سرو ابرکوه؛ قصهای از زندگی شهید حاصلی
- شناسه خبر: 2249
- تاریخ و زمان ارسال: 10 آذر 1403 ساعت 10:30
- بازدید : 18
- نویسنده:
داستان کوتاه «سرو ابرکوه» بهیاد امدادگر شهید، قاسم حاصلی؛ سرو ابرکوه آرام و پابرجا قد برافراشته بود. باد ملایمی که میوزید، شاخهها و برگهایش را نوازش میکرد. پرندگانی که سالیان سال در لابهلای آن لانه کرده بودند، با درخت انس گرفته و دوستش داشتند. سرو ابرکوه در سالهای بسیار زیاد زندگیاش برای خود هویت و شخصیت والایی بههم زده بود. او دوران و روزگارهای فراوانی را دیده بود؛ خندهها و گریهها، خوشیها و رنجها، پیروزیها و شکستها و صلحها و جنگهای بسیاری را تماشا کرده بود. دل و ذهنش پُر بود از خاطراتی فراموشنشدنی. اگر توان سخن گفتن با آدمها را داشت، آنقدر برایشان میگفت و میگفت تا کتابی قطور شود با سخنانی پندآموز و سودمند برای آیندگان این سرزمین کهن. دوست داشت راز دلش را بگشاید؛ از درددلهایی بگوید که مردمان سرزمینش در کنار او با هم گفتهاند. یا نجواهایی که بادها به گوشش رسانده یا پرندگان مهاجر برایش تعریف کردهاند. دل و ذهن سرو پُر از رازهای سر به مُهر بود. چه نجواهای عاشقانهای را که نشنیده بود و چه قول و قرارهای دوستانهای که رفقا در پیش پایش با یکدیگر نگذاشته بودند. به گریههای از ته دل انسانهای دردمند گوش سپرده بود و خندههای شادیبخش و روحافزای کودکان او را به هیجان آورده بود.
سرو، همه اینها را به حافظه خود سپرده و با گوش جان شنیده بود. آن روز زمین زیر پای او سایه روشن شده بود. پرندگان عاشقانه میخواندند و نغمههای زیبایشان فضا را دربرگرفته بود. قاسم و فاطمه اولین روزهای آشناییشان را میگذراندند. دوش به دوش هم قدم میزدند و از اینکه همدیگر را دارند، خوشحال بودند. فاطمه وقتی به همسر رشید و بالابلندش نگاه میکرد، قند توی دلش آب میشد. قاسم هم مواظب بود همسرش راحت باشد و چیزی اذیتش نکند. زوج جوان رفتند و روی تختهسنگی نشستند؛ چشم از هم برنمیداشتند. فاطمه از داخل سبد، کلوچههایی را که خودش پخته بود، بیرون آورد و به قاسم تعارف کرد. قاسم با شوق آن را گرفت و گفت: «چه بوی خوبی داره، حتما خیلی هم خوشمزهس!»
فاطمه گفت: «امیدوارم از دستپخت من خوشت بیاد!»
هوای دلانگیزی بود؛ بادی که به آرامی میوزید، بالهای روسری فاطمه را تکان میداد؛ چشمانش میدرخشیدند. فاطمه یک لحظه رو کرد به همسرش و گفت: «آقا قاسم! شما توی زندگیت، چه آرزویی داری؟»
قاسم جواب داد: «خب معلومه! سلامتی خونواده و خوشبختی اونا!»
فاطمه گفت: «فقط همین؟!»
قاسم گفت: «مگه اینا چیزای کمی هستن؟»
فاطمه گفت: «برای خودت چی؟ چیزی نمیخوای؟»
قاسم گفت: «خب دوست دارم در کنار هم خوشحال باشیم و بهجایی برسم که احساس سربلندی کنم.» فاطمه نگاهی سرشار از عشق و محبت به قاسم انداخت و پرسید: «سربلندی از نظر تو چیه؟»
قاسم جواب داد: «یعنی به مقامی برسم که احساس سربلندی و غرور کنم. بتونم برای اطرافیانم کمکحال باشم. وجدانم آسوده باشه و حس کنم به خدا نزدیکتر شدم.» فاطمه نگاهی حاکی از خشنودی به شوهرش انداخت و لبخند زد. چند بچه آن دور و اطراف بازی میکردند و سروصدای شادی و خندهشان به آسمان رفته بود. سرو راستقامت دلش خوش بود به همین صداهای شادیبخش و امیدوارکننده. دوست داشت خاکی که در آن بزرگ شده و قد کشیده، همیشه در صلح و آرامش باشد. آرزو داشت کودکان سرزمینش همواره بخندند و غمی بردل نداشته باشند.
