نمره 20؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید اسدی
- شناسه خبر: 2133
- تاریخ و زمان ارسال: 14 آبان 1403 ساعت 11:42
- بازدید : 43
- نویسنده:
نمره 20؛ براساس زندگی امدادگر شهید علی اکبر اسدی: کنار سنگر نشسته بودند؛ نور کمرمق فانوس نفتی که گاهی با وزش باد پتپت میکرد، هالهای نارنجیرنگ در فضا ایجاد کرده بود. چندتایی از رزمندهها بادگیرهای آبیرنگی به تن داشتند؛ بقیه اورکتهای خاکیرنگ پوشیده بودند. علی هم کلاهخود نظامی برسر داشت و پیراهن خاکیرنگی و فانوسقه سبزرنگی برکمر بسته بود. او در حال ضدعفونی کردن و پانسمان زخم بازوی یکی از سربازان بود و همزمان به مداحی رزمندهها گوش میکرد. یکی از آنها که تسبیح سبزرنگی در دست داشت، شروع به نوحهخوانی کرده بود و بقیه سینه میزدند و با صدایشان او را همراهی میکردند. رزمنده مداح با صدایی محزون و خشدار میخواند: «مرغ دلم پَر میزند / اندر هوایت یا حسین / دارد دل بشکستهام / شوق لقایت یا حسین / جانم حسین، جانم حسین / ای جان و جانانم حسین / من عاشق دلخستهام / برتو مِهر دل بستهام / از قید دنیا رستهام / جانم حسین، جانم حسین / جانم حسین، جانم حسین…
علی پانسمان بازوی رزمنده را انجام داد و به شوخی گفت: «از روز اولش هم بهتر شد…» رزمنده که در همان حال با صدای نوحه رزمندگان سینه میزد، گفت: «خدا خیرت بده؛ اگه شما امدادگرها نبودید، جبهه یه چیزی کم داشت!»
علی خجالت کشید و بحث را عوض کرد: «ولی اگه دوباره خونریزی کرد، بیا بیمارستان صحرایی که بخیه بزنن برات!» رزمنده گفت: «نه برادر! همینجوری هم از سرم زیادییه. اینجا نیرو کم داریم؛ یه نفر هم که توی خط باشه، یه نفره!» علی با نگرانی گفت: «میگن دشمن داره یه تحرکاتی انجام میده، چند بار هم خودم دیدم هواپیماهای شناسایی اومدن روی جزیره. فکر کنم دارن عکسبرداری میکنن!» رزمنده جواب داد: «آره! لاکردارها فکر کنم از وجب به وجب مواضع ما عکس گرفتن! ولی جنگه دیگه؛ ما هم میدونستیم که داریم کجا میایم، خونه خاله که نیومده بودیم پلوخوری!» هر دو لبخندی زدند. علی گفت: «فقط خدا کنه آدم باشن و مثل مرد رودررو بجنگن و شیمیایی نزنن!» رزمنده با تعجب گفت: «آدم کجا بود؟! اینا خیلی وحشیتر از این چیزها هستن؛ البته صدرحمت به حیوونای وحشی که لااقل به همنوع خودشون حمله نمیکنن! اگه بزنه کار شماها صدبرابر میشه!»
