت و به سمت تاکسی نارنجیرنگش که تازه با پول کار در کارگاه خریده بود، رفت. سوئیچ را از جیبش درآورد و درش را باز کرد. دستی روی کاپوت و در ماشین کشید و گفت:«خداحافظ ماشین خوب من، دیگه کمکم باید با تو هم وداع کنم!» سپس انگار چیزی یادش افتاده باشد، دوباره درِ تاکسی را بست و به سراغ کیوسک تلفن آن سمت خیابان رفت تا تلفنی بزند.
بعد از اینکه تلفنش تمام شد، سوار ماشین شد و راه افتاد؛ محسن در طول مسیر، پیرزن و پیرمردی را هم سوار کرده بود.
-ممنون پسرم! همین بغل، پیاده میشم…
-من جلوتر هم میرم پدر؛ تا دَم هلالاحمر…
-نه پسرم! دستت درد نکنه؛ مقصد ما همینجاست…
محسن به آرامی ماشین را کنار خیابان نگه داشت تا پیرمرد و پیرزن پیاده شوند. پیرمرد دست در جیبش کرد و پولی را درآورد تا کرایه بدهد. محسن در آینه متوجه شد.
-حاج آقا کرایه نمیخوام؛ مسیرم بود گفتم شمارو هم برسونم… خیر پیش!
اما پیرمرد و پیرزن در حال پیاده شدن اصرار داشتند تا کرایه را به او بدهند.
-پدرجان !گفتم که بفرمایید… جاش برام دعا کنید…
پیرزن و پیرمرد تشکرکنان پیاده شدند.
-انشاءالله هرچی از خدا میخوای بهت بده!…
محسن با خوشرویی لبخندی زد و از آنها خداحافظی کرد. سپس به سمت ساختمان هلالاحمر رفت؛ زیر لب با خودش زمزمه کرد: «انشاءالله شهادت!»
وقتی محسن از ساختمان هلالاحمر بیرون آمد، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. بعد از مدتها انتظار، به او خبر داده بودند که آخر هفته نوبتش شده و به منطقه اعزام میشود. از خوشحالی نفهمید چطور تا مسجد محلهشان رانندگی کرد. چند مسافر را هم سوار کرد و باز هم به جای کرایه از آنها خواست برایش دعا کنند. نزدیک نماز مغرب و عشاء بود که به مسجد رسید. ماشین را در کنار مسجد پارک کرد و پیاده شد. «مجتبی» دوست دوران دبیرستانش را دید که جلوی مسجد منتظرش ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. مجتبی به سراغش رفت و او را در آغوش گرفت؛ دو دوست قدیمی حسابی همدیگر را بوسیدند.
– ماشین نو مبارک…
-قابل نداره داداش…
-صاحبش لازم داره! مبارکت باشه! خیلی خوشحال شدم فهمیدم اون قراضهرو رد کردی و ماشین نو گرفتی!
-ممنون! بریم تو، وقت نمازه!
– باشه! فقط من زودتر باید برم سرکار…
-مگه تو چند تا شیفت کار میکنی؟!
-هرچند تا که بتونم. از خدا که پنهون نیست؛ از تو هم پنهون نباشه محسن؛ بدجوری گیرم، نمیرسونم! بالاخره چند تا بچه قد و نیم قد و اجاره خونه و قسط و هزار تا چیز دیگه دارم…
محسن لبخندی زد…
-بله! بایدم بخندی؛ از هفت دولت آزادی… ولی نوبت تو هم میشه بالاخره!
محسن و مجتبی شوخیکنان وارد مسجد شدند و وضو گرفتند و به روحانی مسجد اقتدا کردند و نماز مغرب و عشاء را خواندند. دقایقی بعد مسجد کاملا خلوت شده بود؛ مجتبی میخواست برود. محسن به آبدارخانه مسجد رفت و دو تا چای ریخت و آورد.
-ممنون محسنجان؛ من دیگه باید برم!
-کجا؟ کارِت دارم؛ تازه داشت صحبتهامون گُل میکرد!
-خب بفرما! درخدمتم…
-ببینم تو رانندگی بلدی؟
-شوخیت گرفته؟! مگه یادت رفته اون موقعی که از همین مسجد میرفتیم و اعلامیههای امام برضد شاهرو پخش میکردیم، کی پشت اون فولکس قورباغهای لکنته مینشست و رانندگی میکرد؟!
