«تُنگ شیشهای»؛ قصهای از زندگی شهید اسماعیلی
- شناسه خبر: 2232
- تاریخ و زمان ارسال: 3 آذر 1403 ساعت 7:56
- بازدید : 14
- نویسنده:
داستان کوتاه «تُنگ شیشهای» بهیاد امدادگر شهید، محمد اسماعیلی؛ محمد روی تخت بیمارستان افتاده بود… دور تا دورش دیوارهایی از جنس شیشه بود؛ انگار او را درون یک تُنگ شیشهای گذاشته بودند. یک تُنگ شیشهای که آب آن راکد و بدون اکسیژن بود و ماهی قرمزرنگ زیبای درونش به حالت خفگی افتاده بود و دهانش را به سختی باز و بسته و خودش را روی سطح آب میکشاند و رها میکرد. چند لوله به رنگهای مختلف به بینی و دهانش وصل بود تا اکسیژن خالص را به او برساند و بتواند نفس بکشد. بدنش رنجور و خسته شده بود؛ مثل پوست و استخوان. اثرات تاولهای بمباران شیمیایی روی جایجای بدنش به چشم میخورد. چشمهایش گود افتاده بود و باوجود اینکه اکسیژن به او وصل بود، هنوز با هر نفس کشیدن ریهاش میسوخت و سینهاش به خسخس میافتاد.
شبها و روزهای عملیات والفجر10 مثل یک فیلم با دور تند از جلوی چشمانش رژه میرفتند. نزدیک عید نوروز سال67 بود و رزمندگان با عملیاتی غافلگیرانه و رعدآسا توانسته بودند چند شهر کُردنشین عراق را تصرف کنند. یاد لحظاتی افتاد که برای اولین بار وارد حلبچه شد. مردم کُرد که از سویی از بیدادگریهای صدام به ستوه آمده بودند و از سویی دیگر ریشههای عمیق فرهنگی مشترک با ایرانیان داشتند، به گرمی از او و همرزمانش استقبال کرده بودند. یکی برایشان شیرینی و نان محلی میپخت و میآورد، دیگری آنها را به قهوهخانهاش دعوت میکرد تا چای و قهوه بنوشند و یکی دیگر تخممرغ تازه محلی به آنها هدیه میداد. صمیمیت و خونگرمی مردمان این شهر و مهماننوازی بیدریغشان، رزمندهها را تحت تاثیر قرار میداد.
رزمندهها هم انصافا کم نگذاشته بودند؛ پایگاههایی را در شهر ایجاد کرده و انواع و اقسام ارزاق مثل برنج، روغن و خواربار را بین مردم توزیع میکردند. محمد هم که راننده آمبولانس و امدادگر بود، روزی چند بار از خط مقدم که جلوتر از حلبچه بود تا مقر نیروهای خودی و بیمارستان صحرایی مجروح میبرد و هر چه از دستش برمیآمد برای این مردم خونگرم و ستمدیده انجام میداد؛ او مجروحان و بیمارانشان را مداوا میکرد. به آنها داروهای مورد نیازشان را میداد و گهگاهی که در آمبولانسش جای خالی بود، در طول مسیر جابهجایشان میکرد و با آنها رفیق میشد و گپ میزد. مردم حلبچه فکر میکردند امسال نوروزشان را آزادانه و در جوار مردمانی از ریشه و فرهنگ خودشان و به دور از چکمههای سرکوبگر نظامیان عراقی جشن میگیرند و در تدارک برگزاری نوروز بودند اما این بذرهای خوشحالی و امید که تازه داشت در قلبهایشان جوانه میزد، عمر چندانی نیافت؛ چون قرار بود شکوفههای نورسش با قارچهای سمی خفه شوند و بریزند. صدام از عملیات رزمندگان در کردستان عراق و استقبال مردم کُرد از نظامیان ایرانی، خونش به جوش آمده بود. قلبش با احساس شومی از انتقام فشرده میشد و ذهنش جولانگاه افکار پلیدی شده بود که باید درسی فراموشنشدنی به مردم کُرد و رزمندگان ایرانی بدهد. او این همه خونگرمی، صمیمیت و رفاقتی که بین رزمندگان و مردم حلبچه به وجود آمده بود را اصلا و ابدا برنمیتابید.
اولین طلیعههای شوم اتفاقات تلخ و ناگوار بعدی را «محمد» وقتی دریافت که برای انتقال رزمندگان مجروح در خطمقدم به آن سوی حلبچه رفته بود و داشت آنها را به بیمارستان صحرایی منتقل میکرد؛ ناگهان صدای شکستن دیوار صوتی برفراز حلبچه شنیده شد؛ محمد چند هواپیمای عراقی را دید که با پیکرهای سیاهرنگشان که زیر نور خورشید برق میزد، در آسمان حلبچه جولان میدادند. ضدهوایی نیروهای ایرانی هم به کار افتاده بود؛ گلولههای ضدهوایی آسمان را شخم میزدند و با صدایی مهیب در آسمان میترکیدند و صدای انفجارشان در کوهها و درهها پیچیده میشد.
