چهار پرتره از یک قهرمان؛ زندگی شهید ارسلان تقوی
- شناسه خبر: 2103
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1403 ساعت 8:31
- بازدید : 59
- نویسنده:
چهار پرتره از یک قهرمان؛ براساس زندگی شهید ارسلان تقوی: آذر 1357؛ انقلاب در ایران وارد روزهای حساسی شده بود. بعد از آتشسوزی فجیع سینما رکس آبادان و کشتار 17شهریور در میدان ژاله، به نظر میآمد آخرین روزنههای آشتی ملت با شاه بسته شده بود و شهرها یکییکی به حالت نیمهتعطیل و اعتصاب درمیآمدند. در این بین، فعالیتهای نمادین و انقلابی مثل پایین کشیدن مجسمه شاه از میادین شهرها که مثل آینه دق روبهروی نگاه هرروزه مردم قرار داشت، رایج شده بود. القصه… ارسلان بعد از پنج سال تلاش و پیگیری و از پا ننشستن، بالاخره موفق شده بود دل خانوادههای دوطرف را بهدست بیاورد و با دختری که دوست داشت، ازدواج کند. او بعد از پیدا کردن کار در بیمارستان امامرضای مشهد، برای زندگی به آنجا آمده بود. کسی نمیدانست شاید او نذر کرده بود اگر موفق به تشکیل خانواده و ازدواج با دختر مورد علاقهاش شود، بیاید و بقیه عمرش را در جوار ضامن آهو زندگی کند. به هرحال با تلاشهای او و جمع زیادی از پزشکان، دانشجویان، پرستاران و کارکنان بیمارستان، عملا بیمارستان تبدیل به پایگاه انقلابی و محل پخش اعلامیهها و نوارکاستهای سخنرانی امامخمینی و سایر انقلابیون شده بود. اعلامیهها مثل نقل و نبات بین کارکنان و مراجعهکنندگان پخش میشد و دیگر کسی شاه و دارودستهاش را جدی نمیگرفت.
گزارشها یکی پس از دیگری از طرف خبرچینها و وفاداران شاه به شهربانی مشهد میرسید و شعلههای کینه از انقلابیها را میافروخت؛ تا اینکه شهربانی تصمیم گرفت دست از روی دست بردارد، پاشنه پوتینهایشهایش را وَر بکشد و آتش انتقام را شعلهور کند. برای همین، فرماندهان شهربانی شروع به نقشه کشیدن کردند و به این نتیجه رسیدند به جای اینکه خودشان مستقیما وارد عمل شوند، دوزوکلکی سوار کنند و تعدادی چماقدار را اجیر و به بیمارستان امامرضا حمله کنند و ضربشستی به کارمندان بیمارستان نشان بدهند تا از بقیه مشهدیها که سودای انقلاب داشتند، زهرچشم بگیرند. روز 23آذر درست بعد از اعلام همبستگی کارکنان بیمارستان با انقلابیها، زمان اجرای این نقشه شوم بود. ارسلان تازه شیفت کاریاش را تحویل گرفته بود که متوجه شد تعدادی بزنبهادر با چهرههایی غلطانداز و در حالی که عکسهای شاه را در دست دارند، جلوی در بیمارستان تجمع کردهاند؛ فریادهای «جاوید شاه، جاوید شاه» این اراذل گوش فلک را کَر کرده بود. ارسلان که دیگر طاقت این اراجیف را نداشت، به سراغ آنها رفت و تذکر داد که «اینجا بیمارستان است و سروصدای آنها آرامش بیماران را بههم زده» اما یکی از چماقداران، چاقویش را از جیبش بیرون کشید و او را تهدید کرد و هل داد. سپس برق تیغه چاقوها و قدارهها یکییکی زیر نور آفتاب صبحگاهی درخشید و چوب و چماقها از زیر لباسها بیرون آمد.
ارسلان که متوجه شد آنها قصد ورود به بیمارستان و آسیبزدن به کارکنان و بیماران را دارند، باکمک چند نفر درهای بیمارستان را بست اما این نیروهای بهاصطلاح خودجوش که خون جلوی چشمانشان را گرفته بود و تحمل نداشتند کسی بالاتر از گُل به شاه بگوید، نردههای بیمارستان را شکستند و به داخل هجوم آوردند. حاصل کار آنها یک فاجعه تمامعیار بود؛ هرکس که سرراهشان بود را کتک زدند و به داخل بخشهای اطفال و داخلی ریختند. یکی دو نفر شهید و تعدادی بیشتر مضروب و مجروح شدند. از آن طرف تعدادی از مردم و رهگذران هم که متوجه قضیه شده بودند، به هر زحمتی که بود وارد بیمارستان شدند و به دفاع از کارکنان و بیماران پرداختند؛ تا اینکه ارسلان که مشغول رسیدگی به زخمهای مجروحان این حادثه بود، فکری به سرش زد. یاد روزهایی افتاد که سرباز بود و در مرخصیهای چندساعته شهری که میگرفت، عکسهای امام را در کوچهها و خیابانها پخش میکرد و با آمادگی جسمانی که داشت، دائم در حال فرار از دست ماموران ساواک و شهربانی بود. او نگاهی به مجسمه شاه انداخت که در محوطه بیمارستان نصب شده بود.