-نه! یادم نرفته؛ خواستم باهات شوخی کنم! یادش بهخیر… همه چیز داشت درست میشد که یهدفعه سروکله این صدام پیدا شد و مملکترو به هم ریخت…
-آره؛ خدا لعنتش کنه! تازه داشتیم یه نفسی میکشیدیم و از دست شاه راحت شده بودیم…
-بگذریم…
محسن سوئیچ ماشین را از جیب اورکت سبزرنگ خود در آورد و به طرف مجتبی گرفت.
-بگیرش!
-این چیه؟
-سوئیچ همین تاکسییه؛ مگه نگفتی رانندگی بلدی؟! بگیر باهاش کار کن و خرج زن و بچهتو در بیار…
مجتبی هاج و واج مانده بود و با تعجب به سوئیچ و چهره محسن نگاه میکرد! اثری از شوخی در چهره محسن دیده نمیشد.
-بگیر دیگه؛ از کِی تا حالا تو اینقدر تعارفی شدی؟
-مگه خودت باهاش کار نمیکنی؟
-من که بخوام کار کنم، کارگاه بابام هست. بعدش هم؛ من از چند روز دیگه تهران نیستم!
-کجا به سلامتی؟
– اگه خدا بخواد، دارم با بچههای امدادگر میرم جبهه…
مجتبی او را در آغوش میگیرد و غرق در بوسه میکند.
-خوش بهحالت! خوشا به سعادتت! خدا میدونه که از وقتی عراق حمله کرده و خرمشهرو گرفته انگار پاره تن منو کنده. 10 بار خواستم منم برم اما خب چیکار کنم؛ زن و بچه و گرونی و اجارهنشینی نمیذاره اما بالاخره میرم. بذار یهکم کارامو سروسامون بدم، منم میرم… حالا کدوم منطقه میری؛ جنوب یا کردستان؟
-سمت آبادان و کرخه و دشتعباس احتمالا؛ به ما که اینطور گفتن…
-به سلامتی… فقط محسنجون داداش؛ اگه من قبول کنم و تاکسیرو بگیرم، حساب و کتابش چه جورییه؟
محسن لبخندی زد: «هیچ جور! تو با تاکسی کار میکنی و هرچقدر هم که درآمد کسب کردی، میبری سرسفره زن و بچهت. به منم لازم نیست چیزی بدی! همین که من از دست غرزدنهای تو و نک و نال کردنت از زمین و زمان راحت بشم، خودش کلی میارزه و برای من کافییه!»
مجتبی و محسن دوباره خندیدند.
-آب و روغنشرو هم تازه چک کردم؛ فقط از این به بعد خودت حواست بهش باشه…
-باشه داداش! بهروی چشم؛ انشاءالله جبران کنم…
-نمیخواد جبران کنی؛ فقط باهاش درست رانندگی کن! آخه راستشو بخوای، اون موقع که گفتی کنار دستت توی فولکس مینشستم و اعلامیه و نوار پخش میکردیم، انقدری که از رانندگی تو میترسیدم، از مامور و شهربانی نمیترسیدم!
دو دوست قدیمی یکدیگر را سخت در آغوش گرفتند و با هم وداع کردند.
مجتبی دیگر هیچ وقت محسن را ندید. روز و شب به سختی با تاکسی کار میکرد و توانسته بود سر و سامانی به زندگیاش بدهد. گهگاهی که به محله قدیمی میرفت، سری هم به خانه محسن میزد و از مجید برادرش جویای احوال او میشد. مجید میگفت محسن به خاطر شرایط سخت منطقه جنگی کمتر میتواند نامه بدهد. اما همچنان به کار امدادگری در منطقه مشغول است. چندماه گذشت و عید سال 1361 رسید. موقع تحویل سال، مجتبی و خانوادهاش در قطار بودند و برای زیارت حرم امامرضا(ع) به مشهد میرفتند. بعد از مدتها مجتبی توانسته بود دست زن و بچهاش را بگیرد و به پابوس امامرضا(ع) ببرد. بچههایش در قطار از اینکه توانستهاند سوار قطار شوند و به مشهد بروند، در پوست خود نمیگنجیدند و کوپه قطار را روی سرشان گذاشته بودند.
