زمستان 1366؛ داستان کوتاه امدادگر شهید احمد توکلی
- شناسه خبر: 2106
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1403 ساعت 8:53
- بازدید : 83
- نویسنده:
زمستان 1366؛(به یاد امدادگر شهید احمد توکلی): باد شدیدی میوزید و برفهای ارتفاعات منطقه «ماووت» را بلند میکرد و به صورت احمد و امدادگر دیگری که همراه او بود، میزد. زمستان سال 1366 بود؛ ساعتی قبل احمد به همراه امدادگری دیگر خودشان را بالای سر دو رزمنده مجروحی که در شیاری برفگیر در اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شده بودند، رسانده و بعد از بندآوردن خونریزی آنها و پانسمان زخمهایشان، در حال انتقال به مقر و پست امدادی بودند. کمی از محل درگیری فاصله گرفته بودند اما نور انفجارها را میدیدند و صدای توپها و خمپارهها و رگبارهای دوشکا در کوهها میپیچید و انعکاس وحشتناکی داشت.
احمد دو مجروح را محکم با پتو پوشانده بود و با رفیق امدادگرش روی قاطرها گذاشته بودند تا از کورهراههای یخزده و برفگیر عبور دهند. پاهایشان گاهی تا نیم متر در برف فرو میرفت و با اینکه چند جوراب پلاستیکی و پشمی را روی هم پوشیده بودند اما برف از لای بند پوتینها به جورابهایشان نفوذ میکرد. احمد احساس میکرد نوک انگشتان دست و پاهایش دارد یخ میزند. دستش را برای لحظهای از دستکش پشمی در آورد و به هم سایید تا کمی گرم شود و دوباره دستکشهایش را پوشید.یکی از مجروحان ناله میکرد و احمد مرتب سعی داشت به او دلداری بدهد که تا پست امدادی راه زیادی نمانده است. برف و بوران همه شکافها و درهها را پوشانده بود.
احمد برای لحظهای یاد برف تهران افتاده بود؛ به یاد خانه و پدر و مادر و خواهران و برادرش. یاد برفبازی کودکانه با خواهران و برادرش در حیاط خانهشان. یاد آدم برفی که برای خواهر کوچکش درست کرده و باعث شده بود او کلی ذوق کند و از سروکولش بالا برود. صدای تُرد کوبیده شدن برفهای زیر پوتینهایش و تصویر چهره تکتک اعضای خانوادهاش در آن سرمای استخوانسوز، جلوی چشمانش میآمد. فکر کرد در این شب یخزده بهمنماه آیا در تهران هم برف میبارد یا نه؟!
احمد فرزند خانوادهای اهل تهران بود و با پدر و مادرش و خواهران و تنها برادرش یک خانواده هفت نفره را تشکیل میدادند؛ سه خواهر و یک برادر داشت. از وقتی که چشم باز کرده بود، مادرش را با چادر سفید نماز و پای سجاده و در حال خواندن دعا و قرآن دیده بود. یاد بچگیاش افتاد که هر وقت مادرش میخواست نماز بخواند، چادر مادرش را برمیداشت و سر میکرد و با شیرینزبانی خاصش به مادر میگفت: «منم میخوام با شما نماز بخونم!» مادر لبخندی میزد و میگفت: «عزیزم اولا که مردها موقع نماز نباید چادر سر کنند و خودشان را بپوشانند ثانیا تو هنوز خیلی مونده که به سن تکلیف برسی و نماز برات واجب بشه!…» اما این حرفها در گوش احمد نمیرفت و کنار مادرش میماند و نماز میخواند. احمد نماز خواندن را خیلی زود یاد گرفت و وقتی هم که پا به دبستان گذاشت، باعلاقه و تسلطی که روی تلاوت قرآن داشت، نفر اول مسابقات سراسری قرآن شد. مهربانی، صبوری، مردمداری و زودجوشی او با دیگران؛ از کودکان تا افراد سالخورده فامیل و همسایه از احمد یک تافته جدابافته ساخته بود. بسیار سخاوتمند و دست و دلباز بود و از همان نوجوانی که پول توجیبی میگرفت، بیشتر آن را خرج دیگران میکرد.