فاطمه به قاسم چشم دوخت و بعد از درنگی کوتاه گفت: «قاسمجان! یه قولی بهم میدی؟» قاسم با خوشرویی نگاهش کرد و گفت: «بگو خانومجان!» فاطمه با خجالت گفت: «قول میدی همیشه باهام مهربون باشی؟» قاسم با لبخندی که پهنای صورتش را میپوشاند، گفت: «مگه تا حالا از من جز مهربونی، چیز دیگهای دیدی؟ تمام سعیمو میکنم که تو در کنارم راضی و خوشبخت باشی.» فاطمه که گُل از گُلش شکفته بود، به چشمان پُر از عشق و امید قاسم زل زد و پیش خودش فکر کرد که خوشبختترین زن دنیاست.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. خورشید داشت کمکم خود را پشت سرو زیبا و کهنسال پنهان میکرد. این دو –خورشید و سرو – سالهای زیادی بود که با هم عاشقانه میگفتند؛ خورشید از زیبایی و درخشندگیاش، از نور فزاینده و ثمر بخشش و از گرمای جانفزایش سخنها در گوش سرو گفته بود. سرو نیز از بلندی قامتش، از قدرت و صلابتش و از غرور و فداکاریاش برای خورشید داستانها تعریف کرده بود.
سرو میگفت: «چه بسیار موجودات زندهای که در پناه من و زیر سایهام آرامش و امنیت یافتهاند و چه جنبندگانی که وجود من را خانه و پناهگاه خود قرار دادهاند.» دوباره خورشید از گرما و نور بینظیرش و از منحصربهفرد بودنش گفت. درحالی که صحبت خورشید و سرو ادامه داشت، قاسم و فاطمه شانهبهشانه یکدیگر از درخت دور شدند؛ در حالی که درخت شاهد عهدی بود که آنها با هم براساس عشق و وفاداری بسته بودند.
روزها سپری میشد؛ چقدر وقتی که انسان خوشبخت است، لحظهها به سرعت میگذرند و کسی را یارای نگه داشتنشان نیست. زندگی فاطمه و قاسم با همین سرعت سپری میشد. روزهای پُر از امید، عشق، محبت، وفاداری و شادی. فاطمه همیشه از قاسم سپاسگزار بود و به او احترام میگذاشت. دوست داشت کاری انجام دهد که قاسم را خوشحال کند. همان وقتها بود که خداوند هدیه زیبایی به هردوی آنها داد؛ یک دختر. زندگیشان طراوت دیگری گرفته بود و پیوندشان روز به روز مستحکمتر میشد اما با آغاز جنگ همه چیز رنگ و بویی دیگر به خود گرفت.
سرو کهنسال، جنگهای بسیاری را با چشمانش دیده بود. بارها شاهد یورش متجاوزان به این خاک بود و از دلیریها و رشادتهای مردان و زنان این سرزمین در مقابل دشمنان و بدخواهان خاطرهها داشت. حالا او هر روز صبح که با طلوع آفتاب چشمانش را میگشود، مردانی را میدید که بالباسهای خاکیرنگ نظامی دسته دسته و گروه گروه برای دفاع از این آب و خاک به جبههها میشتافتند و در دل پُرغرورش به آنها افتخار و خدا را شکر میکرد که در چنین خاک دلاورخیزی رشد و نمو کرده است اما بعضی از روزها تابوتهایی را میدید که با عکس جوانان مزین شدهاند؛ همین جوانانی که خیلی از آنها بارها کنار درخت آمده و با او عکس یادگاری گرفته بودند؛ وقتی میفهمید که دیگر آنها را نخواهد دید، غمگین میشد. در این روزها احساس میکرد که خورشید هم زیاد دل و دماغ صحبت کردن با او را ندارد و انگار زودتر غروب میکند. قاسم هم یکی از همین جوانها بود که سرو به او افتخار میکرد. سرو روزی قاسم را هم بالباس نظامی دید اما این بار فاطمه همراهش نبود. این بار قاسم با چند نفر از همرزمانش که مثل خودش لباس نظامی پوشیده بودند، آنجا آمده بود. آنها چند دقیقهای درکنار او با هم صحبت کردند. حرفهایشان در مورد مبارزه با دشمن و بیرون راندن او از مرزهای ایران بود. سرو کهنسال چندباری هم کلمات شهادت و شهید را در بین صحبتهای آنها شنید.
