داستان کوتاه «فارغالتحصیل»؛ روایتی از زندگی شهید خسروی
- شناسه خبر: 2242
- تاریخ و زمان ارسال: 5 آذر 1403 ساعت 8:30
- بازدید : 31
- نویسنده:
داستان کوتاه «فارغالتحصیل» بهیاد شهید امدادگر، ایرج خسروی؛ در میان کوههای سر به فلک کشیده کردستان و جادههای سرد مه گرفته، به سمت روستاها میرفتند. از کنار درههای عمیق و هولناک که پُر از درختهای بلوط بود، میگذشتند تا به یاری مردم محروم بروند. ایرج کنار راننده آمبولانس نشسته بود و گهگاهی شیشه بخار گرفته ماشین را پاک میکرد. پشت آمبولانس پُر از دارو و سِرُم و آمپول و لوازم پزشکی بود. ابراهیم و چند پیشمرگه کُرد در تویوتایی بودند که با فاصله کم، جلوی آنها جاده را میشکافت و پیش میرفت. از زمانی که به کردستان آمده بود، بارها مسیرهای سخت و صعبالعبور برفگیر را به عشق کمک به نیازمندان و بیماران پیموده بود. میدانست نیروهای کوموله و دموکرات، خروسخوان صبح از روستاها بیرون میزنند و به سمت کوهها و صخرهها و غارها میروند و دوباره شب به خانههایشان برمیگردند و این فرصت خوبی بود که به این روستاها برود و به روستاییان خدمات پزشکی ارائه دهد. ابراهیم و پیشمرگهها هم تویوتا را پُر از کیسههای برنج و آرد و قوطیهای روغن و ارزاق مورد نیاز مردم کرده بودند تا به دست آنها برسانند.
پیچ کوه را که رد کردند، کمکم خانههای روستایی کوچک و نقلی از دور پیدا شد. برف روی پشت بامها را پوشانده بود. راه خاکی و باریک را پشت سر گذاشتند و وارد آبادی شدند. طبق معمول اینطور وقتها، ابتدا به مسجد روستا میرفتند و با ریشسفیدهای روستا جلسهای میگذاشتند؛ ماشینها کنار مسجد توقف کردند. ابراهیم و پیشمرگهها پیاده شدند و شروع به انتقال ارزاق خوراکی به داخل مسجد کردند. ایرج و راننده هم از آمبولانس پیاده شدند و برای کمک پیش آنها رفتند. داخل مسجد به لطف بخاری نفتی بزرگی که داشت، گرم بود؛ بهطوری که به محض ورود، شیشه عینک راننده آمبولانس با هالهای از بخار پوشیده شد و دیگر چیزی ندید. ایرج لبخندی به او زد و دستمال پارچهای تمیزی از جیب اورکتش درآورد و به او داد تا عینکش را تمیز کند. چند نفر از اهالی روستا که لباس کُردی پوشیده بودند، با دیدن ابراهیم و ایرج از جایشان بلند شدند و با آنها چاقسلامتی کردند.
-سلام آقای دکتر؛ خوش آمدی!
ایرج تکتکشان را به رسم خودشان، در آغوش گرفت. از کتری بزرگی که روی بخاری نفتی قلقل میکرد، برایش چای ریختند. او تشکر کرد و همانطور سرپا چای را سر کشید. نگاهی به ساعت دیواری مسجد انداخت؛ اینجا آفتاب زود غروب میکرد و ایرج فرصت زیادی نداشت. باید به تکتک خانههایی که بیمار داشتند، سرکشی میکرد. وسایل پزشکی و داروها را با احتیاط در کولهاش قرار داد. راننده آمبولانس هم که دستان یخزدهاش را روی شعلههای قرمز و نارنجی بخاری گرم کرده بود، ساکش را پُر از دارو و باند و مواد ضدعفونیکننده کرد تا به همراه یک پیشمرگه به در خانهها بروند. ابراهیم خودش را نزدیک ایرج کرد و با لحنی جدی ولی دوستانه طوری که دیگران نشنوند، گفت: «ایرج مراقب خودت باش؛ درسته که ضدانقلاب معمولا روزها توی روستا نمیمونه اما احتیاط شرط عقله؛ اگه چیز مشکوکی دیدی زود برگرد اینجا، ما حالاحالاها با هم کار داریم. کارت را هم تا عصر تموم کن که به تاریکی و شب و کمین نخوریم. نمیخوام برگشتنی کومولهها جلومون سبز شن!»
و سپس به ایرج لبخندی زد و او را برای لحظهای درآغوش گرفت.
