داستان کوتاه «قلم آسمانی»؛ روایتی از زندگی شهید ماهرخ
- شناسه خبر: 2217
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آبان 1403 ساعت 11:30
- بازدید : 61
- نویسنده:
داستان کوتاه «قلم آسمانی» بهیاد امدادگر شهید، ابوالفضل ماهرخ؛ خانواده در تب و تاب بودند؛ قرار بود عضو تازهای به جمع آنها بپیوندد. نوزادی که نویدبخش شادی و امید بود؛ بهمن ماه بود. از ساعاتی پیش برف زیبایی شروع به بارش و همه جا را سپیدپوش کرده بود. این برف مژده میداد که فرزندی پاک و بیآلایش چون برف قرار است پا به این دنیا بگذارد. فرزندی که باعث افتخار خانواده و کشورش خواهد شد. پدر منتظر و نگران بود؛ دوست داشت زودتر خبر سلامتی همسر و فرزندش را بشنود. ساعت به وقت اذان صبح نزدیک شده و پدر آماده وضو گرفتن میشد. هنگامی که صدای اذان از فراز گلدستههای مسجد بر شهر سپیدپوش برفی طنینانداز شد، خبر به دنیا آمدن پسرش را به او دادند.
پدر وقتی شنید فرزندش صحیح و سالم است، خدا را شکر کرد و نمازش را با اشکی پُر از شوق و شادی خواند. نامش را به خاطر علاقه خانوادگی به حضرت ابوالفضل العباس(ع)، «ابوالفضل» گذاشتند و بهراستی که پسرشان آکنده از بزرگواری و بخشش بود. تازه پا در دوران نوجوانی گذاشته بود که پدرش برای او یک کاپشن چرم خرید؛ چون میدانست که ابوالفضل خیلی دوست داشت یک کاپشن چرم داشته باشد. روزی ابوالفضل برای خرید نان به نانوایی سنگکی محلهشان رفته بود. یک روز بارانی بود و باران از ناودانها در کوچهها میریخت و در جویهای آب جاری بود. مه رقیقی فضا را دربرگرفته بود و آب از لباسهای مشتریان مغازه چکه میکرد. مردم سر و رو و بدنشان را پوشانده بودند تا خیس نشوند و سرما نخورند. ابوالفضل از پشت شیشه بخارگرفته نانوایی، پسربچهای را دید که بیرون مغازه ایستاده و مرتب به داخل نگاه میکند. پسربچه مردد بود و دستدست میکرد که آیا وارد مغازه بشود یا نه. ابوالفضل نگاهش را از پسربچه برنداشت تا نوبتش شد. چند نان بیشتر از همیشه خرید و از دکان بیرون آمد. یک راست به سمت پسربچه ناشناس رفت. چند تا از نانها را با احترام و خوشرویی به او تعارف کرد. ابوالفضل گفت: «بفرمایید، برای شماست!»
پسربچه، مردد به او نگاه کرد و گفت: «آخه من…» ابوالفضل نانها را در آغوش پسربچه گذاشت و خواست به طرف خانه برود که توجهاش به لباس او جلب شد. دید در آن هوای سرد و بارانی زمستانی، لباس پسربچه اصلا کافی نیست. پیراهنی تقریبا نازک به تن داشت و بدنش میلرزید. ابوالفضل درنگ نکرد؛ کاپشن محبوبش را از تن درآورد و به او پوشاند. پسر ناشناس، مات و متحیر مانده بود و نمیدانست چه بگوید. اشک از چشمان پسر جاری شده بود و باقطرات باران که از صورتش چکه میکرد، درهم آمیخته شد. ابوالفضل فقط لبخند زد و با او خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت. پسرک ناشناس تا آخرین لحظه که ابوالفضل در پیچ کوچه ناپدید شد، از جایش تکان نخورد و رفتن او را تماشا کرد. بعد خوشحال و خندان به سوی خانهاش رفت در حالی که دیگر از سرما نمیلرزید.