ارسلان از دیدن این همه زخمی بیگناه، رگ غیرتش بلند شده بود و خون، خونش را میخورد. دیگر نمیخواست مجسمه شاه مثل آینه دق جلوی چشمانش باشد؛ به سمت مجسمه دوید و با کمک چند نفر از انقلابیها طنابی را محکم دور گردن مجسمه بست؛ سپس طناب را به عقب وانت نیسان بیمارستان انداخت و گره زد. همین که راننده حرکت کرد، مجسمه از جا کنده و روی زمین افتاد و چندتکه شد. چماقدارها که از دیدن این صحنه به شدت عصبانی شده بودند، به سمت ارسلان حمله کردند. در این میان چند نیروی شهربانی هم به کمک اراذل شتافتند اما به سد مستحکم مردم انقلابی که علیه شاه شعار میدادند و عکسهای سیاه و سفید امام را بالای سرشان گرفته بودند، برخوردند.
نیروهای شهربانی هم که تا حالا سعی کرده بودند تظاهر به بیطرفی کنند، با شلیک گاز اشکآور سعی در متفرق کردن مردم داشتند. چشمها میسوخت و اشک مردم در اثر دود شدید، جاری شده بود اما دست هیچکدامشان به ارسلان نرسید. بعد از این حادثه بود که آقایان سیدعلی خامنهای، عباس واعظیطبسی و حسنعلی مروارید شانه به شانه یکدیگر در خیابانهای مشهد راه افتادند و مردم را به تحصن در بیمارستان امامرضا برای جلوگیری از حمله مجدد عمال رژیم و حفظ جان کارکنان و بیماران آنجا دعوت کردند. مردم دسته دسته به آنها پیوستند و وارد بیمارستان شدند و یکی از بخشها را فرش کردند و بساط چای و غذا را هم فراهم آوردند؛ چند روزی در آنجا متحصن شدند تا آبها از آسیاب بیفتد. نور امید تازهای در دل ارسلان از این همبستگی پرشور جوانهزده و از این خوشحال بود که دیگر مجبور نیست مجسمه شاه را هر روز در بیمارستان ببیند.
دو: خانه امید
در مدتی که ارسلان در مشهد زندگی میکرد، با اینکه وضع مالی مناسبی هم نداشت اما درِ خانهاش بهروی تمام هممحلهایها و آشنا و فامیل رودسریاش باز بود. بارها میشد که وقتی طبق عادت همیشگی و هر ساله برای عزاداری تاسوعا و عاشورا به زادگاهش میرفت و با بیماران نیازمند که احتیاج به درمان و مراقبتهای بیمارستانی داشتند روبهرو میشد، از آنها میخواست برای درمان به مشهد بیایند. خانه او در مشهد بیشتر اوقات میزبان دستههای چندنفری بیماران یا همراهانشان بود. بیماران را در بیمارستان بستری و از همراهانشان در خانهاش با گشادهرویی پذیرایی میکرد. یکی از این بیماران، پسرعمویش شاهپور بود که از امدادگران هلالاحمر بود و در جبهه به شدت از ناحیه فک و صورت مجروح و جانباز شده بود. بار آخر شاهپور بعد از درمان در بیمارستان امامرضا قصد خداحافظی و بازگشت به رودسر داشت که او را به آرامی صدا کرد و به اتاقش برد. لامپ را که روشن کرد شاهپور با تعداد زیادی لباس و کفش و جانماز و مُهر و سجاده و… روبهرو شد. ارسلان روی زمین نشست و یکییکی با حوصله آنها را کادو کرد و روی هرکدامشان نام یکی از آشنایان و فامیل نیازمندش را نوشت و از شاهپور خواست که آنها را به درِ خانههایشان ببرد و بدون اینکه کسی بفهمد، تحویلشان دهد. شاهپور که وضع مالی نهچندان مناسب او را میدانست، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشک از چشمانش جاری شد.
سه : پرواز از میدان مین
سال آخر جنگ بود؛ ارسلان در آخرین آزمون زندگیاش به عنوان امدادگر در دره «شیلر» حضور پیدا کرده بود. یک میدان مین که معلوم نبود سر و تهش کجاست، جلوی چشمانش بود که صدای ناله و فریادهای دردآلود چند رزمندهای که در آنجا روی مین رفته بودند، مثل خنجری هرلحظه در قلبش فرو میرفت. او یک امدادگر بود و آموخته بود که نباید نسبت به رنج و درد انسانها بیاعتنا باشد. قبل از این بارها به جبهه آمده بود و در جاهای مختلف؛ از بیمارستانهای صحرایی گرفته تا پستهای امداد و اورژانس، از پشت جبهه تا خطمقدم به یاری مجروحان شتافته بود اما این بار در مقابل، میدان مینی بود که مینهای زشت بدشکلی از آن روییده بود که بعضی از آنها زیر نور آفتاب صبحگاهی میدرخشید و بهسان هیولایی در چشمانش به نظر میرسیدند؛ اما ارسلان بیدی نبود که با این بادها بلرزد. به قول یکی از فرماندهان منطقه، نیروهای عراقی و ضدانقلاب در آنجا بهجای هر رزمنده ایرانی چهار، پنج مین کاشته بودند.