مجتبی در مشهد هر وقت که به حرم میرفت، به نیابت محسن هم زیارت میکرد؛ زیارتنامه میخواند و برایش دعا میکرد و به فکرش بود. وقتهایی هم که به مسافرخانه برمیگشت، با رادیوی ترانزیستوری کوچکی که همراه داشت، خبرهای جنگ و عملیات فتحالمبین را پیگیری میکرد. رزمندگان ایرانی موفق شده بودند 2400 کیلومتر مربع از خاک میهن را از دست دشمن آزاد و شهرهای بسیاری را از تیررس توپخانه عراقیها خارج کنند. قبل از برگشتن، مجتبی به بازار امامرضا(ع) رفت و کلی تسبیح و جانماز و نبات و زعفران تبرکی برای محسن و خانوادهاش خرید که به آنها بدهد اما وقتی که به تهران برگشت و به درِ خانهشان رفت، با دیدن حجلهای که عکس محسن رویش بود، خشکش زد و نزدیک بود سوغاتیها از دستش بیفتد. انگار تمام خانهها و محلهها دور سرش میچرخیدند. دستش را به دیوار گرفت که نیفتد.
مجتبی نتوانسته بود در خاکسپاری محسن در بهشت زهرا شرکت کند اما در بقیه مراسم او تا شب هفت شرکت کرد و هرکاری که از دستش برآمد برای مراسم سوگواری رفیق قدیمیاش انجام داد. چند باری به سرش زد حالا که محسن شهید شده، تاکسی را ببرد و به خانوادهاش تحویل بدهد اما فکر کرد در این شرایط رفت و آمد و عرض تسلیت و شلوغی مسجد و خانه محسن، وقتش نیست اما دیگر دلش نیامد حتی برای لحظهای پشت ماشین محسن بنشیند و رانندگی کند. ماشین را در جای مطمئنی پارک کرد تا به وقتش ببرد و تحویل خانوادهاش بدهد.
فردای مراسم هفتم محسن، مجتبی به خانه او رفت و باز هم به پدر و مادر و برادران محسن تسلیت گفت. قبل از رفتن به آنجا، ماشین را حسابی شسته و تمیز کرده بود. آب و روغنش را هم عوض کرده و باک بنزین را پُر کرده بود تا آن را مثل روز اولش تحویل دهد. برایش چای و خرما آوردند که نتوانست لب بزند، فقط به عکسهای محسن در لباس امدادگری نگاه کرد. وقتی که با مجید تنها ماند، فکر کرد حالا دیگر وقتش است که سوئیچ ماشین را تحویل دهد. مجید از نحوه شهادت محسن در منطقه دشت عباس برایش گفت. از برخورد به میدان مینی که عراقیها ایجاد کرده بودند و رفتن پای محسن روی مین «والمرا» و ترکش خوردن و شهادتش. ساعت محسن را هم که در زمان شهادت براثر اصابت ترکش مین، عقربههایش از کار افتاده و زمان دقیق شهادت او را ثبت و جاودانه کرده بود، نشانش دادند. مجتبی ساعت را گرفت و بوسید.
-راستش آقامجید بعد از عرض تسلیت که وظیفهام بود، یه کار دیگه هم با شما داشتم؛ میخواستم تاکسی آقامحسنرو که پیشم امانت بود، بهتون تحویل بدم و تشکر کنم… روحش شاد باشه؛ خیلی به من کمک کرد.
-نیازی نیست آقا مجتبی؛ پیشتون بمونه و فعلا باهاش کار کنید…
-نه دیگه! خیلی ممنون… به هرحال تاکسی مال آقامحسن بوده و ایشون هم الان شهید شدن…
-گفتم که آقامجتبی! نگران چیزی نباشید؛ محسن توی وصیتنامهاش بهطور جداگانه از شما اسم برده و گفته اگه شهید شد، تا هر زمان که بخوایید تاکسی پیش شما بمونه و باهاش کار کنید…
اشک در چشمان مجتبی حلقه زد و فقط توانست سرش را به سمت قاب عکس محسن برگرداند؛ انگار محسن در عکس داشت به او لبخند میزد.
پایان…