علاقه ابوالفضل به هنر از زمانی که کودک بود، در او شکل گرفت. او اشتیاق بسیاری به خطاطی و خوشنویسی داشت. ساعتها در اتاقش مینشست و دوات و لیقه را آماده میکرد، قلمها را میتراشید و قط میزد و با عشق و شور و شوق، قلم را بر صفحه سفید کاغذ میکشید. همیشه از اتاقش صدای کشیدن قلم بر کاغذ شنیده میشد. هرسخن یا شعری را که پُرمفهوم و زیبا بود، برای خطاطی انتخاب میکرد. نوشتن خستهاش نمیکرد؛ انگار او خود قلمی میشد که ذهنیات و تفکرش را در معرض دید همگان میگذاشت. وقتی مینوشت و به اثرش نگاه میکرد، لذت فراوانی میبرد. در دل آرزو میکرد با خط زیبایش بتواند خدمتی بزرگ انجام دهد. ثمرات استعداد خدادادی و تلاشهای شبانهروزی ابوالفضل خیلی زود به بار نشست و در سن خیلی کم، در نوشتن نستعلیق و شکسته و نسخ و ثلث استاد شد.
یک روز که در حال خطاطی بود، مادرش درِ اتاق را زد و صدایش کرد. ابوالفضل گفت: «بفرما مادرجون!» مادر در حالیکه استکان چای و ظرف سوهان در دستش بود، وارد اتاق شد. ابوالفضل را دید که پشت میزش نشسته و با دقت دارد شعری را خطاطی میکند. مادر گاهی به اتاق ابوالفضل میآمد و محو تماشای او میشد و به صدای قلمش گوش میسپرد. دلش میخواست همیشه پسرش را در حال خوشنویسی به خاطر بسپارد. به چهره خوشروی فرزندش نگاه میکرد و جان تازهای میگرفت. ابوالفضل با ذوق و اشتیاق خط تازهای را که نوشته بود، به مادر نشان داد و گفت: «ببین مادرجون! خوشِت میاد؟» مادر با دقت کاغذ را نگاه کرد و گفت: «ماشاءالله پسر گُلم! هزار آفرین! یادم باشه برات صدقه کنار بذارم.» و شروع کرد به دعا کردن در حق پسرش. ابوالفضل مدتها بود که به پیشنهاد معلمش در کلاسهای خوشنویسی هلالاحمر شرکت میکرد. او علاوه برخوشنویسی، دورههای امداد و نجات هلالاحمر را هم گذرانده و در این راه همت زیادی به خرج داده بود.
روزها و هفتهها میگذشت و ابوالفضل بزرگ و بزرگتر میشد؛ جنگ آغاز شده بود و رنگ و بوی جامعه و حال و هوای مردم را عوض کرده بود. مردم هرکدام در حد توان خود سعی داشتند به جبهه و رزمندگان یاری برسانند. در این شرایط فردی مانند ابوالفضل که یاری و کمک به همنوعانش را از کودکی تمرین کرده و آموخته بود، نمیتوانست بیکار بنشیند و هیچ حرکتی نکند. برای همین هم بود که یک روز با خوشحالی و شور و ذوق پیش پدرش رفت و بیمقدمه گفت: «پدرجون! اومدم پیش شما که اگه اجازه بدید، با دوستام برم جبهه!» پدر با حیرت نگاهی به چشمان ابوالفضل کرد. در چشمان پسرش هیچ تردیدی دیده نمیشد. مادر هم بالاخره راضی شد و دعای خیرش را بدرقه راه او کرد.
ابوالفضل در جبهه به یاری و امداد زخمیها و مجروحان جنگ میپرداخت. حالا فرصتی پیش آمده بود تا جلوههای دیگری از روح لطیف و هنردوست او بر دیگران آشکار شود. تمام هم و غم ابوالفضل این بود که در جبهه هم کارش را به درستی انجام دهد و از آلام و دردهای هموطنان رزمندهاش بکاهد. او دورههای تکمیلی امدادگری را هم در پادگان 21حمزه سیدالشهدا پشت سر گذاشت تا از هر لحاظ کارآزمودهتر و مفیدتر باشد.