علی بانگرانی نگاهی به آسمان انداخت؛ به نظرش آمد درمیان ستارهها شیئ نورانی متحرکی را میبیند: «ماها برای کار اومدیم اینجا، من نگران خودم نیستم. نگران بچههام که با این امکانات کم، چیکار میخوان بکنن. بعضیهاشون حتی ماسک و بادگیر هم ندارن!» رزمنده گفت: «چیکار کنیم داداش؟! وقتی همه دنیا طرف صدام وایستادن و همهجوره حمایتش میکنن و در عوض مارو تحریم کردن و سادهترین چیزهارو هم باید با هزار سختی به دست بیاریم، همین میشه دیگه! فقط خدا کنه فانتومهای نیروی هوایی فردا بیان و یه حالی به این نیروهای دشمن بدن که انقدر به تانک و هواپیماهاشون ننازن! » علی که همچنان به آسمان خیره مانده بود، لبخندی زد و گفت: «میان حتما؛ میان! من دلم روشنه که مارو تنها نمیذارن!» صدای مداحی همچنان به گوش میرسید: «من عاشق دل خستهام / بر مِهر تو دلبستهام / از قید دنیا رستهام / جانم حسین جانم حسین / ای جان جانانم حسین…»
نوحهخوانی که تمام شد، بچهها پراکنده شدند و هر کدام دنبال کاری رفتند؛ آنهایی که قرار بود سرپست نگهبانیشان بروند، سر پست رفتند و آنهایی هم که وقت استراحتشان بود، داخل سنگر رفتند تا استراحت کنند اما علی همچنان بیرون سنگر نشسته بود و به ستارههای آسمان نگاه میکرد. یاد وقتی افتاده بود که هواپیماهای عراقی با بمبهای شیمیایی به جبههها حمله میکردند. از خط مقدم تا عقبه و پشتیبانی جبهه را بینصیب نمیگذاشتند. وقتهایی که در بیمارستان صحرایی، گروه گروه مجروحان شیمیایی را میآوردند. لباسهای نظامیشان را از تنشان در میآوردند و آلودگیهای سطحی روی پوستشان را شستوشو میدادند و سپس به آنها لباسهای بیمارستانی میپوشاندند. حال بعضیهایشان خیلی وخیم بود. تاولها، پوستهای آسیبدیده، نفسهایی که به خسخس و شماره میافتاد، لحظهای از جلوی چشمان علی کنار نمیرفت. همچنان که به ستارههای آسمان و ابرهای رقیق که گاهی با سماجت روی آنها را میپوشاندند، نگاه میکرد و با خودش گفت: «خدا کنه فانتومها بیان وگرنه با این همه تانک و هواپیما و بمب و موشک و بمباران شیمیایی، اینجا کربلا میشه!» بعد یاد دوران بچگیاش در روستای زیبا و سرسبزشان در دامنههای زاگرس افتاد؛ یاد مادرش… تنها خاطرهاش از مادر، دیدن چهره مهربان و معصومانه زنی بود که در قاب عکس روی طاقچه نقش بسته بود. علی خیلی زود و در دو سالگی مادرش را از دست داده بود.
علی یاد روزی افتاد که معلم از دانشآموزان کلاس خواسته بود کاردستی درست کنند. علی و بقیه بچهها چند روز بود که به تکاپو افتاده بودند تا هرکدامشان بهترین و چشمگیرترین کاردستی را بسازند و بهترین نمره کلاس را بگیرند. شور و ذوقی از یک رقابت کودکانه بین بچهها جاری شده بود. علی هم تکههای چوب را برش داده بود؛ آنها را با چسب چوب به هم چسبانده و رنگآمیزی کرده بود. علی ماکتی از یک هواپیمای فانتوم را درست کرده و سرکلاس برده بود.
زنگ کلاس زده شده بود و بچهها هرکدام با کاردستیهایشان روی نیمکتها نشسته بودند. بخاری نفتی در گوشهای از کلاس با شعلههای نارنجی و صدای ناهنجارش میسوخت و کلاس را گرم میکرد. بوی نفت، چشمها را میسوزاند اما شور و شوق عجیبی کلاس را فراگرفته بود. معلم وارد کلاس شد و مبصر کلاس برپا و برجا داد. چند دقیقه بعد معلم به دیدن کاردستیها و نمره دادن به بچهها پرداخت. یکی از بچهها با باتریهای قلمی و لامپ، فانوس ساخته بود. دیگری تعدادی ماش و عدس و لوبیا را با ظرافت روی یک مقوای سفید چسبانده بود و شکلی از یک خانه روستایی با درختان اطرافش و چند پرنده که درحال پرواز در آسمان بودند را درست کرده بود. دیگری با چوب، خانه ساخته بود.
