داستان کوتاه «ماهی جان» به یاد امدادگر شهید، اصغر سرکاری
- شناسه خبر: 2252
- تاریخ و زمان ارسال: 10 آذر 1403 ساعت 10:50
- بازدید : 38
- نویسنده:
داستان کوتاه «ماهی جان» به یاد امدادگر شهید، اصغر سرکاری؛ ماهیجان کنار حوض آب نشسته بود. شمعدانیهای لب حوض، قرمزیشان را بهرخ میکشیدند. چند ماهی قرمز هم داخل حوض بازی میکردند. ذهنش او را به گذشتهها برد؛ زمانی که تازه ازدواج کرده و خداوند، پسری به او داده بود. یاد وقتی افتاد که برای اولین بار پسرش را در آغوش کشید؛ حسی وصفنشدنی داشت. حسی که هر زن بااحساسی، سوای اینکه مادر شده باشد یا نه؛ درک میکند. زمانی که پسرش را دید و انگشتانش را لمس کرد، احساس کرد به جهان دیگری تعلق دارد. خدا را شکر کرد که نعمتی اینچنین به او بخشیده است. اسمش را به نیت حضرت علیاصغر(ع) انتخاب کرده و «اصغر» گذاشته بود. امیدوار بود ائمهاطهار پشتیبان پسرش باشند و راه درست را در زندگی به او نشان دهند.
یاد روزهای کودکی اصغر افتاد؛ زمانی که تازه یاد گرفته بود راه برود. در این افکار بود که صدای زنگ درِ حیاط را شنید؛ در را باز کرد، خواهرش بود. پسرخواهرش مدتی میشد که به جبهه رفته بود؛ خواهر نگران و دلتنگ فرزندش بود. مرتب به پایگاه بسیج و سپاه سر میزد تا خبری از پسرش بگیرد. فامیل و دوستان نیز از پسرش سراغ میگرفتند. هفتهای نبود که خبری درباره یکی از اهالی کازرون که عازم جبهه شده بودند، نرسد و حجلهای در شهر برپا نشود. پارچههای سیاه و سفید تبریک و تسلیت برسردر خانهها نشان میداد که باز هم یک پدر، یک برادر یا یک فرزند به شهادت رسیده است. فضایی آکنده از غم و حسرت و نگرانی برشهر حکمفرما بود. در کنار این شرایط، حس افتخار و شجاعت و ایثار در عمق وجود اهالی دیده میشد و موج میزد. خبرهای جانفشانی رزمندهها در مناطق عملیاتی و جسارت و شهامت آنها نقل مجالس شده بود و در هرکوی و برزنی میپیچید و امید و باور به آیندهای روشن را در قلب مردم زنده نگه داشته بود.
دو خواهر ساعتی با هم صحبت کردند. ماهیجان با گُل سرخ، چای دَم کرده بود. همیشه وقتی با خواهرش حرف میزد و سفره دلشان باز میشد، از گذشته و خانه پدری و پدر و مادرشان صحبت به میان میآمد تا نوبت به بچهها و زندگیشان تاکنون میرسید. خواهر منتظر خبری از پسرش بود؛ روزها برایش به کُندی میگذشت.
از سوی دیگر، اصغر پسر ماهیجان هم درس و مشق را رها کرده بود و در شغل بنایی، کارگری میکرد. او کمک خرج خانواده بود و برای خانوادهاش خیلی زحمت میکشید. مادر همیشه به وجود پسرش افتخار میکرد و به او میبالید. دستهای پسرش مثل دستهای یک مرد زحمتکش بود که برای کسب روزی خانوادهاش تلاش میکرد. اصغر از کودکی به کمک کردن و یاری دادن به اطرافیان علاقهمند بود. او هم پیگیر خبری از پسرخالهاش بود. روزها و شبها از پی هم میگذشتند و میرفتند تا اینکه روزی برای خاله خانم خبر آوردند که پسرش شهید شده است. اصغر همبازی کودکی پسرخالهاش بود. همسایه و آشنا و فامیل برای دیدن خالهخانم و عرض تسلیت به منزل او میرفتند. دوستان و آشنایان به خاله خانم تسلیت میگفتند و برایش آرزوی صبر میکردند. اصغر هم در برگزاری مراسم سوگواری پسرخالهاش از هیچ کمکی دریغ نمیکرد. ماهیجان برای خواهرش بسیار ناراحت بود. لحظهای خود را به جای او تصور میکرد و با خود میگفت: «اگر من جای خواهرم بودم، آیا میتونستم تحمل کنم؟! خدا به داد دل مادر شهدا برسه!» خالهخانم بیتابی میکرد و نمیتوانست از مزار پسرش دل بکند. روزها سپری میشد؛ اصغر همچنان به شغل شریف بنایی میپرداخت و برای خانوادهاش زحمت میکشید اما بیشتر وقتها قبل از غروب که کارش تمام میشد با همان لباس کارگری سرمزار پسرخالهاش میرفت و برایش دعا و فاتحه میخواند و بعد برای دقایقی به قاب عکس بالای سنگ قبر او نگاه میکرد.