مدتی گذشت و ابوالفضل برای مرخصی به خانه برگشت. پدر و مادر و خانواده
با آغوشی گرم و نگاهی پُر از شوق از او استقبال کردند. رفتار و گفتار ابوالفضل از گذشته هم پختهتر و سنجیدهتر شده بود و پدر و مادر با خود فکر کردند که پسرشان دراین مدت کوتاه چقدر بزرگ شده است. در یکی از همین روزها پدرش را به اتاق خوشنویسیاش برد و گفت: «پدرجون! میخوام یه خاطرهای از جنگ برات تعریف کنم که خیلی فکرمو به خودش مشغول کرده!»
-بگو پسرم!
-«من یه «امداد غیبی»رو با چشمای خودم تو جبهه دیدم! یه روز توی عملیات که گروهان ما زیر آتیش سنگین دشمن بود، یعنی یه آتیش میگم و شما یه آتیش میشنویها! تا این حد که بعثیها سرتوپهای ضدهوایی دولول و چهارلولرو پایین گرفته بودن و بچهها را با اون میزدن! وقتی چند تا مجروحرو پانسمان کردم، دیدم کولهام خالی شده و هیچی توش نیست. یعنی دیگه نه باند و پانسمان و نه تجهیزات دیگه توش نمونده بود. دیدم یکی از بچهها چند متر جلوتر از من ترکش خورد و داد زد: «امدادگر! برادر بیا اینجا!» من دیدم هیچ وسیلهای ندارم و هیچ کاری نمیتونم براش بکنم، کُپ کرده بودم که یکدفعه یه پیرمردیرو دیدم که تا اونوقت ندیده بودمش. اون پیرمرد چند بار به من گفت: پاشو برو زخمشو ببند! یکدفعه زد پشتم و گفت برو دیگه! منم شروع کردم به خوندن «وجعلنا من بین ایدیهم سدا…» و دولادولا دویدم به سمت رزمنده مجروح. نشستم که زخمشو ببندم؛ دوباره داخل کولهپشتی امدادگریرو نگاه کردم دیدم پُر از وسایل پانسمان و باند شده و همه چیز سر جای خودشه! حیرت کردم و به خودم لرزیدم…»
پدر با شنیدن سخنان ابوالفضل، «لا حول و لا قوت الا بالله العلی العظیم» گفت و با دیدگانی متعجب از اتاق بیرون رفت.
ابوالفضل وقتی که به مرخصی میآمد، بیشتر وقتش را در پایگاه بسیج مسجد محله و با دوستان و همرزمانش میگذراند و خانواده بیشتر وقتها برای دیدنش به آنجا میرفتند. او در پایگاه برای خانواده شهدا خطاطی میکرد و پارچهنوشتهها و اعلامیهها را مینوشت. کار به آنجا رسید که همه وقتی صحبت از ابوالفضل میشد، او را خطاط شهدا مینامیدند. ابوالفضل بچه محله دروازه ری قم بود. از آن بچههای پایینشهری که معرفت و مرامش زبانزد همه بود. وقتهایی هم که مرخصی بود، هرکاری که از دستش برمیآمد برای همسایههایی که وضع مالی خوبی نداشتند و دیگر نیازمندانی که میشناخت، انجام میداد و گاهی برای این کارها از رو انداختن به دیگرانی که دستشان به دهانشان میرسید، ابایی نداشت. علاوه بر این کارها به خانواده شهدا آموزش خطاطی هم میداد و بقیه وقتش را هم به زیارت حرم حضرت معصومه(س) میرفت و دعا میکرد.
ابوالفضل بار آخری که به مرخصی آمده بود، اول به زیارت حرم رفت. همیشه وقتی میخواست کار مهمی انجام دهد یا دلش میگرفت، به زیارت بانو میرفت و با او یک دل سیر حرف میزد اما این بار برای خداحافظی آمده بود؛ او رو به ضریح کرد و گفت: «بیبیجان! شما را به خدا، منو توی اون دنیا شفاعت کن! پدر و مادرمو به دست شما سپردم! اونا عاشق این شهر و حرم مطهر شما هستن. مراقبشون باش و برای اونا هم شفاعت کن. آرزوی زیارت کربلا هم دارن؛ به این آرزوشون هم برسون. خلاصه خودت ضامنشون باش و هیچ وقت تنهاشون نذار.»
