دفترچه خاطرات؛ داستان کوتاه شهید محمد محمدی
- شناسه خبر: 2124
- تاریخ و زمان ارسال: 12 آبان 1403 ساعت 9:24
- بازدید : 58
- نویسنده:
داستان کوتاه دفترچه خاطرات؛ براساس زندگی شهید امدادگر محمد محمدی؛ وارد کوچه که شدم، مقابل خانه یکی از همسایهها آمبولانسی را دیدم. حال آقای همسایه بد شده بود. چند نفری جلوی در جمع شده بودند؛ من هم ایستادم تا ببینم چه خبر است. یک مرد با روپوش سفید، بیرون خانه ایستاده بود. رفتم جلو و سلام کردم؛ جواب سلامم را داد. گفتم: «آقا شما پزشک هستید؟» گفت: «نه! بهیار هستم!» گفتم: «من میخواهم وقتی بزرگ شدم، پزشک شوم و به مردم کمک کنم!» مرد گفت: «آفرین به تو. اسمت چیه؟!» گفتم: «محمد!». گفت: «اگر تلاش کنی و خوب درس بخونی، حتما به آرزوت میرسی.» لبخندی زدم و خسته نباشید گفتم و از آنجا دور شدم.
در کودکی همیشه وقتی گذرمان به درمانگاه یا بیمارستان میافتاد، همه حواسم پیش دکترها و پرستارها بود که ببینم آنها دقیقا چه کار میکنند! چه لباسی میپوشند! چگونه حرف میزنند و رفتار میکنند؛ بیمارشان را چگونه معاینه میکنند!
روزی یکی از اقوام در بیمارستان بستری بود؛ همه خانواده برای عیادت به آنجا رفته بودیم. من هم در راهرو وقتم را میگذراندم. دیدم پزشکی با روپوش سفید و گوشی معاینه به گردن، از کنارم گذشت. دویدم تا به او برسم؛ گفتم: «سلام آقای دکتر.» دکتر گفت: «سلام پسرم!» گفتم: «من آرزو دارم مثل شما پزشک شوم. چهکار باید کنم؟!» او گفت: «باید سالها با جدیت درس بخوانی.» گفتم: «فقط همین؟!» گفت: «البته! باید درس انسانیت و اخلاق حرفهای را هم یاد بگیری.» گفتم: «یعنی چی؟!» دکتر گفت: «یعنی اول جان بیمار برایت مهم باشد.» نگاهی به او کردم و به فکر فرو رفتم. آقای دکتر دستی به روی شانهام زد و گفت: «اگر همیشه خدا را در نظر داشته باشی، مطمئنم پزشک خوبی میشوی.» دکتر را تا وقتی در انتهای راهرو ناپدید میشد، با نگاهم دنبال کردم!
در فکر پزشک شدن بودم؛ دوست داشتم در آینده بتوانم خدمت بزرگی به مردم و کشورم کنم .آن وقتها پدرم در کار معاملات تجاری بود و به شهرستان میرفت. هرازگاهی من هم با او میرفتم؛ در سفر او به سپیدان شیراز بود که با چند روحانی آشنا و به این وسیله به مذهب و دفاع از دین علاقهمند شدم. در عین حال، رویای پزشک شدن و یاری به مردم هر روز با من بود.
روزی به بهداری شهرستان نورآباد رفتم. در آنجا دارو پخش میکردم؛ از این کار لذت میبردم و احساس مفید بودن داشتم. حسین یکی از دوستانم، رو کرد به من و گفت: «آقای دکتر، در چه حالی؟ با ما نیستی؟» گفتم: «حسینجان، نمیدونی چقدر از اینکه اینجام و به مردم کمک میکنم، خوشحالم. نمیتونم از حسم برات بگم.» حسین گفت: «حالتو میفهمم!» بعد لبخندی زد و پای برگه داروها نوشت: «دکتر محمد محمدی!» از دیدن اسم «دکتر» کنار نامم لذت میبردم! از خدا میخواستم همه ما را در راه خیر قرار دهد. به خاطر عشق به درمان و امدادگری، در دورههای هلالاحمر شرکت کردم. از این کار بیاندازه احساس غرور و شادی میکردم.
