روی جادههای برفی؛ داستان زندگی شهید جاویدالاثر علینقی نجاتکریم
- شناسه خبر: 2130
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آبان 1403 ساعت 10:41
- بازدید : 25
- نویسنده:
داستان کوتاه روی جادههای برفی؛ براساس زندگی شهید جاویدالاثر علینقی نجاتکریم: وقتی که «علینقی» بعد از 8 ماه اسارت در دست شبهنظامیان کومله در مقابل جوخه اعدام آنها قرار گرفت، یاد خوابی افتاد که در همان شب قبل از اعزام به آنجا دیده بود؛ خوابی که حالا داشت تعبیر میشد. بعد از یک روز پرتلاش برای جمعآوری و بستهبندی کمکهای مردمی برای رزمندگان و مردم شهرهای جنگزده کردستان، در همان مسجد «صیدر» محله رودسر که پایگاهشان در جمعآوری کمکهای مردمی بود، خوابش برده و خواب دیده بود که در جادهای مه گرفته و برفی است؛ برف شدیدی در حال باریدن بود. جاده کاملا خلوت بود و تا چشم کار میکرد، سفیدی برف بود که تک و توک روی حاشیه جاده و خانهها و قهوهخانههای بین راهی نشسته بود. چند کبوتر در حال پرواز در آسمان به چشم میخوردند. برفپاککن کامیون به سختی قادر به پاک کردن شیشه بود و علینقی گاهی با چفیهای که در دست داشت، شیشه کامیون را که به خاطر نفسهایشان از داخل بخار گرفته بود، برای کمک به راننده پاک میکرد. راننده کامیون که دیگر دید نداشت، برای لحظاتی ماشین را کنار جاده پارک کرد تا بهطور اساسی برفهای روی شیشه و سقف را که روی شیشه میسُرید و پایین میآمد، پاک کند. علینقی هم از کامیون پیاده شد تا به او کمک کند. نگاه علینقی به خانه سنگی تنهای کنار جاده افتاد. چند کبوتر با صدای بالهایشان روی هره پشتبام نشسته و مقداری از برفهای روی بام را با پنجهها و بالهایشان به حرکت در آورده و روی هوا معلق کرده بودند. علینقی با شور و ذوق برای لحظاتی محو تماشای آنها شد اما صدای راننده او را به خود آورد.
-شما اگه زحمتی نیست، شیشههارو پاک کن منم میرم روی سقف برفهارو بریزم…
راننده با فرزی عجیبی پا روی رکاب گذاشت و دستانش را به بالای سقف رساند. علینقی هم با دستان یخزده از سرمای کردستان مشغول پاک کردن شیشه و آینه کامیون شد که یکباره احساس کرد چشمانی نافذ و سنگین نگاهش میکنند. نگاهش را به کنار جاده برگرداند و متوجه موجود مهیب خاکستریرنگی شد که به او زل زده و نگاهش میکرد. جانوری بزرگ که به نظر میآمد گرگ باشد، با چشمان تیزبین و ترسناکش چشم از علینقی برنمیداشت؛ حتی به راننده هم نگاه نمیکرد و فقط به او زل زده بود.
کمکم صدای اذان صبح در خوابش پیچیده و از خواب بیدار شد و نگاهی به اقلام کمکهای مردمی دوروبرش انداخته بود که هنوز بستهبندی نشده بودند؛ او به خودش آمد و فهمید که در مسجد صیدر محله شهرشان است و آن روز هم مثل همه روزهای بعد از انقلاب، کلی کار دارد که باید انجام بدهد. پتوها، خواربار، برنج و روغن و کمپوتها و کنسروهای اهدایی مردم به هلال احمر را میدید و دلش از تجسم لحظاتی که باید آنها را بین نظامیان و هموطنان نیازمندش توزیع میکرد، غنج میرفت. بعد بلند شد، وضو گرفت و نماز صبحش را خواند تا بقیه بچههای داوطلب هم سر برسند و اقلام باقیمانده را هم زودتر بستهبندی کنند. بعدا هیچگاه به این خواب فکر نکرده بود تا اینکه در ساعت یک نیمه شب حدود هشت ماه بعد صدای باز شدن قفل و زنجیر در آهنی و زنگزده اتاقکی که در آن زندانی بودند را شنید؛ یکی از زندانبانان کومله با صدایی خشن صدا کرد:«علینقی نجاتکریم و محمد بارفروشنده بیایید بیرون، باید تا جایی با هم برویم!»