اما احمد هم مثل هر نوجوان دیگری بازیگوشیهای خاص خودش را داشت. علاقهمند به سرعت و موتورسواری بود و بارها با موتور تصادف کرده بود. مادرش بعد از هر تصادفی که میکرد، از روی نگرانی از او میخواست که دیگر سوار موتور نشود اما بعد از چند روز دوباره روز از نو و روزی از نو و تصادفی دیگر با موتور اما چیزی که عجیب بود، این دعاهای مادرش بود یا قسمت و تقدیر که از همه این حوادث جان سالم بهدر میبرد و حتی یک خراش هم به تنش نمیافتاد و به نوعی روئینتن شده بود. با شروع حوادث انقلاب اسلامی، حالا نوبت پدرش بود که نگران او بشود. شبی نبود که از شهربانی او را نخواهند تا بیاید و تعهد بدهد و پسرش را آزاد کند. در واقع یک پای پدر در خانه و محل کارش بود و پای دیگرش در شهربانی. یک شب مامورها او را در حال شعارنویسی برضد شاه روی در و دیوارهای شهر دستگیر میکردند، شبی دیگر در حال پخش نوار و اعلامیههای امام، بازداشت میشد و شب بعدی هم او را به جرم همراه داشتن عکسهای امامخمینی به شهربانی میبردند و هر بار هم پدر به شهربانی میرفت و ریش گرو میگذاشت و تعهد میداد و او را آزاد میکرد اما باز هم این قصه ادامه داشت.
با پیروزی انقلاب در 22بهمن57؛ پدر و مادر احمد نفس راحتی کشیدند و خیالشان کمی از بابت او راحت شد اما این آرامش قبل از طوفان بود؛ حوادث ضدانقلاب در کردستان و زمزمههای شوم جداییطلبان و بعد هم حمله وحشیانه صدام به مرزهای ایران و اشغال خرمشهر، باعث شد احمد به صرافت بیفتد که آستینها را بالا بزند و کاری بکند. وقتی که احمد اطلاعیه چاپ شده جمعیت هلالاحمر را در روزنامه اطلاعات دید که از علاقهمندان به کارهای امدادگری خواسته بود برای یادگیری کمکهای اولیه مورد نیاز رزمندگان در جبهه به آنجا مراجعه کنند، بلافاصله شتافت و به آنجا رفت و ثبتنام کرد. دورهای تخصصی و چندماهه را گذراند و قرار شد به عنوان امدادگر و راننده آمبولانس به جبهه اعزام شود.
شبی که احمد، خانوادهاش را از تصمیمش مطلع کرد، اشکهای مادرش جاری شد. خواهرش به او گفت: «احمدجان اگه تو بری ما خیلی تنها میمونیم؛ همه کسوکار ما تویی، ما همه تکیهمون به توئه!…» احمد به مادرش گفت: «حالا که طوری نشده؛ میروم و زود برمیگردم» اما وقتی بعد از شام با خواهرش تنها ماند و بابت درست کردن زرشکپلو بامرغ از او تشکر کرد، به مزاح گفت: «آبجیجان فقط یادتون باشه من زرشکپلو با مرغ خیلی دوست دارم؛ یه زحمتی بکشید اگه من شهید شدم، تو مراسمم زرشکپلو با مرغ بِدید!»
-این حرفو نزن احمد؛ این چیزا چیه امشب میگی؟!
-حالا اگه شهید شدم. معلوم نیست چی بشه؛ درسته یه سری آدما میرن و شهید میشن اما خیلیها هم هستن که یه خراش هم برنمیدارن و قبراق از جنگ برمیگردن!»
اما معلوم بود که خودش هم چندان اعتقادی به این حرفی که زده بود، نداشت؛ چون بلافاصله خندید و سربهسر خواهرش گذاشت و ادامه داد: « فقط شما زرشکپلو با مرغ یادتون نره؛ قیمه و قورمه و آبگوشت ندید به عزادارها!»