وقتی حسابی دعا و درددل کرد، از حرم با پای پیاده به سمت خانه رفت. درِ خانه که رویش گشوده شد، خود را در میان آغوش مشتاق پدر و مادرش دید. سپس همراه آنها رفت و با همان لباس خاکیرنگ نظامیاش روی تخت کوچک وسط حیاط نشست و چایی را که مادرش به همراه سوهان برایش آورده بود، خورد. بعد بانگاهی سرشار از محبت و قدردانی به مادرش گفت: «مادر! هیچ وقت عطر چای شمارو فراموش نمیکنم!» مادر لبخندی زد و گفت: «نوش جونت باشه پسرم!» ابوالفضل بدون اینکه چیز دیگری بگوید، به اتاقش رفت؛ لباسهایش را عوض کرد. پشت میزش نشست و قلم را در دوات زد و باخط زیبایش روی کاغذ نوشت: «شهادت هنر مردان خداست.» این آخرین خطی بود که ابوالفضل نوشت و از او به یادگار ماند. پدر و مادر میدانستند که ابوالفضل این بار هم در آنجا ماندنی نیست و خیلی زود به جبهه برمیگردد.
همین اتفاق هم افتاد و یک روز ابوالفضل دست پدرش را گرفت و با خود به اتاقش برد. پدر نگاهی به آخرین خطی که او نوشته بود، انداخت و بعد برگشت و به چهره ابوالفضل نگاه کرد. چهره ابوالفضل از گریه، خیس شده بود. انگار از چشمانش باران میبارید. پسرش را در آغوش گرفت، ابوالفضل به آرامی گفت: «بابا! من بازم دارم برمیگردم جبهه. بچهها دستتنها هستن ولی… ولی این دفعه شهید میشم. من دارم بوی شهادترو حس میکنم…»
پدر هم به گریه افتاده بود؛ یکدیگر را سخت درآغوش گرفته بودند و با صدای بلند میگریستند. کمی که آرام گرفتند، پدر به چشمان ابوالفضل نگاه کرد و گفت: «ابوالفضل جان! برو من حرفی ندارم. مادرت هم بنده خدا حرفی نداره! میسپارمت به خدا!»
بعد از رفتن ابوالفضل، پدر و مادر هر دو منتظر رسیدن خبری بودند. به دلشان افتاده بود این بار به جای بازگشت ابوالفضل، خبری غیر از این در مورد او از راه خواهد رسید. برای همین وقتی که سرانجام یک روز پدر، گوشی تلفن را برداشت و خبر شهادت محمد را از زبان مسئول پایگاه بسیج محله شنید، اصلا تعجب نکرد. کتش را پوشید و به سمت پایگاه بسیج رفت. وقتی سرانجام پیکر پسرش را دید، با بغضی که لحظه به لحظه بالا میآمد و راه گلویش را میبست، سرش را بالا آورد و خدا را شکر کرد. چهره محمد کاملا سالم بود؛ او انگار که به خواب رفته باشد، آرمیده بود.
با گذشت سالیان سال از شهادت ابوالفضل، گاهی شبها پدر احساس میکرد از اتاق او صدای دلنشین کشیده شدن قلم خطاطی روی کاغذ به گوش میرسد. بلند میشد و بدون اینکه کسی را از خواب بیدار کند، به اتاق پسرش که آن را دستنخورده و مثل همان روزهای قدیم نگه داشته بود، میرفت و به آخرین خطی که از پسرش به یادگار مانده بود، نگاه میکرد. آنقدر نگاه میکرد تا پردهای از اشک چشمانش را میپوشاند و اتاق جلوی چشمانش در هالهای رنگارنگ محو میشد و دیگر چیزی را نمیدید.