لازم نبود وقتشان را با سوال کردن از این آدمهای «شستوشوی مغزی» شده که با وجود ادعاهای آزاداندیشی، درهای ذهنشان روی هر منطق و استدلالی بسته بودند، تلف کنند؛ از این گذشته، میدانستند وقتی دو زندانی را آن هم در این ساعات تاریکی با خودشان میبرند، مفهوم آن چیست. علینقی لبخندی زد و رو به محمد گفت: «بالاخره نوبت ما هم شد!» دو رفیق قدیمی همدیگر را برای لحظاتی سخت در آغوش گرفتند و در حالی که شهادتین را زیر لب زمزمه میکردند، بدون ذرهای ترس و باقامتی افراشته از درب سلول پا به بیرون گذاشتند. مردان مسلح با تمسخر و نگاه شرربار به آنها نگاه کردند و با ضربات قنداق تفنگهایشان آنها را به بیرون از محوطه زندان «برده سور» هدایت کردند. حالا در لحظاتی که در مشایعت شبهنظامیان جداییطلب مسلح با پاهای برهنه روی برف راه میرفتند، علینقی یاد آن خواب عجیبش افتاده بود.
در سکوت عجیب کوره راههای صعبالعبور این روستای محقر – با خانههای کوچک سنگی که نیروهای کومله بعد از انقلاب آن را به صورت زندان درآورده بودند- را میپیمودند و به سوی سرنوشتشان میرفتند. برخلاف دفعات قبل که شبهنظامیان دائم با آنها بحثهای ایدئولوژیک راه میانداختند تا به قول خودشان عقاید آنها را به چالش بکشند و البته آدمهای باسوادی مثل علینقی و محمد هم در برابرشان کم نمیآوردند، این بار کسی صحبت نمیکرد؛ همین فرصت را برای علینقی فراهم کرده بود تا برای آخرین بار به گذشتهاش و به مسیری در زندگی که نقطه پایانش کیلومترها دورتر از زادگاهش در آن غربت بیرحمانه و سرد داشت شکل میگرفت، فکر کند. تصاویر و یادبودهای گذشته مثل چراغی در ذهنش سوسو میزد؛ مثل چراغهای روستای برده سور که حالا داشتند از آن دور میشدند و مثل نورهای محو چراغقوههای مردان مسلح که دل آن شب سرد را سوراخ میکرد و میکاوید. به آسمان نگاه کرد که ستارههایش انگار داشتند ابرهای سنگین را پاره میکردند و میدرخشیدند.
در شبهای اسارت در اوقاتی که میتوانست آسمان را ببیند، بارها به ستارهها نگاه کرده و روی هرکدامشان اسمی گذاشته بود. یکی از ستارهها، او را به یاد خواهرش «شهربانو» میانداخت. خواهری که تقریبا با او همسن و سال و سنگصبور او بود. علینقی عادت نداشت ماجراهای زندگی، مبارزات قبل و بعد از انقلاب و فعالیتهای امدادگریاش در جبهه را برای پدر و مادرش تعریف کند؛ چون از یک طرف نمیخواست آنها را دلواپس و نگران کند و از سوی دیگر هم فکر میکرد که شاید آنها با سر درآوردن از مخاطرات کارش، او را در رودربایستی پدر و مادری قرار داده و مانعی در راهش ایجاد شود؛ این بود که شهربانو محرم رازهای او شده بود و درددلهایش را فقط به او میگفت: از راه انداختن یک مغازه میوهفروشی قبل از انقلاب با دوستانش که محلی برای پخش و توزیع اعلامیههای انقلابی بود که لای بار میوهها برایشان میآمد تا تشکیل جلسات روشنگری برای مردم و قول و قرارهای شرکت در تظاهرات علیه شاه که همه و همه جرقه اولیهاش در این میوهفروشی زده میشد.