قاسم ابتدا به عنوان سرباز به جبههها رفته بود اما با پایان دوره سربازی نتوانسته بود از جبهه دل بکند؛ پس این بار در لباس بسیجی به مناطق جنگی میرفت. او در جبههها امدادگر بود اما روزها به سختی برای فاطمه میگذشت؛ او نگران سلامتی قاسم بود. دوستان همرزمش از رشادتها و شجاعتهای او بسیار میگفتند. قاسم با جثه تنومند چون کوهش، مجروحان و شهدا را جابهجا میکرد و خم به ابرو نمیآورد. توان و نیروی جسمی و قدرت بدنی بالا و از سوی دیگر روحیه مبارزهطلبی، شجاعت، شهامت و عشقی که در دلش برای نجات جان انسانها داشت، او را در جبههها زبانزد دیگران کرده بود. با تمام قوا شهدا یا مجروحان را به دوش میکشید و از منطقه خطر دور میکرد. او در کارش خستگیناپذیر بود.
در عملیات فتحالمبین و در منطقه دشتعباس او مجروحان و شهدای بسیاری را به بیمارستانهای صحرایی یا پشت جبهه رساند. فاطمه همیشه برایش دعا میکرد که خدا پشت و پناهش باشد و قاسم را به او و دخترش برگرداند. نوروز سال61، هم برای مردم شهر و هم برای سرو کهنسال همراه با احساسات دوگانهای بود؛ از یک طرف از اینکه رزمندهها توانسته بودند مناطق زیادی از خاک کشور را از چنگ دشمن آزاد کنند خوشحال بودند و به آنها افتخار میکردند اما از سوی دیگر با بازگشت پیکر هر شهید، به سوگ مینشستند. قاسم در همین روزها وقتی که مثل همیشه مجروحی را روی دوشش حمل میکرد و میخواست هرچه زودتر او را به بیمارستان صحرایی برساند، مورد اصابت ترکشهای خمپاره دشمن قرار گرفت و به شدت مجروح شد. ترکشها به کمر و پاهای او اصابت کرده و موج انفجار پیکرش را درهم کوفته بود. شدت جراحات قاسم طوری بود که او را به ناچار برای درمان به بیمارستانی در شیراز منتقل کرده بودند. همه نزدیکان نگران او بودند؛ دل توی دل فاطمه نبود. خواب به چشمانش نمیآمد. بعد از مدتی قاسم که آرزویی جز شهادت نداشت، روی تخت بیمارستان شیراز به این خواستهاش رسید و چشمانش را روی این دنیا بست. شهادت قاسم، فاطمه را سخت منقلب کرد. ولی یاد جوانمردی و بزرگمنشی او دلش را آرام میکرد. قاسم پدری سربلند و افتخارآفرین برای دخترش بود. او به آرزویش که سربلندی بود، رسید.
فاطمه بعد از مدتی به پای درخت سرو رفت و آنجا ایستاد. به خاطراتش با قاسم کنار درخت فکر کرد و دو سال و نیم زندگی پُر از شادی و محبتی را که با او داشت، در ذهنش مرور کرد. فکر کردن به خوبیها و مهربانیهای قاسم و به یادگار او که دخترش بود، باعث شد اشک برگونههایش جاری شود. سرو کهنسال از اینکه او را این بار تنها میدید، اندوهگین شده بود اما از سوی دیگر به این خاک که شیرمردان و شیرزنانی چون قاسم و فاطمه را در خود پرورانده بود، افتخار میکرد. فاطمه به درخت سرو باشکوه و کهنسال نگاه کرد و پیش خودش فکر کرد که قاسم او مثل سروی رشید و استوار بود و چون سروی آزاده از دنیا رفت.
پایان…