مینو؛ داستان کوتاه امدادگر شهید حسین جوان
- شناسه خبر: 2090
- تاریخ و زمان ارسال: 16 مهر 1403 ساعت 9:32
- بازدید : 200
- نویسنده:
مینو-(به یاد امدادگر شهید؛ حسین جوان): مادر داشت چراغ گردسوز روی طاقچه گچی خانهشان را پاک میکرد. همچنان که مشغول کار بود، زیر لب زمزمه میکرد؛ داشت با لحنی محزون لالایی میخواند:
«لالا لالا گُل زیره/ بچهم آروم نمیگیره/ گُل سرخ منی شاله بمونی/ زعشقت میکنم من باغبونی/ لالایت میگم و خوابت نمییاد/ بزرگت میکنم یادت نمییاد…»
یاد پسرش غلام افتاده بود؛ یاد شبهایی که او را در گهواره میگذاشت و تکانش میداد و برایش لالایی میخواند؛ پسرش گاهی گریه میکرد ولی کمکم با نوای لالایی مادر آرام میگرفت و چشمهای کوچکش را میبست و به خواب میرفت. مادر هم سرشار از حسی خوشایند، او را میبوسید و میرفت. حالا اما به این فکر میکرد پسر عزیزش غلام کجاست. آیا راحت میخوابد؟ وضع و حالش خوب است؟ دلش به اندازه یک دنیا برایش تنگ شده بود؛ رفت به سراغ صندوقچه قدیمی گوشه اتاق. پارچه یادگار مادرش را کنار زد؛ درِ صندوقچه را باز کرد. یکی از بقچههای داخل آن را بیرون آورد و به لباسهای درون آن نگاه کرد. چند دست لباس بچگانه داخلش بود؛ لباسهای کودکی غلام. چند برگ گُل و صابون عطری لابهلای لباسها گذاشته بود. روی هرکدام دست کشید و به صورتش چسباند؛ حس کرد غلام را در آغوش کشیده است. بعد قطره اشکی از گونهاش جاری شد. امیدوار بود؛ به اینکه پسرش را دوباره ببیند و لذت کنار هم بودن را بچشند.
صدای درِ حیاط به گوش رسید؛ حسین بود، پسر دیگرش. پدر به خاطر ایام محرم و سیدالشهدا، اسمش را حسین گذاشته بود. چند وقتی بود حسین هم میگفت میخواهد به جبهه برود. مادر از او خواهش میکرد که؛ «صبر کن اول وضع برادرت مشخص شود و ببینیم برمیگردد یا شهید شده؛ بعد تو برو جبهه!» ولی او مصمم بود برود. میگفت: «این وظیفه من است که دوشادوش رزمندگان خدمت کنم.» پدر و مادر نگران وضعیت او بودند. حسین در هلالاحمر شیراز دوره امدادگری را گذراند. او شوق فراوانی داشت که زودتر اعزام شود. آشنایان و دوستان نیز عدهای متعجب و عدهای نگران این خانواده و پسرانشان غلام و حسین بودند. حسین در پایگاه مقاومت مقداد ثبتنام کرد. وقتی به خانه آمد و خبر را به پدر و مادرش داد، هر دو سکوت کردند؛ دلنگران فرزندانشان بودند. از سویی دلشان نمیخواست فرزند عزیزشان را دلآزرده کنند.
پدر از حسین پرسید آیا در تصمیمش جدی است؟ نمیخواهد کمی صبر کند؟ ولی حسین گفت؛ تصمیمش را گرفته و منتظر است تا ببیند به کجا اعزام میشود. مادر نگاهی پُر از غم و شادی به چهره پسرش انداخت؛ گویی از حالا دلتنگ حسین بود و از طرفی هم خوشحال بود از اینکه پسری مهربان و شجاع و مسئولیتپذیر بزرگ کرده است. حسین به سمت مادر رفت و پیشانیاش را بوسید و گفت: «مادر؛ قربان دل رنجدیدهات برم، کاش میشد با رفتنم دل تورو نشکنم! کاش شرایط جور دیگهای بود! جونم به فدات! چه کنم که چاره دیگهای نیست. همه باید به فکر هم باشیم و پشتیبان و یاریگر همدیگه. اگه هر کدوم ما دست روی دست بذاریم و بیتفاوت باشیم، پس تکلیف خاک و سرزمین و ناموسمون چی میشه؟! میدونم شما هم ته دلت منو تشویق به رفتن میکنی ولی حس و حال مادرانهات جور دیگهای نشون میده!»