بعد از پیروزی انقلاب، قبولیاش در دانشگاه صنعتی شریف همزمان شد با نغمههای شوم جداییطلبی گروهکهای مسلح ریز و درشت در مناطق مرزی کشور و بعد هم حمله صدام به ایران. وقتی علینقی تصمیم گرفت که از دانشگاه انصراف دهد و آستین همت را بالا زده و گوشهای از کار انقلاب را در دست بگیرد، با شهربانو صحبت کرد. هضم این مسئله حتی برای شهربانو هم سخت بود؛ چه برسد به پدر و مادری که اصلا توقع نداشتند پسر دردانهشان که در همه دوران تحصیل جزو شاگرد اولها بود، درس و مشق را رها کند و پا به مسیری بگذارد که اگرچه خودشان هم تهدل به آن اعتقاد داشتند اما معلوم نبود انتهای آن به کجا ختم میشود.
به هرحال علینقی تهران را رها کرده و به رودسر آمده و پا به هلال احمر گذاشته بود. او که انگار گمشدهاش را پیدا کرده بود، سر از پا نمیشناخت و خیلی زود صندلیهای راحت دانشگاه را فراموش کرد و به یاری کشاورزان، نیازمندان و سیلزدهها شتافته بود. در میان سیلابهای فصلی، خانههای آسیبدیده را تعمیر میکرد. برای مردم سیلبند میساخت؛ در قالب نیروهای داوطلب هلال احمر، کمکهای مردمی را جمع میکرد و به نیازمندان میسپرد و البته همزمان چشمانش به جبهه و جنگ و امدادرسانی در آنجا هم بود. قنداق تفنگی که به سختی برشانههای علینقی فرود آمد، برای لحظهای او را از فکر بیرون آورد و متوجه شد که از راه مالرو و ستون مردان مسلح، قدمی بیرون رفته است و دوباره به مسیر برگشت و ادامه داد. باز هم به آسمان نگاه کرد و ابرهای پارهپاره و ستارههایی را دید که با سماجت سوسو میزدند و خودشان را از لای ابرها بیرون میکشیدند. ستاره پدر و مادرش را دید که در لابهلای ابرها میدرخشیدند. ستارههایی که به نام چند تا از همرزمان شهیدش نامگذاری کرده بود، کم و بیش آشکار میشدند و پیش خودش فکر کرد که تا دقایقی دیگر خودش هم یکی از آن ستارهها میشود.
یاد لحظاتی افتاد که کامیون آنها در پیچ تند و یخزده یکی از جادههای این منطقه چپ کرده و واژگون شده بود و حالا آنها در زیر بارش برف و سرمایی که تا مغز استخوانشان را میسوزاند، داشتند کمکهای مردمی را به کامیون دیگر منتقل میکردند. نیمههای شب بود که کارشان تمام شد و گردنه را پشت سر گذاشتند و به پاسگاه بین راهی رسیدند. فرمانده پاسگاه که فهمید آنها قصد دارند به کجا بروند، با نگرانی از پشت میزش بلند شد و ضمن گوشزد کردن خطرات مسیر و کمینهای گاه و بیگاه ضدانقلاب، از آنها خواست از همین جایی که آمدهاند برگردند و بارها را تحویل پاسگاه بدهند تا خودشان در فرصت مناسب به مناطق جنگزده بفرستند. اما علینقی و محمد با نشان دادن برگه ماموریت و بیان اینکه نمیتوانند ماموریت را نیمهکاره بگذارند، با او به بحث و جدل پرداختند؛ تا جایی که فرمانده پاسگاه با چشمانی که نگرانی از آنها میبارید، کاغذی جلوی آنها گذاشت و گفت: «پس اینجا بنویسید و امضا کنید که فرمانده پاسگاه به ما هشدار داد اما ما با مسئولیت خودمان رفتیم!»
هر دو بدون لحظهای تردید، کاغذ را امضا کردند و سوار برکامیون به مسیر خود ادامه دادند. هنوز به 15 کیلومتری «دیواندره» نرسیده بودند که در جلوی جاده و لابهلای صخرهها تحرکات و نورهای غیرعادی را دیدند. جاده توسط عدهای مرد مسلح که لباس کُردی برتن داشتند و مدام تیر هوایی شلیک میکردند، بسته شده بود. راننده کامیون خواست مسیرش را عوض کند که متوجه شدند از همه طرف محاصره شدهاند. از لابهلای صخرهها و شکاف کوهها، مردان مسلح مثل مور و ملخ میجوشیدند و به سمت آنها سرازیر میشدند. به ناچار از کامیون پیاده شدند و لحظاتی بعد زیر بارانی از دشنام و ناسزا و ضربات قنداق تفنگ قرار گرفتند که بیمحابا برسر و دست و گردنشان فرود میآمد. مردان مسلح فریاد میزدند: «زندهباد کومله قهرمان… مرگ بر مزدوران خمینی…» و غریو فریادهای مستانهشان در کوهها میپیچید. علینقی و محمد که دیدند راننده و کمک او زیر آن خشونت عریان و وحشیانه کم مانده جانشان را از دست بدهند، خودشان را به عنوان مسئول کاروان هلال احمر معرفی و کلی بحث کردند تا موفق شدند به آنها حالی کنند که رانندهها کارهای نیستند. به هرحال رانندهها آزاد شدند و مردان مسلح دستان علینقی و محمد را بستند و سوار ماشینهای خودشان کرده و به سرعت از آنجا دور شدند؛ دوران اسارت شروع شده بود.
