آلبوم عکس؛ داستان زندگی شهید رضا ارجمندعنایت
- شناسه خبر: 2127
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آبان 1403 ساعت 10:11
- بازدید : 20
- نویسنده:
داستان کوتاه «آلبوم عکس»؛ براساس زندگی امدادگر شهید، رضا ارجمندعنایت: سرتو یه ذره بگیر بالا؛ آماشاالله. تفنگترو هم یهکم بیار بالاتر که دیده بشه… حالا لبخند بزن… آمادهای؟ یک، دو، سه…
صدای باز و بسته شدن شاتر دوربین عکاسی به گوش رسید. عکاس که جوانی حدودا 25ساله بود؛ عینکی بزرگ با قاب کائوچویی برچشم و لباس نظامی خاکآلودی برتن داشت. چند رزمنده دیگر هم در کنار سنگری ایستاده و منتظر بودند که عکس یادگاری بگیرند و برای خانوادههایشان بفرستند. عکاس، لنز دوربینش را با دستمال عینکش تمیز و به رزمندهها که منتظر بودند، نگاه کرد.
-برادر بعدی…
رزمندهای دیگر در حالی که اسلحهاش را در دست گرفته بود و کلاه بافتنی برسر داشت، آمد و در قاب دوربین عکاس قرار گرفت.
-آمادهای؟!
رزمنده اسلحهاش را حمایل کرد و به شوخی دستش را زیر چانهاش قرار داد.
عکاس لبخندی زد و گفت: «اخوی، اینجوری خوب نمیشه! دستتو بنداز پایین!»
رزمنده لبخندی زد و دستش را انداخت و صاف و استوار جلوی دوربین ایستاد و به لنز دوربین زُل زد.
-آماده؛ یک، دو، سه…
صدای باز و بسته شدن شاتر دوربین عکاسی به گوش رسید و عکس او هم گرفته شد اما از جلوی دوربین کنار نرفت؛ این بار ژست متفاوتی به خود گرفت و به حالت نیمرخ ایستاد.
-برادر عکاسباشی! بیزحمت یه عکس دیگه هم از این زاویه بگیر!
-شرمنده اخوی جان؛ نگاتیو کم دارم. این آخرین حلقهشه؛ بذار از بقیه هم بگیرم، اگه چیزی باقی موند، چشم؛ آخرش بیا درخدمتم!
رضا داخل سنگر بهداری مشغول چیدن وسایل کمکهای اولیه در کوله امدادگریاش بود. او با حوصله، باند و گاز استریل و سرنگ و وسایل بخیه را یکییکی در کولهاش میگذاشت و همزمان به صدای عکس گرفتن بچهها و شوخیهایشان با هم گوش میداد و گهگاهی لبخند میزد. میثم، دوست صمیمی رضا که او هم امدادگر بود، در ورودی سنگر ظاهر شد.
-رضاجان! شما نمیخوای عکس بگیری؟ یادمه گفتی به خواهرت قول دادی که یه عکس ویژه تکی بگیری و براش بفرستی؟!
رضا که سرگرم کارش بود؛ بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد: «بذار کارام تموم شه، میام. بعدش هم این بندهخدا گفت که نگاتیو کم داره… بذار بچههای دیگه عکسهاشونو بگیرن، اگه شد منم میام! شما عکس گرفتی؟
-نه!
– شما برو عکستو بگیر! اگه همه گرفتن و نگاتیو باقی مونده بود، بیا صدا بزن، منم بگیرم…
-پاشو بیا، ما با هم رفیقیم! تا تو عکس نگیری، منم نمیگیرم. فقط اینو بدون که من به نامزدم قول دادم توی جبهه یه عکس تکنفره بگیرم و براش بفرستم. بندهخدا میگفت این عکسهای جبههات، همهاش تو گروههای سی، چهل نفره هستین و باید ذرهبین بگیریم دنبال تو بگردیم… من که محاله تا تو عکس نگیری، عکس بگیرم. فقط یادت باشه اگه عکس نگیرم و برای نامزدم نفرستم، فردا تو این عملیات اگه شهید بشم، مقصرش تویی!
رضا لبخندی زد و وسایلش را گوشهای گذاشت و بلند شد و پیش میثم رفت، بعد او را در آغوش گرفت.
-دمتگرم که اینقدر با معرفتی…
رزمندهای دیگر در قاب دوربین عکاس قرار گرفته بود.
