داستان کوتاه عمارها؛ قصه ای از زندگی شهید الیاسی
- شناسه خبر: 2213
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آبان 1403 ساعت 11:26
- بازدید : 59
- نویسنده:
«داستان کوتاه عمارها» بهیاد شهید امدادگر، نعمتالله الیاسی؛ نامش در شناسنامه «نعمتالله» بود اما از دوستان و آشنایان میخواست او را «عمار» صدا بزنند. روی همه کاغذ و برگهای کتابهای درسیاش از زمان دبیرستان در زادگاهش «صغاد» استان فارس تا دانشسرای تربیت معلم شهیدمطهری شیراز را که ورق میزدی، یک نام را با دستخط خودش نوشته بود: «عمار یاسر». او عاشق عمار شده بود؛ وقتی که در تزریقات بهداری شهرشان یاریگر مردم و نیازمندان بود یا وقتی که در کوههای سر بهفلک کشیده کردستان به رزمندگان زخمی و مجروح رسیدگی میکرد؛ مثل هر عاشق دیگری رویاهای معشوقش به آرامی به سراغش میآمد و باوجودش ممزوج میشد و دل و جانش را باخود همراه میکرد. در غبارهای زندگی و در لحظاتی که در دوراهی تردید قرار میگرفت، یاد این جمله پیامبر اعظم(ص) میافتاد که در مورد این صحابی نیکوسرشت و پاکطینتش فرموده بود: «حق همراه عمار است و او هر کجا که باشد، حق به دور او میچرخد.» و پیش خودش تصور میکرد که اگر عمار در زمانه ما میزیست و بین ما بود، چه میکرد و انتخابش کدام مسیر بود؟
در پیادهرویهای منطقه برفگرفته ماووت کردستان عراق، در عبور خطرناک بهوسیله سیم بکسل از رودخانه خروشان «قلعه چولان» آن هم با وسایل کمکهای اولیه و در لحظات بسیار سختی که پیکر خونآلود همرزمانش را به دوش میکشید و در میان یخ و برف به سنگر امداد منتقل میکرد، یاد مشقتها و رنجهای عمار بود که به او توان تحمل و شکیبایی میبخشید. عمار را تجسم میکرد که روی شنها و ریگهای داغ و سوزان اطراف مکه و زیر تیغ بُرنده آفتاب که مانند خنجری به چشمانش فرو میرفت، افتاده است و مردان ستیزهجوی کافر او را شکنجه میکنند و تازیانهاش میزنند و از او میخواهند که رسالت محمد(ص) و اسلام را انکار کند و از بتهای دستساخته پدرانشان که تمام فضای کعبه را ناپاک کردهاند، به نیکی یاد کند. بعد وقتی که عمار این کار را نمیکرد، یاسر و سمیه؛ پدر و مادر کهنسال او را هم که به اسلام گرویده بودند، از خانه بیرون آورده و جلوی چشمانش شکنجه میکردند.
تحمل این سختیها آنقدر دشوار بود که یاسر، پدر عمار از دنیا رفت و زمانی که سمیه به آنان پرخاش و اعتراض کرد، مردان سنگدل نیزه خود را در قلبش فرو بردند و سپس با آهن گداخته در آتش، به سراغ عمار آمدند… فکر کردن به این ماجرا باعث جاری شدن اشک از چشمان نعمتالله شده بود و آرزو میکرد ایکاش در آنجا و آن زمان بود و از آنها دفاع میکرد؛ البته به این مهم هم واقع بود؛ سختیهایی که او تحمل میکند، در مقابل شکنجههای عمار در دفاع از حق، چیزی نیست.
