همپای صاعقه ها؛ داستان زندگی شهیدان مجتبی و هاشم شیخی
- شناسه خبر: 2121
- تاریخ و زمان ارسال: 12 آبان 1403 ساعت 9:15
- بازدید : 42
- نویسنده:
همپای صاعقهها؛ براساس زندگی شهیدان مجتبی و هاشم شیخی: مرد چوپان نگاهی به گله گوسفندانش انداخت که در دشت سرسبز مشغول چرا بودند. دو سه گوسفند در حال شیر دادن به برههایشان بودند و برهها با ولع، شیر مادر را میخوردند. آفتاب بالای سرش آمده بود و حالا وقت این بود که خودش لقمهای غذا بخورد. به سراغ اجاق سنگی کوچکی که درست کرده بود، رفت و کمی سنگهایش را جابهجا کرد. هیزمها زغال شده و حسابی گل انداخته بودند. یکی دو قطعه چوب به اجاق اضافه و شروع کرد به فوت کردن که هیزمها آتش بگیرند؛ دود چشمانش را سوزاند. از پشت پرده اشک، دوباره کلاغی را دید که در چندقدمیاش ورجهوورجه میکند.
از صبح برای چندمین بار بود که این کلاغ پیش او آمده بود و با صدای قارقارش انگار میخواست او را متوجه چیزی کند اما چوپان این بار هم تکهچوبی برداشت و به طرف او انداخت. کلاغ با چشمان سیاهرنگش نگاه عجیبی به او انداخت؛ جوری که ته دل چوپان لرزید. انگار که آدمیزادی دارد به او نگاه میکند. کلاغ پرواز کرد و رفت روی یکی از طاقیهای «بند امیر» نشست. بندی تاریخی که چندصد سال قبل با سنگ و ساروج روی رودخانه کُر ساخته و یکی از طاقهایش در اثر سیل خروشان و مهیب قبل از عید پارسال، خراب شده و فرو ریخته بود. سیلی که بعد از بارشهای شدید و بیسابقه به وقوع پیوسته بود و خانههای روستایی بسیاری را در منطقه عمومی خرامه و حاشیه رودخانه کُر و دهستانهای بند امیر خراب کرده بود؛ معلوم نبود اگر تلاشها و جانفشانیهای نیروهای جهادی و هلال احمر در انتقال مردم به نقاط امنتر و ساخت سیلبند نبود، چه فاجعهای برای روستاییان و عشایر منطقه رقم میخورد. حالا چندماهی میشد که سیل فروکش کرده بود و رودخانه پرشکوه کُر بعد از آن هیجان و خروش دیوانهوار، آرام گرفته و مثل گذشته سر به زیر و فروتن شده بود و مثل ماری آرام میخزید و در دوردستها به سمت دریاچه بختگان سرازیر و گم میشد.
چوپان رادیوی باتریخور دوموجی که همراه داشت را روشن کرد تا حوصلهاش سر نرود. هنوز تا نزدیک غروب آفتاب و بازگرداندن گوسفندان به آغل، وقت زیادی باقی مانده بود. رادیو داشت درباره مراسم و دعای روز عرفه و اعمال حج صحبت میکرد. چوپان به صرافت افتاد که امروز، روز عرفه است و زیر لب زمزمه کرد: «خوشا به سعادتشون! یعنی کِی قسمت ما میشه که به خونه خدا بریم!» آهی از روی حسرت کشید و قابلمه دودزده غذایش را از روی اجاق سنگی برداشت؛ سفره پارچهای کوچکش را باز کرد و بسمالله گفت اما تا خواست اولین لقمه را به دهانش ببرد، باز همان کلاغ قارقارکنان آمد و در چندقدمی او روی زمین نشست و به آرامی شروع به نوک زدن به زمین کرد.
چوپان لقمهاش را خورده و نخورده؛ در سفره گذاشت و این بار از جایش بلند شد و به سمت کلاغ رفت. کلاغ با چشمان هوشیارش حواسش به او بود و ورجهوورجهکنان کمی آن طرفتر رفت؛ انگار از او نمیترسید اما به او و نقطهای که نوک زده بود، نگاه میکرد. مرد روی زمین نشست و خاک را در آن قسمت که جای نوک کلاغ رویش مانده بود، به آرامی با دستانش کنار زد؛ بعد انگار که متوجه چیزی شده باشد، به کارش شتاب بیشتری داد. متوجه یک پوتین نظامی سیاهرنگ شد و پاهایی که هنوز در آن بود. برای لحظهای ترسید و به کلاغ نگاه کرد اما حس کرد که حضور کلاغ به او قوت قلب میدهد و دیگر نمیترسد. روی جنازه را رسوبات نرم و خاک و گِل خشکیده پوشانده بود. به آرامی موهای جنازه و صورتش را که پوشیده از برگ درخت و رسوبات بود، با احترام پاک و بعد به صورتش نگاه کرد.