در مجالس، دعای کمیل برگزار میکردم. مولایم علی(ع) سرمشق من در کارها بود. وقتی در محله راه میرفتم، از همسایهها و اهالی دعوت میکردم در مراسم دعا شرکت کنند. همیشه آنها را به خواندن نماز جماعت تشویق میکردم و میگفتم اگر کنار هم در مسجد که خانه خداست نماز بخوانیم، صدایمان در آسمانها و نزد خداوند بهتر شنیده میشود.
زمانی در مسجد نشسته بودم و در گوشهای تسبیحات حضرت زهرا(س) میگفتم. مردی را دیدم که به من نگاه میکند؛ با سر، سلامی عرض کردم. مرد مردد بود که کنارم بنشیند یا نه! اما بالاخره آمد نزدیک و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. گفت: «داداش! سلامتی؟ مزاحم نیستم؟» گفتم: «چه مزاحمتی برادر؟ بفرما بشین!» مرد نشست و از خودش گفت… سر بسته گفت که در گذشته و ایام جاهلی و جوانی، از راه راست دور شده و خطاهایی کرده و الان پشیمان است. خوب به حرفهایش گوش دادم؛ وقتی حسابی دلش را خالی کرد، گفت: «داداش من شنیدم شما به کسانی که بلد نیستن نماز بخونن، کمک میکنی؟ درسته؟» گفتم: «بله، البته!» با حسرت گفت: «والا من کاهلی کردم! نادونی کردم و این سالها نماز نخوندم. میشه شما به منم یاد بدید چطور نمازمو بخونم؟» گفتم: «معلومه که میشه. خدارو شکر شما به این فکر افتادید و با میل خودتون اومدید که به درگاه خدا رو بیارید.» مرد شاد شد و خیلی تشکر کرد. دوباره گفت: «فقط یه خواهشی دارم.» گفتم: «بفرمایید.» گفت: «راستش هیچکس نمیدونه که من نماز خوندن بلد نیستم. اگه ممکنه این بین خودمون بمونه!» لبخندی زدم و دستم را روی چشمم گذاشتم و گفتم: «به چشم!» مرد با گلوی بغضگرفته، دستهای مرا بین دو دستش گرفت و محکم فشار داد و گفت: «خدا خیرت بده جوون! عاقبت بهخیر بشی!»
گاهی برای اهالی مسجد و محله خودمان کتابهای آقای مطهری و آقای دستغیب را میآوردم تا مطالعه کنند. کتابهای آنها را راهنمای خوبی برای همه بهخصوص نوجوانها و جوانهایی مثل خودم میدانستم.
روزی که جنگ شد را خوب بهیاد میآورم. فضای جامعه متفاوت شده بود. همهجا حرف از جنگ و جبهه و رزمندهها بود؛ عدهای مضطرب بودند. برخی در این فکر بودند که چگونه با توانی که دارند، به رزمندگان کمک کنند. زنان کوچه ما دور هم جمع میشدند و لباس و پتو و کنسرو و ملزومات مورد نیاز جبهه را فراهم میکردند. گروهی از مردم هم در تدارک رفتن به جبهه بودند و روزشماری میکردند که چه زمانی اعزام میشوند. یادم میآید که از کوچههای اطراف، افرادی که نمیشناختیم، میآمدند به خانه ما و میگفتند که فلان خوراکی یا پتو را برای رزمندگان آوردهاند. بعضی از زنان، النگوهای دستشان را در میآوردند و تقدیم جبهه میکردند. یادم هست روزی خانم مسنی به درِ خانه ما آمد؛ در را باز کردم. زن گفت: «پسرم، مادرت خونهس؟!» گفتم: «بله!» مادر را صدا زدم. زن به محض اینکه مادرم را دید، گفت: «دخترم، شنیدم که شما برای جبههها کمک جمع میکنید.» مادرم گفت: «بله! حاجخانم» زن مسن پارچه گرهخوردهای را از گوشه روسریاش باز کرد و به دست مادرم داد. زن گفت: «این پول تمام پسانداز منه. شوهرم چند سال پیش به رحمت خدا رفت. بچهای هم ندارم. خودمم که آفتاب لب بومم! گفتم شاید این پول به درد جوونهایی که رفتن جبهه، بخوره!» مادرم اشک در چشمانش حلقه زد و زن را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد.