نعمتالله یاد روزهای مدرسه افتاده بود؛ زنگ انشا بود و در آن سالهای قبل از انقلاب، معلم در مورد اهمیت انتخاب الگو در بین نوجوانان و کمکی که انتخاب الگوی مناسب به هویتبخشی انسان به خصوص در نوجوانی میکند، صحبت کرده بود. معلم از شاگردان خواسته بود در مورد الگویشان در زندگی انشا بنویسند. چند روزی بود که بچهها در تبوتاب انتخاب الگو و نوشتن انشا بودند تا گوی سبقت را از همکلاسیهایشان بربایند. بالاخره زنگ کلاس انشا در روز موعود خورد و دانشآموزان با شور و اشتیاق و در حالی که راهروی مدرسه را روی سرشان گذاشته بودند و از سروکول هم بالا میرفتند، وارد کلاس شدند و روی نیمکتهای چوبی زهوار دررفتهشان نشستند.
صدای غژغژ نیمکتها با سروصدای بچهها درهم آمیخته بود و هرکس برای دیگری کُری میخواند که بهترین انشا را او نوشته است و معلم بهترین نمره را به او خواهد داد. بخاری نفتی وسط کلاس با لوله زنگزده بلندی که تا سقف رفته بود، باشعلههای نارنجی میسوخت و با سوختن ناقص خود، بوی نفت را در کلاس منتشر کرده بود. زمستان بود و بچهها همه لباسهای گرم پوشیده بودند. معلم طبق روال آن زمان، با دفتر نمره و حضور و غیاب و شلاق در دست وارد کلاس شد و مبصر که پسری درشتاندام با سری تراشیده بود، بلند شد و برپا داد. بچهها منظم و مرتب به احترام معلم بلند شدند و بعد با اشاره او دوباره روی نیمکتها نشستند. لحظات پُرهیجان و پُراضطرابی بود؛ معلم حضور و غیاب کرد و سپس از بچهها خواست که با خواندن اسم هرکدام، پای تخته بیایند و انشای خود را بخوانند. ترتیبی در کار نبود و معلم بهطور شانسی اسم هر کس را از روی دفتر حضور و غیاب میخواند.
-غلام رستگاری؟
-بله آقا!
-بیا انشایترو بخون!
غلام برخاست؛ دفترش را برداشت و پای تخته سیاه رفت و در حالی که چشمش به معلم و حرکات دست او روی میز و احتمال برداشتن شلاق بود، شروع به خواندن انشا کرد. او الگوی خود را پدرش معرفی و در مورد زحماتی که او در معدن سنگآهن میکشد، نوشته بود. پدری که همیشه با سر و صورتی سیاه شده به خانه برمیگردد اما روزی حلال برای خانوادهاش میآورد؛ با این وجود صاحبان معدن درست و حسابی حقوقش را نمیدهند و به اصطلاح، همیشه هشتش گروی نهش است.
انشای غلام به اینجا که رسید، معلم گفت: کافیه؛ برو بشین!
-آقا خوب بود؟ نمرهمون چند میشه؟
-برو بشین؛ بعدا خودت میفهمی!
پسربچه رفت و روی نیمکت، کنار دوستانش نشست.
معلم نگاهی به دفتر حضور و غیاب انداخت و نام دیگری را خواند.
– سعید شادخواه؟
سعید با خوشحالی بلند شد و در حالی که به همکلاسیهایش نگاه میکرد، پای تخته سیاه رفت. انشای او در مورد یکی از خوانندگان معروف قبل از انقلاب بود که به عنوان الگو انتخاب کرده بود!