-رزمنده سرتو یه ذره بالا بگیر! آماشاالله؛ زنده باشی!
رزمنده لبخندی زد: «این چهطرز دعا کردنه؟! بگو ایشالا شهید بشی!»
عکاس چیزی نگفت و عکس او را هم گرفت. بعد دید رضا و میثم آنجا ایستادهاند.
-شما دو تا برادر فقط موندید…
عکاس نگاهی به ویزور دوربینش انداخت.
-شاید یه فریم باقی مونده باشه. اونم شک دارم البته؛ حالا از کدومتون عکس بگیرم؟…
رضا دست میثم را میگیرد.
-از میثم بگیر…
-چرا من؟! من بعدا میگیرم. تو بگیر، مگه نگفتی خواهرت تو نامه نوشته منتظر عکسته…
-گفتم… ولی نامزد تو هم منتظره… برو بگیر من بعدا میگیرم…
عکاس نگاهی به آن دو میاندازد.
-برادرها من باید برم. دیرم شده! زودتر تصمیمتونرو بگیرید…
-میثمجان برو دیگه…
-حرف مرد یکییه! تا تو نگیری من نمیگیرم…
رضا که میبیند میثم جدی است، دست او را میگیرد و با خود به جلوی دوربین میبرد.
-پس به جای دو تا عکس یه نفره، یه عکس دو نفره میگیریم. موافقی؟…
میثم لبخندی زد و گفت: چه جورم داداش گُلم!
رضا و میثم جلوی قاب دوربین قرار گرفتند.
-شما دو تا برادر نمیخواهید اسلحهای، چیزی دستتون بگیرید؟! خوشگلتر میشه عکستون…
رضا و میثم همزمان با هم جواب دادند: ما اسلحه نداریم. ما امدادگریم…
-خب همون کولههاتونو بیارید بندازید روی شونهتون. منم یهخرده زاویه میدم که یه گوشهاش پیدا باشه…
لحظاتی بعد عکاس دکمه شاتر دوربین را فشار داد و عکسی دو نفره از دو رفیق امدادگر ثبت کرد. عکاس از آنها خداحافظی کرد و رفت. رضا به فکر رفته بود؛ فکر میکرد که خواهرش وقتی این عکس را ببیند، چقدر خوشحال میشود و لحظهای را تجسم میکرد که او کنار مادرش نشسته و باهم عکس او را میبینند. بعد خواهرش آلبوم عکس خانوادگی قدیمی را باز میکند و عکس را در بهترین جای آن قرار میدهد و هر وقت که دلش برای او تنگ میشود، میرود و عکس را برمیدارد و با برادرش درددل میکند. یاد مدتها پیش افتاده بود؛ شبی که در اتاق خانه باصفا و دلبازشان در روستای زیبا و سرسبز «زابلی محله علیا» بندر ترکمن دوتایی با خواهرش نشسته بودند و آلبوم عکس را نگاه میکردند. پشت پنجرههای بزرگ اتاق، شبی رویایی و دلچسب جریان داشت؛ نسیم خنک شبانه، بوی عطر گلها و درختان بارانخورده و نم کشیده را به داخل اتاق میآورد. یک مرغحق با صدایی زیبا در دوردستها گاه و بیگاه نغمهای سرمیداد. بوی عطر چای تازه که مادرشان دَمکرده بود، در فضای اتاق پیچیده شده بود. نور نارنجی لامپ میان اتاق، روی عکسهای آلبوم افتاده بود. آلبوم بین خواهر و برادر قرار داشت و یکییکی عکسها را میدیدند و تجدید خاطره میکردند. مادرشان هم مشغول پختن غذا در آشپزخانه بود.
عکسها را یکییکی از آلبوم درمیآوردند و باهم نگاه میکردند. رضا بهیاد داشت اولین عکسی که از آلبوم درآوردند، عکس سیاه و سفید قدیمی پدر و مادرشان بود. از این عکسهای قدیمی که در عکاسخانهها میگرفتند و زمینه آن پرده گنبد و گلدستههای حرم امامرضا(ع) بود. رضا با دیدن این عکس، آهی کشید. انگشتش را به آرامی روی چهره جوان پدرش کشید و گفت: «خدابیامرزدت پدر؛ چقدر زود از پیش ما رفتی!»