ایرج و دو همراهش از مسجد بیرون رفتند. پیشمرگه جلویشان راه میرفت تا راهنماییشان کند. صدای برفی که زیر پوتینهایشان فشرده میشد، طنین خاصی در سکوت روستای برفی داشت. پیشمرگه کُرد سراغ اولین خانه رفت و به آرامی چند ضربه به در چوبی قدیمی آن زد. صدای زنی از پشت در به گوش رسید و سپس در باز شد. زنی میانسال که لباسهای رنگارنگ اما مندرس کُردی پوشیده بود، در خانه را باز کرد. نگاهی به پیشمرگه و سپس به ایرج و همراهش انداخت. پیشمرگه توضیح داد که برای کمک و رسیدگی و درمان شوهر و بچههایش به آنجا آمدهاند اما زن یکدفعه شروع به سر و صدا کرد…
-کمک نمیخواهیم از شما… شما جوانهای ما را نکُشید، ما هیچ چیزی از شما نمیخواهیم؛ بذارید به درد خودمان بمیریم…
ایرج میدانست که تبلیغات ضدانقلاب در این روستاها بسیار قوی و پرحجم است و جوری به آنها تلقین کردهاند که باورشان شده پاسداران و نیروهای نظامی برای سرکوب ملت کُرد به کردستان آمدهاند. بنابراین حرفهای تند و برخوردهای نامهربانانه از سوی بعضی از مردم برایش عادی شده بود و خللی در کارش ایجاد نمیکرد. پیشمرگه که انگار کمی شرمنده شده بود، به زن گفت: «این چه حرفییه که میزنی… اینها مهمان ما هستند؛ با مهمان اینجوری برخورد میکنن؟!…»
-مهمان قدمش روی چشم ماست ولی مهمان که آدم نمیکُشه…
-کدوم آدمکُشی… این دکتر را میبینی؟! میتوانست درسش را تمام کنه و بهترین جای تهران مطب بزنه و پول پارو کنه، اونوقت به خاطر ما دانشگاه را نیمهکاره گذاشته تا امثال ما و شوهر و بچههای تو را رایگان درمان کنه…
ایرج با خوشرویی جلو رفت و با زن سلام و علیک کرد.
-خواهر میبینی که من نه اسلحه دارم و نه چیزی… اسلحه من این کیف و لوازم پزشکییه… گفتن شوهر شما مریضه و توی خونه افتاده؛ منم اومدم تا اگه کمکی از دستم بربیاد، برای خدمت به شما که هموطنم هستید، انجام بدم…
به هرحال زن کوتاه آمد و از جلوی در کنار رفت تا آنها وارد خانه شدند. خانه کوچک و کلا دو اتاق بیشتر نداشت. یکی از اتاقها به صورت انبار و آشپزخانه بود و اتاق دیگر که دو سه پله میخورد و بالا میرفت، محل زندگی خانواده بود. ایرج بارها به خانههای اینچنینی آمده بود و میدانست که تنگدستی و بیماری در برخی از این روستاها وجود دارد، برای همین هم بود که ضدانقلاب از این شرایط سوءاستفاده و خودش را منجی مردم کُرد معرفی میکرد. یااللهگویان وارد اتاق شد؛ در وسط اتاق چالهای بود که به عنوان اجاق استفاده میکردند. چند هیزم کوچک، آتش کمرمقی را برافروخته بود که کفاف سرمای استخوانسوز کردستان را نمیداد. مردی میانسال در رختخواب دراز کشیده بود. ایرج به سراغش رفت و شروع به معاینهاش کرد. رفتارش چنان مودبانه و مهربانانه بود که زن و مرد و بچهها را خیلی زود تحت تاثیر قرار داد. برای مرد که سرفههای پشت سرهم داشت و گلویش عفونی شده بود، پنیسیلین تزریق کرد و سپس مقداری دارو و شربت سینه از کولهاش درآورد و باحوصله طریقه مصرفش را به زن گفت. بعد با پسربچه خانواده که انگار علاقهمند به کارهای او بود و از اول تا آخر چشم از ایرج و نحوه معاینه و درمانش برنمیداشت گپی زد. پسربچه گفت روستایشان مدرسه ندارد وگرنه خیلی دوست داشته که درس بخواند.
-انشاءالله همه چیز درست میشه؛ اینجا هم بهزودی مدرسه و درمانگاه میسازن؛ تو هم درس میخونی و دانشگاه میری بعد پزشک میشی و به خانوادهت و بقیه مردم کمک میکنی!