-… من این خواننده را دوست دارم. چون صدای خوبی دارد و مردم همیشه در کنسرتهایش شرکت میکنند و برای امضا گرفتن از او سر و دست میشکنند. یکی از همشهریهای ما که مدتی است برای کار به تهران رفته، وقتی به خانه ما آمد، برایمان تعریف کرد که در کنسرت او جای سوزن انداختن هم نبوده و مردم از اول تا آخر او را تشویق میکردند و برایش سوت و هورا میکشیدند. از این گذشته؛ خیلی هم خوشتیپ و پولدار است؛ من هم آرزو دارم خوشتیپ و پولدار شوم…
بچهها با شنیدن انشای او گهگاهی میخندیدند. معلم هم لبخندی میزد اما بعد از تمام شدن انشایش، با لحنی تمسخرآمیز به او گفت: «آخه تو با این تیپ و صدات چهجوری میخوای خواننده بشی!…»
بچهها زدند زیر خنده و سعید که حسابی جلوی همسن و سالهایش خجالت کشیده بود، برگشت و روی نیمکت نشست. بچهها یکییکی پای تخته میرفتند و انشایشان را میخواندند. بعضیها مثل سعید الگویشان خوانندهها و فوتبالیستهای معروف بودند؛ بعضیها درباره شخصیتهای سیاسی انشا نوشته بودند. حتی یکی از بچهها در مورد شاه انشا خواند! بچهها در دنیای معصومانه خودشان بهسر میبردند و تقصیری نداشتند؛ آنها قربانی توسعه ظاهری و مدرنیته شتابان و بدون ملاحظات فرهنگی رژیمی بودند که بدون درنظر گرفتن باورهای مذهبی مردم میخواست جامعه را یکشبه و به زور سرنیزه به سمت دروازههای توسعه ببرد و حالا قافله توسعهاش در میانه راه در گِل مانده بود و مردم هم حاضر نبودند به او در بیرون آوردن چرخهایش از میان گِل و لای کمک کنند؛ چون باوری به او و حرفهایش نداشتند و حالا جامعه در میانه فقر و تبعیض و مصرفگرایی و ستارهسازیهای دستگاههای فرهنگی ناکارآمدش، دست و پا میزدند؛ به هرحال نوبت نعمتالله شد.
-نعمتالله الیاسی… بیا پای تخته انشاتو بخون ببینم چیکار کردی…
نعمتالله به آرامی و با اعتماد بهنفس از روی نیمکت بلند شد و با قدمهای محکم و شمرده، پای تخته سیاه رفت. او در مورد عمار یاسر انشا نوشته بود؛ نعمتالله الگوی زندگیاش را ایشان معرفی کرده بود.
-…واضح و مبرهن است که هر انسانی حتی اگر بگوید در زندگی الگویی ندارد، باز هم بدون اینکه متوجه باشد، یک نفر یا گروهی را الگوی خود قرار میدهد و در مسیری قدم میزند که او رفته است اما این الگو میتواند انسان را به سعادت دنیا و آخرت یا او را به گمراهی برساند؛ بنابراین بعضی از الگوها حق و بعضیها باطل هستند اما الگویی که من انتخاب کردهام، اگر قابل این کار باشم؛ حضرت عمار یاسر است و اینجانب برای انتخاب الگوی خودم، دلایلی دارم؛ اولا عمار یکی از هفت نفری بود که به دعوت حضرت محمد(ص) برای مسلمان شدن ایمان آورد و پدر و مادرش را هم به این امر دعوت کرد و در این راه بسیار شکنجه شد و پدر و مادرش را هم از دست داد. پیامبر اکرم آنقدر عمار را دوست داشت که فرمود؛ «بهشت مشتاق عمار است» و عمار را که مدام توسط کافران شکنجه میشد، دعا کرد و فرمود: «ای آتش سرد و سالم باش برای عمار چنانکه برای ابراهیم سرد و سلامت گشتی!» او یار وفادار پیامبر و حضرت علی(ع) بود و هیچ وقت از گفتن حرف حق و دفاع از مظلوم نمیترسید و از شهادت استقبال میکرد که سرانجام در جنگ صفین به این آرزوی دیرینه خود رسید و در دفاع از حضرت علی(ع) و در رکاب ایشان شهید شد… او در میدان جنگ فریاد میزد و به دشمنان میگفت به خدای کعبه سوگند؛ پیاپی به سوی شما میآیم تا در دفاع از حریم علی(ع) یا پیروز شوم یا به شهادت برسم…
معلم تا آخر، انشای نعمتالله را در سکوت گوش کرد؛ نه او را تایید کرد و نه انشایش را نفی. فقط به او گفت برود و بنشیند؛ نمرهای برای او در دفتر حضور و غیاب نوشت و بعد در سکوت، به نقطهای در کلاس خیره ماند.