-واقعا رفته بودن زیارت مشهد یا توی همین عکاسخونههای شهر عکس گرفتن؟!
-نه! مادر میگفت رفته بودیم مشهد. همون اوایل ازدواجشون بوده؛ تا حالا 10تا خاطره از اون سفرش تعریف کرده…
خواهرش لبخندی زد و به شوخی گفت: «مادر 10تا خاطره تعریف کرده یا یه خاطرهرو 10بار تعریف کرده!» رضا خنده ریزی کرد و گفت: «نگو آبجی، مامان گوشهای خیلی تیزی داره، میشنوه بهش برمیخوره!»
-آره! فکر کنم مورچه روی دیوار راه بره، صدای پاشو میشنوه!…از بابا همین یه عکس مونده؟!
-نه! گمون کنم که یه عکس پرسنلی هم بود؛ از اینا که آدما توش سفت و سخت میشینن و زل میزنن به دوربین! اما پیش عموئه!
-آره! انگار بهجای اینکه اومده باشن عکس بگیرن، اومدن که با عکاس بیچاره دعوا کنن!
رضا به چهره خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد. خواهرش هم نگاهی به او کرد و برای لحظهای نگاهشان درهم گره خورد. خواهرش گفت: «ولی حالا از شوخی گذشته، باید عکسو از عمو بگیرمش توی آلبوم خودمون باشه…»
-امکان نداره عمو اون عکسو بهت بده. مامان میگه عمو، جونش برای بابا در میرفت از بس که دو تا داداش همدیگرو دوست داشتن…
-میدونم! خدا حفظش کنه. جای پدرمون میمونه. بعد از فوت بابا همیشه به ما محبت کرده؛ انگار که بچههای خودش باشیم… خیلی مارو دوست داره.
-مارو دوست نداره، عمو عاشق ماست. چون یادگارهای داداشش هستیم. چند بار تا حالا شنیدم که اینور و اونور اینو گفته…
-میدونم … اوندفعه که برای من خواستگار اومد و من نپسندیدم، جلوشون گفت… فکر کنم برای همینه چندان موافق جبهه رفتن تو نیست…
رضا لبخندی زد و گفت: «مطمئنم که برای علاقه زیادش به ماهاست. به من میگه هر وقت تو میای پیشم و از در وارد میشی، حس میکنم داداشمرو میبینم… البته هیچوقت مستقیم بهم نگفته که برو یا نرو ولی میگفت تو اینجا بمون؛ من برات هرکاری که از دستم بربیاد میکنم. خونه میگیرم… عروسی میگیرم… و این چیزها…
چند عکس دیگر را هم نگاه کردند تا به عکسی دستهجمعی رسیدند که رضا با چند تا از دوستانش در کنار بقایای دیوار دفاعی گرگان گرفته بودند.
-اینجا کجاست؟
-اینجا دیوار دفاعی گرگانه… بعضیها بهش میگن «مارسرخ!»
-مار؟!
-آره. چون طولش خیلی بوده و مثل مار، پیچ و خم هم داشته؛ بهش اینطور میگفتن. میگن 200کیلومتر بوده. اینو ایرانیهای قدیم کشیده بودن که از مرزهاشون در مقابل دشمن دفاع کنن. البته الان خیلی جاهاش در اثر گذر زمان از بین رفته اما این نشون میده ایرانیها از قدیم چقدر روی خاک و وطن و مرزهاشون حساس بودن و براشون مهم بوده…
-مثل شما و رفیقات که الان عازم جبهه هستید؟
-بله…
-اون وقت این دیوار از چی ساخته شده بود که بهش میگفتن مارسرخ؟
-از سنگهای سرخرنگ سفت و سخت…
خواهر و برادر باز هم به آدمهای در عکس نگاه کردند؛ روحشون شاد… الان دوتا از بچههایی که توی این عکس هستن؛ شهید شدن و رفتن به آسمونها…
-کدوماشون؟!
رضا با تاثر، آن دو شهید در عکس را به خواهرش نشان داد.
-این رفیق ما بود که دورههای امدادگریرو با هم گذروندیم. این بنده خدارو توی کردستان تکتیراندازهای ضدانقلاب زدن و شهید کردن…
-مگه نمیگن کسی حق نداره به امدادگرهای توی جنگ تیراندازی کنه تا اونا بتونن جون مجروحهارو نجات بدن؟
-درسته! ولی دشمن به هیچ چی معتقد نیست؛ نه اصول دینی، نه اصول انسانی و قوانین کنوانسیونها… عین خیالش هم نیست این چیزها…
خواهر آهی کشید و با نگرانی به رضا نگاه کرد.