ارسلان قبل از انقلاب به سربازی رفته بود و مربی تخریبچی که یک استوار ارتشی کارآزموده بود، بارها انواع مختلفی از این قاتل خفته در خاک را سرکلاسهای آموزشی آورده و در مورد شکل و نحوه عملکردش برای او و سربازان دیگر توضیح داده بود. یکی از این مینها که تخریبچیها میگفتند عراقیها با آن بسیاری از زمینهای دره را آلوده کردهاند، مین «والمرا» بود. چهره استوار ارتشی جلوی چشمانش آمد و یاد حرفهای او افتاد که گفته بود، اولین اشتباه در میدان مین، آخرین اشتباه است. بعد از سالها حرفهای مربی تخریب در حالی که مین والمرا را در دست گرفته بود، در گوشش طنینانداز میشد: «این مین استوانهایشکل و کرمیرنگ که میبینید، معروف به قاتل ایتالیایییه! چهار تا شاخک داره و کافیه یک فشار سه کیلوگرمی بهش وارد بشه که سوزنش به چاشنی فشار بیاره و بعد بومب! البته طراحی بسیار خطرناکی داره که مین قبل انفجار از زمین کنده میشه و تا 60 سانتیمتر بالا میاد و هزار ترکشرو در زاویه 360 درجه رها میکنه، یادتون باشه هیچ وقت شانستونرو در مقابل این مین امتحان نکنید!»
جدا از خطرات مین، ارسلان میدانست که آن منطقه در تیررس نیروهای عراقی و ضدانقلاب و تکتیراندازهایش است و حتی اگر شدت زخم انفجار مین، بچهها را از پای درنیاورد، تکتیراندازها با قناصههایشان به آنها رحم نخواهند کرد. برای همین بود که وقتی دوباره صدای دردناک ناله رزمندههای مجروح را شنید، از جا کنده شد و درمیان فریادهای بازدارنده رزمندگان دیگر، به سمت میدان مین دوید. با احتیاط اما چابک سعی میکرد مسیر را از روی جای پاهای قبلی بدود که به مینها برخورد نکند. به هر زحمتی بود خود را به رزمنده اولی رساند که پایش از زانو قطع شده و قسمتی از پای خونآلودش که درون پوتین مانده بود، در چندقدمیاش افتاده بود. او را روی کولش گذاشت و شروع به دویدن به سمت رزمندگانی کرد که با چشمانی نگران او را دنبال میکردند؛ ارسلان موفق شد او را تحویل امدادگرهای دیگر بدهد تا خونریزیاش را بند بیاورند.
ارسلان دوباره عزم برگشتن و نجات رزمنده مجروح دیگر را کرد؛ یکی از رزمندهها فریاد زد: «برادر خدا شاهده که تو وظیفهتو انجام دادی اما بدون که اگه این بار بری؛ برگشتنی در کار نیست.» اما ارسلان فقط لبخند تلخی زد و دوباره به سمت میدان مین دوید تا رزمنده دیگر را هم نجات دهد. او را هم روی شانههایش گذاشت و نفسنفسزنان به سمت رزمندگان دوید. دو سه قدمی بیشتر با آنها فاصله نداشت که دردی شدید در ناحیه کمرش احساس کرد. او هدف قناصه یکی از تیراندازهای دشمن قرار گرفته بود. هرکاری کرد نتوانست خودش را کنترل کند و با زانو به زمین خورد و روی مین چهارشاخک کرمیرنگی که با چهره بدشکلش از سالها پیش آشنا و حالا قاب چشمانش را پُر کرده بود، فرود آمد…
چهار : مسافر
پیرمرد و پیرزن غریبه در حالی که دست یکیشان چندشاخه گل و در دست دیگری بطری آبی بود، در گلزار شهدا دنبال مزار شهیدی میگشتند. کلی راه از شیروان کوبیده و آمده بودند تا او را ببینند. بالای اکثر قبرها ویترینی بود که عکس شهید را در آن نصب کرده بودند. سنگ قبرها در اثر باران دیشب کاملا شسته شده بود و برق میزد تا سرانجام عکس شهیدی که دنبال مزارش میگشتند را پیدا کردند؛ برای اطمینان روی سنگ مزار را خواندند و مطمئن شدند مزار ارسلان تقوی است. عکس، گویی مال چند سال قبل بود؛ همان موقعی که پول بستری شدن پیرزن را در بیمارستان نداشتند و وقتی ارسلان حرفهایشان را شنید، با هزینه خودش پیرزن را در آنجا بستری و مداوا کرده بود. صدای گریهشان فضای قبرستان را دربرگرفت؛ زمان زیادی در همین حال گذشت. گویی دل نمیکندند تا از آنجا بروند تا اینکه صاعقهای دل ابرهای تیره را شکافت و بارانی شدید همه جا را خیسخیس کرد.
پایان