مدتی از کلاس انشا گذشته بود که شور انقلابی، جامعه را فراگرفت. اعلامیهها و نوارهای کاست امامخمینی پشت سر هم ابتدا از عراق و بعد با تبعید ایشان به فرانسه، از نوفل لوشاتو به دست مردم میرسید و تکثیر میشد. روحانی عالم و سادهزیستی که از گفتن حرف حق، ابایی نداشت و روح شیفته امثال نعمتالله را بیش از پیش به سوی شخصیتهایی مثل عمار یاسر سوق میداد و جذب میکرد. انگار زنگار و غباری که تاریخ صدر اسلام را پوشانده بود، کنار زده میشد و چهرههای تابناک آن در زمانه مدرن میدرخشیدند. نعمتالله بعد از فعالیتهای انقلابی و پیروزی انقلاب، با تشکیل بسیج مستضعفین به فرمان امام، بلافاصله به این ارگان خودجوش پیوست. دیگر یک پایش در پایگاه بسیج بود و یک پایش در هلالاحمر. سپس شروع به کار در بهداری شهر صغاد کرد. در آنجا هم همیشه هوای نیازمندان را داشت. بارها وقتی که میدید بیماران به خاطر فقر یا سالمندی توان مراجعه مجدد برای تزریقات یا پانسمان و بخیه و اینجور خدمات را ندارند، بدون هیچ چشمداشت مادی، آدرس خانهشان را میگرفت و به آنجا مراجعه میکرد و خدمات بهداشتی را برایشان انجام میداد؛ بدون اینکه ریالی پول از آنها بگیرد. بارها به عنوان امدادگر در جبههها حضور یافت و خدمت کرد اما آخرین برگ زندگی او در یکی از روزهای پایانی آذرماه 1366 در منطقه عملیاتی ماووت کردستان عراق رقم خورد.
نعمتالله که حالا مدتها بود او را «عمار» مینامیدند، با همرزمانش پا برشانههای برفی و یخزده منطقه جنگی گذاشته بودند و در نبردی نابرابر با گردانهای پیاده، زرهی و توپخانه عراق میجنگیدند. سنگرهای خطمقدم زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفته بود و بارانی از خمپاره و توپ رویشان میبارید. نعمتالله چند بار مجروحان را بردوش گرفته و در میان برف و آتش، به سنگرهای امدادی منتقل کرده بود. او کمکهای اورژانسی و حیاتی را برایشان انجام داده و حالا لحظهای در سنگر نشسته بود و به خواب عجیب دَمصبح خود فکر میکرد که در آن حالت برای لحظهای مثل ستارهای دنبالهدار از جلوی چشمانش گذشته بود. او خواب دیده بود که در زمانی نامعلوم، مردانی سنگدل و سیاهپوش، شبانه و با هیبتهای ترسناک وارد حرم عمار یاسر در رقه سوریه شده و مشغول بمبگذاری در گلدستههای آنجا هستند و بعد آنجا را منفجر میکنند. نمیدانست تعبیر این خواب چیست اما دلش پُر از درد و رنج و اندوه شده بود و نمیتوانست حتی در این فضای آشفته پُر از تیر و ترکش و انفجار، از فکرش بیرون بیاید.
صدای رزمندهای که در سنگرهای جلویی از او کمک میخواست، برای لحظهای او را به خود آورد و به آنجا شتافت. لحظاتی بعد در حالی که همرزم مجروحش را بردوش کشیده و به سنگر امداد منتقل میکرد، با انفجار خمپارهای زمینگیر شد. فلز تیز و داغی که بخار گرم از آن برمیخاست، در سینهاش جای گرفته بود و در لحظات آخر زندگی، آخرین رویایش را هم دید؛ دید که در رقه سوریه است و پا به پای مردان دیگر از حرم عمار یاسر دفاع میکند و روی مردان سیاهپوش سنگدل آتش گشوده است.
پایان…