-یه چیز بهت بگم، ناراحت نمیشی…
-نه! بگو آبجی عزیزم… مگه آدم از دست خواهرش ناراحت هم میشه؟!
-مادر میگفت این دفعه که رضا بره جبهه، شهید میشه. میگفت بار آخریه که ما رضارو میبینیم. میگفت این تازگیها هروقت میبینمش، انگار از زمین فاصله گرفته و پیش ما نیست. برای همین هم به من سفارش میکرد که بیشتر هوای تورو داشته باشم…
-من به این مادر افتخار میکنم که چنین شیرزنییه… خدا حفظش کنه. ایشالا بعد صدسال که از دنیا رفت، همنشین فاطمه زهرا(س) و حضرت زینب(س) بشه توی بهشت…
با همدیگر عکسی را دیدند که در قطار گرفته شده بود. یکی از واگنهای قطار که به صورت بیمارستان درآمده و محمد در حال وصل کردن سِرُم به یک رزمنده مجروح روی تخت بود. خواهر عکس را میگیرد و با ذوق نگاه میکند.
-شما توی قطار هم درمانگاه دارید؟!
-خب! بالاخره وقتی که قراره مجروحها به بیمارستانهای شهرهای مختلف انتقال داده بشن، بهترین وسیله؛ قطاره. برای همین توی بعضی قطارها یه همچین واگنی ایجاد شده که بچههای امدادگر، به مجروحها رسیدگی کنن تا به شهرهای مورد نظر برسن…
خواهر عکس را توی آلبوم گذاشت. صدای مادر از آشپزخانه به گوش رسید؛
-بیایید کمک کنید، سفره بندازیم شام حاضره…
-داداش من باید برم؛ فقط یه کاری برام میکنی؟!
-ای بهچشم؛ شما جون بخواه…
-ایندفعه که رفتی جبهه، یه عکس تکی بگیر میخوام قاب کنم و همیشه پیش خودم داشته باشم…
-قول نمیدم! آخه شرایط جنگی قولدادنی نیست ولی سعی میکنم… اما تو هم یه کاری برای من میکنی؟
-این چه حرفییه داداش! جون خواهرا همیشه بسته به جون برادراشونه…
خواهر به شوخی و بازیگوشی، ادامه داد: «البته برادرا هم همینطور هستن اما تا وقتی که زن نگرفتن!»
هر دو خندیدند؛ رضا عکس پرسنلی را از توی آلبوم درآورد و به خواهرش داد.
-این عکس پیشت باشه. اگر من شهید شدم، همین عکس را بزرگ کنید و روی حجلهام و اعلامیه شهادتم بزنید…
چشمان خواهر پُر از اشک شد.
القصه… چند سال از شهادت رضا در عملیات والفجر8 و منطقه عملیاتی اروند گذشته بود. در یکی از شبهای بهاری و رویاگونه که روی روستای زیبای زادگاه رضا گسترده شده بود، خواهر او در همان اتاق خانه قدیمی سر کمد چوبی خانه رفت. آلبوم عکس قدیمی را درآورد و رفت درست جایی نشست که در آن شب به یادماندنی، پیش برادرش نشسته بود و با هم آلبوم عکس را نگاه میکردند. خواهر شروع به ورق زدن عکسها کرد تا به عکس دونفرهای رسید که رضا قبل از شهادت با دوست امدادگرش میثم گرفته و بعد از شهادت به دستش رسیده بود. برای لحظاتی با عکس برادرش صحبت کرد. بعد آلبوم را ورق زد و عکس عمویش را دید. عمو در جبهه در کنار اروندرود با لباس بسیجی مشغول نماز خواندن بود. عمو بعد از شهادت رضا و مراسم چهلم او، لباس رزم پوشیده و به جبهه رفته و شهید شده بود. خواهر در حالی که عکس عمویش را نگاه میکرد؛ گفت: «روحتون شاد عموجان، روحت شاد رضای عزیزم!»
و آنقدر به عکسها نگاه کرد و با آنها صحبت کرد که همانجا کنار آلبوم خوابش برد.
پایان…