مادر دو طرف صورت حسین را بین دستهایش گرفت و زُل زد به چشمانش؛ نوری از عشق و احساس وظیفه، در چشمان پسرش میدرخشید. حسین دیگر بزرگ شده بود…؛ مادر سرش را بوسید و او را در آغوش گرفت. پدر هم چشم به آنها دوخته بود. او پسرش را میستود ولی نگرانیهای پدرانه نیز لحظهای رهایش نمیکرد.
روزها و شبها از پی هم گذشتند و بالاخره روز اعزام حسین فرا رسید؛ وقتی که خانواده از این موضوع مطلع شدند، خانه حال و هوایی دیگر به خود گرفت. هر کدام از افراد خانواده در فکر حسین بودند و در همان حال غلام هم در گوشهای از ذهنشان بود. حسین از مادرش خواست که قبل از رفتن، دست و پایش را حنا بگذارد. قرار بود حسین به جزیره مینو در آبادان اعزام شود. روز رفتن فرا رسیده بود؛ تعدادی از فامیل و دوستان و همسایگان برای بدرقه آمده بودند؛ مادر چادر نماز سرش بود. دعایی را که به گوشه روسریاش بسته بود، باز کرد و به گوشه لباس حسین سنجاق زد. پدر زیر لب آیتالکرسی میخواند و صلوات میفرستاد و تسبیح را دور انگشتانش میگرداند. مردم هم برای سلامتی حسین صلوات میفرستادند. مادر قرآن را آورد؛ حسین از زیر آن رد شد و قرآن را بوسید. او برای آخرین بار به صورت پدر و مادر و تکتک افراد خانواده نگاه کرد. بعد لبخندی زد و از در بیرون رفت. صدای دعا و صلوات از دور شنیده میشد.
نیهای جزیره با وزش باد تکان میخوردند و به این سو و آن سو میرفتند. پرندگان مهاجر از این جزیره خاطرات زیبایی داشتند. آنجا مامن و زیستگاهشان بود. نخلستانهای استوار در جایجای جزیره دیده میشدند. اینجا قبل از جنگ تفریحگاه مردم آبادان و خرمشهر بود. سرزمینی بهشتگونه؛ جزیره مینو. آن وقتها صدای خنده و شادی مردم و صدای کودکانی که با جستوخیزشان امید را زنده نگه میداشتند، همه جا شنیده میشد اما در زمان جنگ این جزیره حال و هوایی متفاوت داشت. به جای صدای شادی و بازی بچهها و آواز پرندگان، این صدای غرش هواپیماهای جنگی و آژیر خطر بود که به گوش میرسید و به جای بوی عطر علفها و نیها، بوی باروت و دود و آتش بود که در فضا استشمام میشد. به جای پرندگان زیبا و نخلهای سر به فلک کشیده و نیهای بلند و قدآراسته، فقط ویرانی به چشم میخورد. مردم مرزنشین جزیره مینو از فراز نخلهایشان، هواپیماهای عراقی را میدیدند که به سوی آبادان میرفتند و بمبهایشان را روی پالایشگاه و جاهای دیگر میریختند.