اصغر همچنان برای خانوادهاش زحمت میکشید اما فکرش جای دیگری بود. جسمش در کازرون بود اما روحش پَرمیکشید و پیش رزمندگان و اسیران و مجاهدان در راه خدا بود. به یاد آنهایی بود که جانشان را کف دست گذاشته و همه چیز را رها کرده و به نبرد با دشمن رفته بودند. به پسرخاله شهیدش و آنهایی که اینطور شجاعانه و با جسارت به میدان جنگ رفته بودند، غبطه میخورد. شبها که پای تلویزیون سیاه و سفید 14اینچ قرمزرنگ خانهشان مینشست و تصاویر اعزام رزمندگان به جبههها را میدید، روحش از اتاق و خانه و شهر پَرمیکشید و به میان سنگرهای جبهه میرفت. انگار یکی از انبوه مردان و زنانی میشد که شغل و زندگی را رها کرده و همه چیز را به خدا سپرده و به جنگ رفته بودند. شبها خواب میدید که با پسرخاله شهیدش در یک سنگر هستند و با هم صحبت میکنند.
اصغر دیگر تصمیم خودش را گرفته بود؛ رفت و در هلالاحمر ثبتنام کرد و دورههای امداد و نجات و کمکهای اولیه را دید. حالا وقتش رسیده بود که تصمیمش را با ماهیجان درمیان بگذارد اما نمیدانست چگونه باید این کار را بکند. میدانست که مادر بیش از همه نگران اوست و از دوری او غمگین و دلتنگ خواهد شد. حس و حال مادرش را درک میکرد اما خود را به انجام کاری که قصدش را کرده بود، مقید میدانست. از خدا خواسته بود در این راه، سربلندش کند. بالاخره یک روز عصر وقتی کار بناییاش تمام شد و به خانه برگشت، دلش را به دریا زد و تصمیمش را به مادرش گفت.
وقتی وارد خانه شد، ماهیجان را دید که مثل همیشه در حال دَمکردن چای است. اصغر عصرها که خسته و کوفته از کار سخت به خانه برمیگشت و بوی عطر چای تازهدَم و شیرینی که مادرش میپخت به مشامش میرسید، بیاختیار حسی از شادی و سرزندگی تمام وجودش را دربرمیگرفت. انگار تمام خستگیهایش به چشم برهم زدنی از تنش بیرون میرفت. امروز هم یکی از آن روزها بود؛ مادر تا نگاهش به اصغر افتاد، گُل از گُلش شکفت. به سلام او با خوشرویی پاسخ گفت و از اصغر خواست روی تخت کنار حوض بنشیند تا برایش چای بیاورد. اصغر بعد از نوشیدن چای و خوردن شیرینی، رو به مادر گفت: «مادرجان، قربونتون برم! میخوام خبری بهتون بدم! مدتهاست دارم بهش فکر میکنم که چهجوری و با چه زبونی بهتون بگم!» مادر گفت: «بگو عزیزجونم!» اصغر به نگاه مادر چشم دوخت و گفت: «من میخوام برم جبهه!» ماهیجان مات و مبهوت نگاهش کرد. اول نتوانست حرفی بزند ولی کمی که به خود آمد، گفت: «اصغرجان، پسرم. میخوای بری جنگ که چی بشه؟ ندیدی چی به سر پسرخاله و خالهات اومد؟!» اصغر گفت: «شما دیگه چرا مادر؟! مگه خون من از خون پسرخالهام و بقیه مردم رنگینتره؟! من وظیفه خودم میدونم توی این شرایط که برای کشورمون پیش اومده برم جبهه و کمکحال رزمندهها باشم. این حرفها از شما بعیده مادرجان. شما همیشه منو با جسارت و پرتلاش و باغیرت تربیت کردی…»
ماهیجان اشکهایش را پاک کرد و به نقطهای دور خیره شد. به در چوبی خانهشان نگاه میکرد؛ چارچوبی که پسرخواهرش را آخرین بار در آن دیده بود که برای خداحافظی از او آمد و بعد از آن دیگر هرگز برنگشت.