وقتی که کاردستیها روی میز کنار هم قرار گرفتند، هواپیمای فانتوم در میان آنها جلوه دیگری داشت و دقت و ظرافتی که علی در درست کردن آن به خرج داده بود، آن را از بقیه کاردستیها متمایز میکرد. معلم از علی پرسید: «خب، علی آقا! هدفت از ساختن این کاردستی چی بود؟» علی گفت: «آقا اجازه، من هر وقت از تلویزیون میبینم که هواپیماهای ایرانی توی آسمون پرواز میکنن و با هواپیماهای عراقی درگیر میشن یا تانکهای اونارو بمبارون میکنن، یه حسی بهم دست میده که نمیتونم الان براتون توضیح بدم. کیف میکنم و به خلباناش که انقدر شجاع و با دل و جیگر هستن، هزار بار آفرین میگم و برای اونا و همه رزمندگان اسلام دعا میکنم!» معلم دستی روی سر علی کشید. او آن روز به همه بچهها و کاردستیهایشان نمره خوب داد اما در لیست معلم فقط یک نمره 20 به چشم میخورد که جلوی نام علی قرار گرفته بود.
مدتی بعد علی در کلاسهای هلالاحمر شهرکُرد ثبتنام کرد و در آنجا کمکهای اولیه و امدادگری را یاد گرفت. گاهی آنها را به بیمارستان میبردند تا تزریقات و پانسمان و بخیه زدن را به صورت عملی یاد بگیرند. در ذهن علی داشت جوانههایی به وجود میآمد؛ تا روزی که به پدر و عمو و خانوادهاش گفت قصد دارد به عنوان امدادگر به جبهه برود. ابتدا پدر و عمو مخالف این کار بودند. یک روز علی برای کمک به عمویش که نقاش ساختمان بود، سرکار رفته بود و داشت در سطلی رنگها را با تینر مخلوط میکرد. بوی رنگ و تینر فضا را پُرکرده بود. عمویش که روی چهارپایه ایستاده بود و با قلممو دیوار را رنگ میزد، سرصحبت را باز کرد. عمو خیلی علی را دوست داشت. احساس عمو نسبت به علی بعد از فوت مادر و یتیم شدن او بیشتر هم شده بود. از هیچ مهر و محبتی در حق علی فروگذار نمیکرد و حتی اگر او به چیزی نیاز پیدا میکرد که پدرش به هردلیلی برایش تهیه نمیکرد، پا پیش میگذاشت تا علی کم و کسری در زندگی نداشته باشد. عمو از روی دلسوزی با او صحبت کرد؛ از هر دری برایش گفت تا بلکه فعلا به جبهه نرود. حتی به او گفت با پول خودش برای او موتورسیکلت میخرد که زیرپایش باشد و پیاده اینور و آنور نرود. علی با احترام همه حرفهای او را گوش کرد و بعد، از نیاز جبهههای جنگ به امدادگر گفت و در نهایت حرف آخرش این بود: «آدم در گرد سوار بمیره بهتر از اینه که در بستر و توی خونه از دنیا بره!»
علی اصطلاح گردسواران را برای اولین بار از یک نقال و پردهخوان شنیده بود. در مسیری که در شهر پیاده میرفت تا به هلالاحمر برسد، یک قهوهخانه بود که نقالی گاه و بیگاه به آنجا میآمد. پرده نقاشی شدهاش را آویزان میکرد و با چوبدستی که روی قسمتهای مختلف پرده تکان میداد، شعرهای حماسی شاهنامه را با صدای رسا و مردانهاش برای کسانی که آنجا جمع بودند، میخواند. لباس سنتی نقال، ریش بلندش که تا روی سینه آمده بود و نقاشیهای رنگارنگ روی پرده، هیچ وقت از یاد علی نرفته بود. مرد عصایش را تکان میداد، پیچ و تابی به بدن ورزیدهاش میداد و با صدایی اوج گرفته میخواند: «زگردان ایران دلاور سران / برفتند بسیار نیزهوران / بکشتند زیشان فراوان سوار/ بیامد زره بیژن نامدار/ سپاه اندر آمد بگرد درفش/ هوا شد زگردسواران بنفش/ دگر باره از جای برخاستند/ برای دشت رزمی نو آراستند…»
علی با یادآوری آن روزها، لبخندی زد و نگاهش را از آسمان برداشت. کمکم سیاهی آسمان کم شد و وقت نماز صبح رسید. رفت کنار تانکر آب تا وضو بگیرد. یاد بچگیهایش افتاد که کنار پدرش میایستاد و نماز میخواند. وضو گرفت و نمازش را در سنگر خواند.