حسین کارش را در این حال و هوا شروع کرده بود؛ بعضی وقتها لب رودخانه میرفت و به آب خیره میشد. گاهی که آب، پیکر شهیدی را به این سو میآورد، آن را از آب میگرفت و میبوسید و برایش دعای کمیل میخواند. در سنگرهای جزیره هم همرزمانش او را میدیدند که زیارت عاشورا خواندن و نماز شبش ترک نمیشد. حسین و رزمندگان دیگر، شبهای عملیات را نوعی شب عاشورا محسوب میکردند. عاشورایی که در قرن حاضر اتفاق افتاده بود. آنها در این شبها به دست و پایشان حنا میگذاشتند؛ به خود عطر میزدند و دعا و نماز میخواندند و آرزویشان زیارت حرم امامحسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) بود. از صمیم قلب اعتقاد داشتند که اگر به فیض شهادت نائل شوند، به زیارت آقایشان رفتهاند و بیصبرانه از خدا میخواستند که آنها را با شهدای کربلا محشور کند.
یک روز که جریان آب رودخانه، پیکر شهیدی دیگر را به سمت ساحل آورده بود، حسین مثل همیشه به رودخانه زد و آن را از آب گرفت و به ساحل آورد. مثل همیشه که عادت داشت صورت شهیدان را ببوسد، این بار هم رویش را بوسید. در جیب پیراهن نظامی شهید، عکسی بود؛ عکس خیس شده بود. حسین عکس را در آفتاب گذاشت تا خشک شود؛ عکسی که از یک نوزاد بود. پیش خودش فکر کرد حتما شهید هر بار با دیدن این عکس امید و انگیزهای تازه برای نبرد پیدا میکرده است.
حسین هر بار که پیکر شهیدی را از آب میگرفت، به این فکر میکرد که آیا خودش نیز روزی شهید خواهد شد؟ آیا این سعادت نصیب او هم میشود؟ گاهی هم به یاد برادرش غلام میافتاد. فکر میکرد او کجا ممکن است باشد؟! دوست داشت هرچه زودتر غلام را ببیند یا خبری از او بشنود. با این فکرها دلش برای خانوادهاش تنگ میشد. خدا را یاد و در حق پدر و مادر و خانوادهاش دعا میکرد و از او میخواست که مرهمی بردل رنجکشیده مادرش باشد و به او صبر بدهد.
45روز از حضور حسین در جزیره مینو میگذشت. روزهایی که هر صبح وقتی جزیره خسته و زخمخورده مینو چشمانش را باز میکرد، زخم تازهای را برپیکرش میدید. صدای غرش مهیب و بمباران هواپیماهای دشمن به گوش میرسید. عملیاتهای نیروهای خودی با پاتکهای سنگین و انتقامجویانه دشمن روبهرو شده بود. رزمندگان و امدادگران همه در تکاپو بودند؛ جزیره زیر آتش بود. حسین هم دائم در جنب و جوش بود و لحظهای آرام نمیگرفت. گاهی مجروحان را به پستهای امدادی میرساند؛ گاهی پیکر شهدا را بر دوش میگرفت و به نقطه امنی میبرد؛ اما در یک لحظه که زخم آسیبدیدهای را پانسمان میکرد، ناگهان یکی از همسنگرانش را دید که در اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شده است. با شتاب برای کمک به سمت او دوید اما صدای خمپارهای دیگر در ساحل پیچید. حسین خودش را روی زمین انداخت اما با ترکشهای هزارپاره خمپاره که به اطراف پراکنده شده بودند، به شدت مجروح شد. حسین درست کنار همسنگرش روی زمین افتاد و با آخرین رمقهایش سعی کرد خودش را به او برساند و کمکش کند اما فهمید که او شهید شده است. خواست تکان بخورد اما دیگر نای تکان خوردن نداشت. در لحظات آخر یاد پدر و مادر و برادرش افتاد؛ به یاد لالاییهای محزون مادرش که به یاد غلام میخواند. چشمهایش را به آرامی روی هم گذاشت و در جزیره مینو، جزیره بهشت؛ به سوی بهشت ابدی رهسپار شد. او در آبادان زاده شده بود و اینک در نزدیکی زادگاهش به دیدار معبودش شتافت. صدای خواندن زیارت عاشورا از مسافتهای دور به گوش میرسید؛ حسین دیگری در حال دعا خواندن بود.
پایان