چند روز بعد اصغر به همراه گروهی امدادگر به جبهه اعزام شد. محل خدمت آنها بانه کردستان بود. شهری که هم با حزب بعث عراق در جنگ بود و هم ضدانقلاب هر روز زخمی بر پیکرش وارد میکرد؛ شهری که مقتل بسیاری از فرزندان پاک مملکت شده بود. ماهیجان همواره درپی گرفتن خبر سلامتی پسرش بود. هنوز هم عصرها برای پسرش چای میریخت و به یاد او دو تا استکان روی تخت کنار حوض میگذاشت. انگار اصغر پیشش بود و با او صحبت میکرد و باهم چای و شیرینی میخوردند. در هر حالی حواسش پیش اصغر بود. اینکه آیا حالش خوب است؟ الان دارد چه کاری انجام میدهد؟ آیا در هوای سرد کردستان لباس گرم میپوشد؟ زخمی نشده است؟ اگر اسیر ضدانقلاب شود چه؟!
از آن طرف اصغر در بانه به فکر کمک کردن و مددرساندن به مردم بود. او به عنوان امدادگر و یاریرسان به رزمندهها و افراد زخمی کمک میکرد. رفتار مهربانانه و بیریای او، اطرافیانش را به تحسین وامیداشت. وقتی کارش پایان مییافت، به یاد مادر و خانواده و دوستانش میافتاد؛ اینکه آنها چه شرایطی دارند؟ آیا سلامت هستند؟
از دوری ماهیجان و عزیزانش غمگین بود ولی انجام وظیفه و کمک و مرهم گذاشتن برزخمهای مدافعان آب و خاک را مهمتر و واجبتر میدانست. او خود را وقف جهاد و خدمت به مردم کرده بود.
یک شب وقتی ماهیجان به خواب رفت، خواب عجیبی دید. خواب دید دارد غذا درست میکند و رفت تا از اتاق نشیمن ظرفی بیاورد؛ دید اصغر برگشته است. خوشحال شد؛ به سویش رفت و او را درآغوش کشید. گفت: «اصغرجانم. کجا بودی مادر؟! کِی برگشتی خونه؟! دلم برات ضعف میرفت مادر. خوب کردی اومدی!» اصغر دستان مادر را بوسید و گُلهایی را که آورده بود، به او داد. مادر نگاهی به گُلها کرد. عطر گُلها اتاق و خانه را برداشته بود. اصغر گفت: «مادرجان این گُلها را روی تابوت من بگذار!» ماهیجان متعجب شد و به چشمان فرزندش نگاه کرد. اصغرش لبخند میزد. مادر خواست دوباره او را بغل بگیرد که از خواب بیدار شد. اصغر در اتاق نبود اما انگار بوی گُلهایی که در خواب باخودش آورده بود، در آنجا پراکنده شده و خانه را عطرآگین کرده بود. تا چند لحظه مات و گیج بود. بعد حسی درونی و مادرانه به او فهماند که پسرش شهید شده است. این احساس در قلبش جان گرفت. دیگر نتوانست بخوابد. کمکم صدای اذان صبح از بلندگوی مسجد محلهشان به گوش میرسید؛ بلند شد و وضو گرفت؛ سجادهاش را باز کرد و نماز خواند. با چشمانی اشکبار از خدا میخواست که به او و همه مادران شهدا صبر بدهد. بعد از نماز هم خواب به چشمانش نرفت. منتظر شنیدن صدای زنگ خانه بود. بلند شد و خانه را مرتب کرد. فردای آن روز خبر شهادت اصغر را برای او آوردند. ماهیجان رفت و کنار حوض ایستاد و به آن نگاه کرد. ماهیهای لب حوض خانهشان قرمزتر از همیشه میدرخشیدند و شمعدانیهای لب حوض نشانی از لالههای سرخ داشت.
پایان…