صورت جنازه مثل قرص ماه میدرخشید و آنچنان آرام و باشکوه بود که گویی فقط به خوابی عمیق و شیرین رفته است. انگار با آغوش باز به آغوش مرگ رفته بود. دوباره به کلاغ نگاه کرد اما کلاغ پرگشوده و قارقارکنان در افقها فقط به صورت یک نقطه سیاه درآمده و رفته بود.
چهره جنازه برایش آشنا آمد؛ کمی فکر کرد که کجا آن مرد که چهرهاش نشان میداد بیشتر از 30سال ندارد را دیده است؛ حس کرد امواج سهمگین سیل جلوی چشمانش را پُرکرده و صاعقه، دل ابرهای تیره را میشکافد و باران شدید همه حواسش را مشغول خود کرده است. فکر کرد شاید او را در آن روزهای وحشتناک و ویرانگر سیل که خانهها در حال فرو ریختن بود و ناودانهایشان دیگر جوابگوی آن بارشهای طغیانگر نبود، دیده است. روزهایی که گوسفندها را به آغلها برده بودند اما بیم فروریختن آغلها و خراب شدن سقف خانهها به سینههایشان چنگ میزد.
عصر شد؛ در محل پیدا شدن جنازه، قیامتی بهپا شد. ماشینهای نظامی و هلالاحمر و موتورهای اهالی منطقه و آدمهایی که لباس نظامی یا لباس ماهنشان هلالاحمر برتن داشتند، در آنجا جمع شده بودند؛ هرکس چیزی میگفت و بهگونهای مرد غریق را به یاد میآورد. آنجا از لابهلای صحبتهای آدمها که دور جنازه حلقه زده بودند، فهمید که نام آن غریق باشکوه «مجتبی شیخی» است:
-مجتبی سرخانه نیمهسازش بود و داشت خانهاش را میساخت اما همه حواسش به آسمان و رعدوبرق در دوردستها بود؛ یه گوشش هم به رادیو بود و اخبار سیل را دنبال میکرد. آرام و قرار نداشت؛ دیدم الان است که طبق معمول بخواهد همه چیز را رها کند و برود به مناطق سیلزده… چون او را کاملا میشناختم؛ همیشه داوطلب کارهای امدادی و نجات بود و سرش برای این کارها درد میکرد. برای همین به او گفتم: «تو بهتره الان اینجا بمونی و خونه خودترو بسازی و کامل کنی!» ناراحت شد و گفت: «وقتی مردم خونههاشون داره خراب میشه، نمیتونم اینجا بمونم و برای خودم خونه بسازم! …» و همه چیز را رها کرد و رفت…
-با هزار سختی رفتم او را پیدا کردم؛ دیدم لباس کار پوشیده و مثل یک کارگر، بیل به دست گرفته و گونیهای شن و ماسه را پُر میکند تا برای مردم سیلبند بسازد…
-خوشا به سعادتش… کلاغ مامور پیدا کردن جنازهاش شد؛ سه ماه بود که هرکاری کردیم نتوانسته بودیم او را پیدا کنیم؛ تور انداختیم، با هلیکوپتر پرواز کردیم و منطقه را گشتیم… «یوسف گُمگشته باز آید به کنعان غم مخور…» دیگر میدانستیم که شهید شده اما جنازه، خودش را به ما نشان نمیداد…
– نوزدهم رمضان که روز ضربت خوردن مولا علی(ع) بود، من خودم آنجا کنارش بودم؛ یکی دو نفر از اهالی از مجتبی کمک خواستند و گفتند بستگانشان در محاصره سیل گیر افتادهاند؛ آب همه جا را فراگرفته و مسیر رودخانه اصلا پیدا نبود. روحش شاد؛ اصلا نه ذرهای در کمک به آنها تردید کرد و نه از سیل و صاعقههایی که انگار زمین را شخم میزدند، ترسید؛ دل شیر داشت. آنجایی که اهالی نشانیاش را میدادند آنقدر سیل خروشان بود که فقط میشد با قایق رفت. سوار قایق شد و به سمت بند امیر رفت و دیگر او را ندیدیم تا امروز که روز عرفه بود، خودش را به ما نشان داد… برای کمک به سیلزدهها رفته بود که سیل او را با خودش برد…