ایرج و همراهانش تاعصر به بیش از 10خانه سرکشی و بیماران را مداوا کردند. ایرج خستگیناپذیر بود و اگر کسی سراغش نمیآمد، دوست داشت همانجا بماند و سراغ تکتک خانهها برود اما سرانجام ابراهیم، یکی از پیشمرگهها را سراغش فرستاد که دیگر خیلی دیر شده و اگر اقدام به رفتن نکنند، حتما با تاریک شدن هوا با کمین ضدانقلاب مواجه خواهند شد. ساعتی بعد جادههایی را که آمده بودند و برمیگشتند و چهره بیماران و مردم نیازمند روستا لحظهای از جلوی چشمان ایرج دور نمیشد. آرزو میکرد دست دموکرات و کوموله و بقیه بدخواهان از روستاها و شهرهای کردستان کوتاه شود و بچههای آنها بتوانند به مدرسه بروند و درس بخوانند و آینده خود و کشورشان را بسازند. همه مسیر پُرپیچ و خم زندگی ایرج تا آن زمان و بعد تا لحظه شهادت، درخدمت به مردم کشورش و رسیدگی و دفاع از آنها خلاصه شده بود. ایرج شاگرد درسخوان و ممتازی بود. با اینکه در بروجرد بهدنیا آمده بود و امکانات تحصیلی شهرهای بزرگ را نداشت اما با رتبه عالی در کنکور و مصاحبه رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شده و به یکی از صندلیهای این دانشکده معتبر پزشکی دست یافته بود تا اینکه حوادث انقلاب و جنگ ضد انقلاب باعث شده بود درس در دانشگاه را رها کند و به سیل خروشان انقلابیون و بعدها مدافعان وطن در کردستان و جبهههای جنوب بپیوندد.
در روزهای پرجوش و خروش انقلاب که دانشگاهها تعطیل شده بودند، بین قم و تهران و بروجرد در رفت و آمد بود. با دوستان انقلابیاش در قم در زیرزمین خانهای مسکونی، متن سخنان یا مصاحبههای امام در نوفللوشاتو را از نوارها پیاده میکردند و به صورت اعلامیه درمیآوردند و با دستگاههای استنسیل تکثیر میکردند. اگرچه دستگاه ضبط صوت در آن زمان تازه وارد بازار شده بود و وسیلهای گرانقیمت محسوب میشد اما به هرحال موفق شده بود با کمک دوستانش چند دستگاه ضبط صوت تهیه و نوارهای کاست سخنرانیهای امام را تکثیر کنند. سپس ایرج ساک سفری را که داشت، پُر از نوار و اعلامیه میکرد و روی آن را با لباس و وسایل شخصیاش میپوشاند و راهی تهران میشد تا آنها را پخش کند.
ایرج میدانست که ممکن است زیرنظر ماموران ساواک باشد؛ بنابراین هر دفعه لباسها و سر و وضع ظاهریاش را تغییر میداد که شناسایی نشود. در یکی از همین دفعات با لباسهای مندرس و مبدل به تهران و خانه خواهرش رفت. خواهرش ابتدا او را در آن لباسها و با آن تیپ و قیافه نشناخته بود اما وقتی که خوب دقت کرده بود، ایرج همیشگی را با حس خواهرانهاش از زیر آن پوشش عجیب و غریب شناخته بود. ایرج گفته بود بیشتر اوقاتش را در قم و با اسمی مستعار بهسر میبرد اما از خواهرش خواسته بود که تقیه کند و اگر کسی سراغش را گرفت، بگوید مدتهاست از او ندارد.
ایرج به خواهرش گفته بود، تصمیم گرفته تحصیل در رشته پزشکی را رها کند و در قم بماند و طلبه شود و بعد زیر نگاه متعجب و نگران او استکان چایاش را سر کشیده و از خانهاش رفته بود. خواهر نمیدانست که این حرف او جدی بود یا نه؛ کارهای عجیب و شگفتیآور ایرج تمامی نداشت و بعد از پیروزی انقلاب و رفتن او به کردستان و در نهایت جبهه جنوب ادامه داشت. هروقت که به مرخصی میآمد و فرصت میکرد سری به خانه خواهرش بزند، در جواب خواهرش که میپرسید: «تو نمیخوای درس پزشکیرو ادامه بدی و فارغالتحصیل بشی؟! اصلا بگو ببینم! بالاخره تو چهکاره هستی و در جبههها چه سِمَتی داری؟!» ایرج متواضعانه و بالبخند فقط جواب میداد: «برای کمک به رزمندهها در آشپزخانههای صحرایی سیبزمینی و پیاز پوست میکنم !…» بعد از شهادت ایرج یک روز که خواهرش سروقت کتابخانه او رفت تا طبق وصیتش، کتابهای پزشکی و دینی و مذهبی را جداسازی کرده و به کتابخانهها یا افرادی که به آن نیاز دارند اهدا کند، وقتی لای کتابها را ورق میزد تازه کاغذهای ابلاغیه و حکمهای مسئولیت که از جاهای مختلف برایش صادر شده بود را دید و به گریه افتاد. ابلاغیهها از سپاه، ارتش، هلالاحمر و جاهای دیگر بود اما یک بار خواهرش از لابهلای حرفهای او فهمیده بود که یکی از کارهایش آموزش امدادگری در هلالاحمر است.