هرچند وقت یک بار خبردار میشدیم که کسی از آشنایان به جبهه رفته یا شهید شده است. حجلههایی که برپا میشد، چادرهای سیاه جلوی درِ خانهها، عکس شهیدان که روی دیوارها نصب میشد؛ همه و همه نشانههایی از رویدادی مهم و بزرگ بود.
وقتی جنگ شد، من هم برای امداد به رزمندهها به جبهه رفتم. هر بار که میرفتم، برای مادر و خواهرم نامه مینوشتم؛ از اینکه در آنجا مشغول خدمت و یاری رساندن به رزمندهها هستم و زخمهایشان را پانسمان میکنم، برای آنها تعریف میکردم. مادرم هر بار که برای مرخصی به خانه برمیگشتم، دعایم میکرد. میگفت: «خدا پشت و پناهت باشه پسرم! الهی عاقبت بهخیر بشی! من که ازت راضیام. میدونم که خدا هم ازت راضییه.» خواهرم میگفت: «محمد! تو خیلی سر نترسی داری. شجاعتت مثل مامانه!» مادرم همیشه میگفت: «من چند تا پسر دارم و میخوام یکی را در راه خدا بدهم.»
وقتی از جبهه برای خانوادهام نامه مینوشتم، به آنها دلگرمی میدادم از اینکه اینجا دارم به مجروحان و بیماران کمک میکنم، پدر و مادرم نیز خوشحال میشدند. به آنها گفته بودم که مساجد، سنگر هستند. خدمت به وطن برای همه واجب است و هرکس باید به سهم و توان خودش، مردم را یاری کند.برای همین امدادگر شدم؛ چون دیدم از این طریق، هم میتوانم به هموطنانم یاری برسانم و هم به روش خودم به آرزوی پزشک شدنم برسم. دوست داشتم ذرهای مثل حضرت ابوالفضل(ع) باشم که یاریگر و امدادرسان امامحسین(ع) بود. دوست دارم بعد از شهادتم دفترچه خاطرات و وصیتم اول از همه به دست خواهرم برسد؛ چون او همیشه بهترین سنگصبور من و همدم رازهایم در زندگی بود…
دفترچه خاطرات چیز کوچکی است اما میتواند خیلی چیزها را در خودش جا بدهد! اما این فقط یک دفترچه خاطرات معمولی نیست؛ قصه زندگی است، قصه زندگی یک قهرمان! …
دفترچه خاطرات برادرم را پیش یکی از دوستانش پیدا کردیم. قبل از اینکه به خط مقدم برود، آن را به دوستش داده بود تا به دست ما برساند. هشتم مرداد سال 1362؛ در یک روز گرم تابستان، خبر ناپدید شدن محمد در جنگ به ما رسید. همه خانواده در تب و تاب بودند؛ گفتند چون جزو نیروهای هلالاحمر بوده، ممکنه است اسیر شده باشد. بعد از یک ماه فهمیدیم که محمد، شهید شده است. در حال امدادگری در جبهه، ترکش به پهلویش خورده و از دنیا رفته بود. چون درخطمقدم شهید شده بود، بدون غسل او را به خاک سپردند.
در تشییع پیکرش، همهجور آدمی شرکت کرده بودند. خیلیها را اصلا ما نمیشناختیم اما همه به خوبی از او یاد میکردند؛ از حزباللهیهای دوآتشه تا آدمهای به اصطلاح «داش مشدی» … مادرم همیشه به یادش بود و برایش دعا میخواند. دل همه ما برای محمد تنگ شده بود اما خوشحال بودیم که او به آرزوی خودش که امداد و کمک به هموطنانش بود، رسیده. او به رویای پزشک شدن خودش جامهعمل پوشانده بود.
دفترچه خاطرات چیز کوچکی است که میتواند خیلی از چیزهای بزرگ را در خودش جا بدهد اما این فقط یک دفترچه خاطرات معمولی نیست؛ یک قصه است… قصه یک قهرمان!
پایان…