-اینها خانوادگی اینطوری بودند؛ برادرش هاشم هم در جبهه شهید شد. آنقدر که فکر وطن و اسلام و مردم هستند، حاشا که یکذره به فکر خودشان باشند! هاشم در شلمچه شهید شد؛ هر دو برادر در جبهه بودند که گلوله تانک کنار هاشم اصابت و ترکشهایش سر و صورتش را به شدت مجروح کرد. هر عملیاتی که در جبهه بود این دو برادر یک پای ثابتش بودند. میگفتند «خانه ما جبهه است نه اینجا!» هاشم دو تا آرزو داشت؛ یکیاش این بود در حالی که در آغوش مجتبی است، شهید شود که همینطور هم شد و در بیمارستان صحرایی وقتی سرش روی پای مجتبی بود شهید شد…
– آرزوی دیگر هاشم این بود که قبرش کنار قبر همرزمش «جلیل ملکپور» باشد و آنجا دفن شود که نمیدانم چرا نشد اما بعدها یک نفر خواب عجیبی دید؛ خواب دید که جلیل ملکپور به او میگوید «قبر هاشم پیش منه، هاشم کنار منه! هر وقت سرمزار من اومدی، یادت باشه که به هاشم هم سلام بدی و برای اون هم فاتحه بخونی…»
-هاشم هم مثل مجتبی مرد بزرگی بود. یک بار من و چند نفر از رزمندهها میخواستیم شبانه از رودخانه سومار رد شویم؛ آب خیلی سرد بود. یادم است هاشم یکییکی ما را کول کرد و خودش از رودخانه عبورمان داد… یادش بهخیر؛ دل شیر داشتند این دو برادر!
– عملیات کربلای4 بعضی از غواصها که شهید شدند، دوستان صمیمی مجتبی بودند؛ او حسابی غمگین بود اما با این حال دیدم که زیر آتش سنگین دشمن دارد چرخ یک تراکتور را که به پل متحرک گیر کرده، آزاد میکند. میگفت بیتالمال است و نباید دست دشمن بیفتد؛ آخرش هم ایستاد و تراکتور را به پشت جبهه منتقل کرد… آنقدر حادثه کربلای4 روی او تاثیر گذاشته بود که میگفت بعضی وقتها هنوز که هنوز است، خواب آب میبیند؛ غواصهایی که گلوله خوردند و روی آب شناور هستند؛ حالا قسمت این بود که اینجا مجتبی هم توی آب و در راه خدمت شهید شود و به همرزمانش بپیوندد…
– خوش بهحالش که لباس خدمت را هیچ وقت از تنش درنیاورد؛ حتی وقتی خواستگاری هم رفت، با لباس خدمت رفت و به دخترخانمی که بعدا همسرش شد، خودش را اینطور معرفی کرده بود: «این لباس منه؛ من شاید با این لباس شهید بشم، اسیر بشم یا مفقود بشم؛ حاضری با من ازدواج کنی؟!»
-وقتی برای کمک به سیلزدهها رفته بود، قایقش نزدیک همین بند امیر به یک مانع برخورد میکند و واژگون میشود و با قایق به عمق آب فرو میرود!
– سالهای آزگار آرزوی شهادت داشت؛ پشت ترک موتور در جبههها، در بیمارستانهای صحرایی و پستهای امدادی که دشمن ناجوانمردانه به آنها حمله میکرد، در کانالها و پشت خاکریزها و شیارها و در نبرد با دشمن؛ تا سرانجام اینجا به آرزوش رسید و شهید شد…
نزدیک غروب بود که جنازه مجتبی شیخی را پشت آمبولانس گذاشتند و در میان گریهها و بغضها و اشک و آهها به شهر منتقل کردند. دیگر دشت خالی شده بود و باز هم چوپان مانده بود با گوسفندانی که در دشت پراکنده بودند. چوپان گوسفندهایش را جمع کرده بود تا به روستا برگردد. لحظهای به صرافت افتاد و به آسمان دم غروب نگاه کرد اما دیگر خبری از کلاغ نبود. برگشت و به سمت مکانی که جنازه مجتبی پیدا شده بود رفت؛ روی زمین نشست و خاک آنجا را بوسید و اشک در چشمانش حلقه زد؛ سپس به سمت روستا رفت. دیگر خورشید آخرین پرتوهای قرمزش را روی خاک میپاشید.
پایان…