ساعتی بعد حمله دشمن شروع شد. رزمندههای قدیمیتر میگفتند چنین حمله سنگین و وحشیانهای را برای اولین بار است که با چشمان خود میبینند. ابتدا توپخانه دشمن تا جایی که میتوانست با گلولههای توپ، منطقه را شخم زد. سپس سروکله هواپیماهای عراقی پیدا شد که با بمبهای شیمیایی حاوی گاز خردل، سارین و اعصاب، خطوط مقدم و پشتیبانی رزمندگان را هدف قرار دادند. رزمندگان دلیرانه مقاومت میکردند و با تیربار و آرپیجی و خمپاره سعی در مقابله با دشمن داشتند اما یکدفعه صدای پرواز هلیکوپترهای دشمن از پشت خاکریزها به گوش رسید و نیروهای ایرانی را زیر آتش گرفت. دشمن از زمین و زمان تاخته بود. ابری از آتش روی سر رزمندگان میبارید و تمامی نداشت. علی که برای انتقال مجروحان به خط اول رفته بود، تانکهای عراقی را دید که پشت سر هم و در صفوف منظم ایستاده و یکی پس از دیگری شلیک کرده و خاکریزها را زیر آتش گرفته بودند. تعدادشان قابل شمارش نبود؛ تانکها با صدای وحشتناک شنیشان به خاکریزها نزدیک میشدند. بچههای آرپیجیزن تعدادی از آنها را منهدم کرده بودند اما هرچقدر که تانک منفجر میشد، انگار چند برابرش از زیر زمین میجوشید و بالا میآمد. دیگر شرایط از نبرد تن به تن گذشته و به نبرد تن به تانک و تن به هلیکوپتر رسیده بود. علی و امدادگران دیگر، بارها مجروحان را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. بیمارستانی که با انبوهی از خاک به نوعی استتار شده بود که هواپیماهای دشمن نتوانند آن را ببینند و بمباران کنند. در این وقت خبر رسید که منطقه کاملا توسط دشمن محاصره شده و حتی دشمن پل ارتباطی نیروهای خودی که روی اروند ایجاد شده بود را بمباران کرده است. ساعاتی بعد خطوط دفاعی رزمندهها شکسته شد و علی صدای شنی تانکهایی را میشنید که به بیمارستان صحرایی نزدیک میشدند.
کار به جایی رسیده بود که بچههای امدادگر و بقیه نیروهای درمانی به دو دسته تقسیم شده بودند؛ تعدادی از آنها مجروحان را مداوا و آماده انتقال میکردند و چند نفری هم برای دفاع از بیمارستان و جان مجروحان با نارنجک و اسلحههای سبک به جنگ تانکها رفته بودند و یکی پس از دیگری شهید میشدند. علی هم درحالی که چند نارنجک به فانوسقهاش بسته بود، منتظر رسیدن تانکها شد؛ در این هنگام صدای غرشی از آسمان دوردست به گوش رسید؛ علی نگاهی به آسمان انداخت. صدایی شنید که گفت «هواپیماهای دشمن دوباره اومدن، بچهها پناه بگیرید» اما محمد فانتومهای ایرانی را که به سمتشان میآمدند، خیلی زود شناخت و شوق و ذوق وجودش را فرا گرفت. فانتومها آنقدر پایین پرواز میکردند که علی دلش میخواست برای خلبان آنها دست تکان دهد. فانتومها شیرجه زدند و به سمت نیروهای زرهی دشمن یورش بردند.
یک تانک دشمن دیوانهوار به سمت درمانگاه هجوم آورده و گرد و خاک عجیبی را دور و برخودش ایجاد کرده بود. علی ضامن نارنجکها را کشید و به استقبال تانک رفت. همه چیز در گرد و خاک و دود انفجارها پیچیده شد. فانتومها شروع به بمباران مواضع دشمن کرده بودند. علی که به شدت مجروح شده بود، برای آخرین بار و در لحظهای که غبار و دود کمی فرونشست، یک فانتوم ایرانی را دید که زیر نور خورشید در آسمان برق میزند. صدای انفجارهای پیاپی و اللهاکبر رزمندهها همه جا را گرفته بود. احمد در حالی که دهان و چشمهایش پر از ذرات گرد و خاک و غبار شده بود، شهادتین را بر لب جاری کرد و چشمانش را برآسمان بست. او یک بار دیگر نمره 20 گرفته بود.
پایان…