آمبولانس و تویوتایی که ایرج و ابراهیم و پیشمرگهها سوار آن بودند، همچنان به سوی مقر میرفت. حتی یک بار هم با شلیک ضدانقلاب روبهرو شده بودند که بهخیر گذشته بود و از آن منطقه به سلامت عبور کرده بودند. وقتی که وارد مقر شدند، به ایرج خبر دادند که مهمان دارد؛ پدرش از بروجرد تا کردستان آمده بود که او را ببیند.پدر مدتی میگذشت که در نمازخانه مقر منتظر بازگشت او بود. پدر و پسر همدیگر را در آغوش کشیدند و ساعتی با یکدیگر گپ زدند. پدر به شوخی خاطرهای از وقتی که به زیارت خانه خدا رفته و برایش سوغاتی آورده بود را به یادش آورد.
-یادش بخیر! برات با کلی ذوق از مکه، کیف سامسونت و ساعت خارجی و لباس آورده بودم. فکر کردم خیلی خوشحال میشی اما تو فقط یه نگاهی گذرا بهشون انداختی و تشکر کردی و گفتی که اینارو اگر استفاده کنی، برات حب دنیا میاره و تو میخوای علیوار زندگی کنی… بعد ازت پرسیدم «پس وقتی دکتر شدی میخوای چهجوری لباس بپوشی و سر و وضعت چطوری باشه؟! آخه مردم عقلشون به چشمشونه!» تو جواب دادی که اون موقع هم مثل سادهترین مردم لباس میپوشم و میرم مناطق محروم خدمت میکنم و از بیمارها فقط 5ریال بابت پول کاغذ نسخه میگیرم؛ تازه اگر کسی اونو هم نداشت که بده، از جیب خودم میدم!
پدر از او گلایه هم داشت که چرا به او و مادرش سر نمیزند که ایرج با نهایت احترام گفته بود: «شما و مادر حق بزرگی به گردن من دارید؛ اگه من اینجام و دارم در حد توان خودم به مردم و کشور خدمت میکنم، به خاطر تربیت درست شما و کمکهاتونه اما پدر، اینجا درگیرییه؛ شب و روزی نیست که توی حملههای ضدانقلاب کلی مجروح و شهید نداشته باشیم …» و با بغضی که پدرش تا دَم مرگش از یاد نبرده بود، ادامه داد: «من اینجا هر شب کلی شهید روی دستم میمونه که باید برای خانوادههاشون بفرستم؛ اینجا جوونای مردم دارن پَرپَر میشن!…»
پدر ساعتی بیشتر مهمان او نبود و بعد یکدیگر را در آغوش گرفته و با چشمانی اشکبار از هم وداع کرده بودند. مدتی از این ملاقات گذشته بود که ایرج از طریق ابراهیم متوجه شد که قرار است عملیات بزرگی در جنوب با هدف آزادسازی بخش وسیعی از خاک ایران که در اشغال عراقیها است، انجام شود. این بار ایرج و ابراهیم کارهایشان را در آنجا تحویل دادند و به جبهه جنوب رفتند. عملیات فتحالمبین در پیش بود. در شهرها حال و هوای نوروز جاری بود و عطر بهاری به مشام میرسید اما نوروز جبهه با همه جا فرق داشت. این آخرین سالتحویلی بود که ایرج با چشمانش میدید. رزمندهها سفره هفتسین را در سنگرها انداخته بودند و هرکدام به فراخور چیزهایی که در دسترسشان بود، سینهای آن را چیده بودند. در سفرهای که ایرج و دوستانش چیده بودند، از سینهای معمول خانوادههای ایرانی فقط سیب و سکهاش در دسترس بود و سینهای دیگرش شامل سربند، سجاده، سیمچین، سرنیزه و سیم خاردار بود.
ایرج و رزمندگان دیگر با آغاز سال تحویل1361، دعا خواندند و همدیگر را درآغوش کشیدند و عید را تبریک گفتند. میدانستند تا ساعاتی دیگر عملیات آغاز میشود و شاید سال نوی دیگری را نبینند.
چند روز بعد وقتی خانواده ایرج جنازه او را برای خاکسپاری تحویل گرفتند متوجه شدند که حین امدادگری در خطمقدم، قسمت چپ سینه و قلبش ترکش خورده و سوراخ شده است. خواهرش سرش را به پیکر برادر شهیدش نزدیک کرد و با بغض گفت: «برادر عزیزم، فارغالتحصیلیات مبارک!» و اشک از چشمانش جاری شد…
پایان…