نیروهای کومله در روزهای اول مدام آنها را از این روستا به آن روستا میبردند؛ آن هم با پای پیاده و از لابهلای جادههای برفی و صعبالعبور و با دستانی بسته. بههر روستا هم که میرسیدند، معرکه راه میانداختند و با کلی جار و جنجال سعی میکردند مردم سادهدل را بفریبند که قاتلان و جانیان مزدور رژیم را دستگیر کردهاند و اینگونه بود که بارانی از نفرین و دشنام و کتک و آزار همیشه چون سیلی مهیب در هر روستا آنها را دربرمیگرفت تا روز دیگر و روستایی دیگر. کفشهای علینقی و محمد پاره شده و کف پایشان پر از زخم و تاول بود؛ سرما و سوز برف مسیرهای طولانی، پوست صورتشان را سوزانده بود که بالاخره به روستای بردهسور رسیدند. جایی که قرار بود تا لحظه شهادتشان در آنجا زندانی شوند اما اینجا مصیبت بازجوییهای شبانه و وقت و بیوقت آنها تازه آغاز شده بود. زندان بردهسور در انتهای کوههای بلند و در پاییندست یک دره بسیار عمیق که رودی خروشان از کنارش گذر میکرد، واقع شده بود. در اتاقهایی بسیار کوچک با در و دیوار سیمانی که با کوچکترین بارش باران یا آب شدن برف از سقفهای کوتاهش آب چکه میکرد و به صورت گودالی درمیآمد، شبها و روزهای زیادی را سر کردند. در مهمانی موشها و شپشها چندین بار ناچار شدند که با آب سرد بدنهایشان را بشویند و بارها کتک خورده و شکنجه شدند. درواقع کومله به هیچکس رحم نمیکرد و دستش به هر کسی که میرسید، او را گرفته و به آنجا میآورد و زندانی میکرد؛ از معلم و جهادگر و کارمند گرفته تا پاسدار و سرباز و ارتشی در انتظار آینده نامعلوم در بین دیوارهای سرد و نمور بردهسور، روز و شبهای بیپایان را سپری میکردند تا اینکه بعد از 8ماه عقربه زمان چرخیده و نوبت به زمان اعدام علینقی و محمد در نیمهشب این شب سرد رسیده بود.
علینقی از فکر درآمد. به جایی در میان صخرهها رسیده بودند که انگار نقطه پایانی مسیر بود. او و محمد را کنار هم قرار دادند؛ مردان مسلح روبهرویشان صف کشیدند و با تفنگهایشان به سوی آنها نشانه رفتند. مردی که سردستهشان بود، کاغذی از جیبش درآورد؛ کاغذ مچاله شده و ظاهرا حکم اعدام آنها در دادگاه خودسر و نظامیشان بود و با صدایی نخراشیده اعلام کرد: «مزدوران علینقی نجاتکریم و محمد بارفروشنده به جرم خیانت به آرمانهای خلق قهرمان، به اعدام با تیرباران محکوم شدهاند!…» لبخندی تلخ برلبان علینقی شکل گرفت و برای لحظهای خودش را در محاصره گرگهای درندهای دید که او و محمد را محاصره کرده و با چشمانی شرربار به آنها نگاه میکردند. دو رفیق قدیمی و همرزم برای آخرین بار به یکدیگر نگاه کردند. در این لحظه علینقی قبل از اعلام آتش فرمانده جوخه اعدام، به ستارههای آسمان نگاه کرد و سپس برق شلیک رگبار گلولهها و صدای مهیب آن در دامنهها و کوههای سر به فلک کشیده طنینانداز شد.
پایان