با یادآوری شوخیاش باخواهرش، لبخندی برچهره یخزده احمد نقش بست. باد و کولاک همچنان میوزید و حرکت آنها را سختتر کرده بود. نبض مجروحان را دوباره گرفت و علائم حیاتیشان را بررسی کرد و نفس راحتی کشید. از دور نورهایی را میدید؛ احتمال داد که دارند به پل معلق روی رودخانه «قلعه چولان» نزدیک میشوند؛ در سکوت به سمت پل میرفتند. احمد دستی به صورت و مژههایش کشید. برف و یخ را از روی مژههایش تکاند و قدمهایش را محکمتر از همیشه روی برفها برداشت.
پل معلقی که رزمندگان روی رودخانه صعبالعبور و خروشان قلعه چولان ایجاد کرده بودند، در نوع خودش با آن امکانات ابتدایی، یک نوع شاهکار مهندسی محسوب میشد. نیروهای بعثی که همه مسیرهای احتمالی حمله ایران به ارتفاعات منطقه را شبانهروز و به شدت زیر نظر داشتند و آتش توپها و خمپارههایشان را روی آنها تنظیم کرده بودند، فکرش را هم نمیکردند که کسی توان گذشتن از این رودخانه وحشی و خروشان و حمله به مواضع آنها را داشته باشد اما نیروهای مهندسی پادگان امامعلی(ع) با یک طراحی ابتکاری و با استفاده از سیمهای بکسل دست به کار بزرگی زده بودند و در ارتفاع 80متری از سطح رودخانه، پلی را برای عبور نیروهای پیاده و حمله به دشمن ساخته بودند. وقتی احمد و امدادگر و مجروحان به نزدیکی پل رسیدند، با سروصدا و جر و بحثی غیرمعمول در آنجا مواجه شدند. رزمندگان میخواستند دستهای از نیروهای عراقی را که اسیر گرفته بودند، از روی پل عبور بدهند و به عقبه منتقل کنند اما فرمانده عراقیها که از دیدن این پل و ارتفاعش ترسیده بود، از رفتن امتناع میکرد و با کلمات بریدهبریده عربی به آنها میگفت حاضر است تکتکشان اینجا اعدام شوند ولی پا روی این پل معلق نگذارند.
احمد نگاهی به تابلوی کنار پل انداخت که به یاد شهید یدالله کبیری از مبارزان کردستان در اوایل درگیریهای این منطقه نامگذاری شده بود. با اینکه شب بود و رودخانه دیده نمیشد اما صدای غرش مهیب امواج آن همه جا را فرا گرفته بود. به یکی از رزمندگان نزدیک شد؛ رزمنده نگاهی به او و مجروحان روی قاطرها انداخت.
-خدا قوت… باید این مجروحها را منتقل کنیم…
-خدا خیرتون بده اما با قاطر نمیشه از روی پل رد شد…
-چرا برادر؟! گفتم که باید زودتر برسونیمشون جایی که امکانات پزشکی باشه…
-امان از شما امدادگرها که چقدر توی کارتون پیگیر هستید… با قاطر امکانش نیست؛ حیوان میترسه، رَم میکنه و همهرو توی خطر میندازه! بعدازظهری حتی به سر یکی از بچهها زد حیوونی که مهمات باهاش میآوردن، چشماشو ببنده و رد کنه اما نشد و حیوون زبونبسته رَم کرد و افتاد توی رودخونه!…
احمد دیگر اصرار نکرد؛ به پل معلق طولانی و کمعرضی که ته آن در تاریکیهای آن سوی رودخانه از دید پنهان شده بود، نگاهی انداخت. بعد اورکتش را درآورد تا راحتتر باشد. یکی از مجروحان را از روی قاطر پایین آورد و با احتیاط روی دوش کشید؛ شروع کرد به خواندن آیتالکرسی و پا روی پل معلق گذاشت. پل، زیر پایش میلرزید و تکان میخورد و روی آن هم با برف تازه و لغزنده پوشیده شده بود اما احمد مصمم بود هرطور شده جان مجروحان را نجات دهد. بدون اینکه به پایین نگاه کند؛ با گامهایی استوار، مجروح را از روی پل رد کرد. امدادگر دیگر هم مجروح دیگری را روی شانههایش گذاشته بود و قدم به قدم پشت او میآمد. باعبور آنها رزمندگان این سوی پل صلوات فرستادند. در آن سوی پل اما اسیران عراقی در حال چک و چانهزدن با رزمندگان بودند که از روی پل رد بشوند یا نه و سر و صدایشان هنوز به گوش میرسید.
ساعتی بعد که کار انتقال مجروحان به پست امدادی با موفقیت صورت گرفته بود، احمد با آب سرد تانکر، وضو گرفت و در چادر صحرایی نمازش را خواند. سپس دستان یخزدهاش را بالا برد و برای پدر و مادر و برادر و خواهرانش دعا خواند و خدا را شکر کرد که توانسته این دو مجروح را هم نجات دهد. بارها در یخ و برف و سرمای کردستان مجروحان را سوار بر آمبولانس کرده یا روی شانههایش گذاشته و به پستهای امدادی یا بیمارستانهای صحرایی رسانده بود. هر بار هم بابت اینکه خدا توفیقش داده تا جان انسانی را نجات دهد، از او سپاسگزاری کرده بود. میخواست چند دقیقهای چشمان خستهاش را روی هم بگذارد و استراحت کند اما به فکر افتاد شاید در آن سوی پل چشمان منتظر رزمندهای مجروح انتظار آمدن امدادگری را میکِشد. بند پوتینهایش را بست و بیرون رفت.
چند رزمنده و سرباز دور آتش جمع شده بودند و دستانشان را گرم میکردند. از خودشان و خانوادههایشان برای هم تعریف میکردند. صداقت و صمیمیت آنها همیشه مجذوبش میکرد. حتی یک بار در نامهای که به خواهرش نوشته بود؛ اینجا را تکهای از بهشت نامیده و از حسرت خودش گفته بود که ایکاش خیلی زودتر از اینها به جبهه میآمد و با این آدمها از نزدیک آشنا میشد. برای چند لحظه کنار آنها ایستاد و با خوشرویی با تکتکشان دست داد و خوش و بش کرد.
احمد دستانش را روی شرارههای نارنجی و قرمز هیزمهای به زغال نشسته گرفت. احساس گرمایی در دستانش جاری شد و یاد شبهای تهران و در کنار خانوادهاش افتاد. پیش خودش فکر کرد اگر در تهران برف ببارد، خواهر دیگرش که با شش تا بچه در خانه تازهساز و بدون امکانات هستند، چه میکنند. خانهای که حتی لولهکشی آبش وصل نشده است. یاد روزهایی افتاد که دبههای آب را پشت وانت میگذاشت و تا آن سر تهران میکوبید و میرفت تا برای خواهرش آب ببرد. ابری از نگرانی برای لحظهای وجودش را دربرگرفت. سپس دوباره به مجروحان جنگی که به کمکش نیاز داشتند، فکر کرد. همین که دستانش کمی گرم شد، حتی منتظر آماده شدن چای روی کتری سیاه و دود گرفته روی آتش نشد و سریع خداحافظی کرد. داشت به سمت پل میرفت که صدای وحشتناک خمپارهای به گوشش خورد. خمپاره در چشم برهم زدنی روی زمین و میان آتش هیزم فرود آمد و با صدایی مهیب منفجر شد. همه چیز به این سو و آن سو پرتاب شد و از هم پاشید: آدمها، هیزمها و آتش. دید ترکشهای خمپاره بدنش را از هم دریدهاند. فقط صدای نجوای خودش را شنید که گفت: «یا اباعبدالله الحسین!» و سپس پلکهای خسته و یخزدهاش را برای همیشه بست.
پایان