محمد، آمبولانس را در جایی امن متوقف کرد تا جان خودش و مجروحان از بمباران و ترکشها در امان باشد اما این بار هواپیماها بمب نریختند. سیلی از کاغذهای سفید را دید که از دنباله هواپیماها در آسمان حلبچه پخش شده بود و آرامآرام به زمین میآمد. چند کاغذ هم با وزش باد در آسمان چرخی زدند و پایین آمدند و کنار آمبولانس افتادند. محمد یکی از آنها را برداشت و نگاه کرد. کنار عکسهای صدام، اعلامیههای نیروهای نظامی صدام بود که به مردم حلبچه هشدار داده بودند که هرگونه همکاری با ایرانیها، خیانت محسوب شده و عواقب شومی دارد؛ در نتیجه از آنها خواسته شده بود که در اسرع وقت شهر را ترک کنند.
درِ اتاق بیمارستان باز شد و یک پزشک و پرستار از محفظه شیشهای که محمد را محاصره کرد بود، گذشتند و پیش او آمدند. هر دو نفرشان دولایه ماسک روی صورت داشتند. پزشک، محمد را معاینه کرد و نکاتی به او و پرستار گفت. محمد فقط صورتهای آنها و لب زدنشان را میدید و به سقفی نگاه میکرد که چند ماه بود به جای آسمان، بالای سرش بود. پرستار داخل سِرُم، آمپولی تزریق کرد. از حالت چشمهایشان میفهمید که چندان به زنده ماندن او امیدوار نیستند. دوباره در ذهنش به مرور خاطراتش پرداخت؛ شبی که در بیمارستان صحرایی فرصتی پیش آمده بود که با چند نفر از همرزمان امدادگرش گپی بزند. بیشتر مجروحان با تزریق آرامبخش و مسکن خوابشان برده و چندتایی را هم قرار بود فردا به بیمارستان منتقل کنند. محمد اعلامیه عراقیها را از جیبش درآورد و به بقیه نشان داد. مرتضی سری به تاسف تکان داد و گفت: «آخه بیشرمی تا چه حد؛ یه انسان مگه میتونه انقدر پلید باشه؟! …اسم عملیاتشونو گذاشتند انفال… انفال که میدونید یعنی چی؟»
محمد با ناراحتی سری تکان داد و گفت: «بله! انفال در قرآن به معنی غنیمتهایی است که در جنگ با کفار گرفته میشه و صدام مثل همیشه از احساسات مذهبی و معصومانه مردم عراق سوءاستفاده کرده و فرماندهی این عملیاترو سپرده به عبدالمجید تکریتی که از افسرهای ارشد حزب بعثه و قوم و خویش خودش هم محسوب میشه!»
-درسته! حالا هم پیشمرگهها خبر آوردن که داره روستاها و مساجد و کلیساهای کُردهارو خراب میکنه؛ احشام و گلهها و زمینهای کشاورزی اون بندگان خدارو میسوزونه و آوارهشون میکنه…
-اینکه اسمش نسلکشی دیگه! منم از یکی از اهالی حلبچه شنیدم که یکسری از کٌردهارو هم قتلعام و توی گورهای دستهجمعی دفن کردن…
ابرهایی از غم و غصه، فضا را دربرگرفته بود. محمد آهی کشید و گفت: «حالا به نظرت منظور صدام از این اعلامیه چیه… یعنی چیکار میخواد بکنه؟!»
-نمیدونم البته اهل بلوف و تهدید توخالی برای ترسوندن مردم هم هست…
-شاید ایندفعه فرق کنه. من از بعدازظهر که این اعلامیه کنار آمبولانس افتاد، همهش توی فکرم. یه حسی بهم میگه ایندفعه یه اتفاق خیلی بدتری تو راهه! آخه فکرهای صدام مثل علف هرزه؛ مثل قارچهای سمییه، باید بیشتر مراقب باشیم…
در این هنگام صدای ناله مجروحی که از درد بیدار شده بود و امدادگرها را صدا میزد، به گوش رسید. محمد سریع بلند شد و به طرف تخت مجروح رفت تا به او رسیدگی کند.
آن شب تا صبح از نگرانی خواب به چشمان محمد نیامد. دلواپس رزمندهها و مردم حلبچه بود. یادش افتاد که از همان اول که عکس صدام را میدید، از او متنفر بود. پشت آن چهره خشن با چشمان وقزده و سبیلهای زمخت که لباس نظامی برتن داشت و با تبختر و غرور به دوربینها نگاه میکرد، شرارت و خشونت عریانی را میدید که تا قبل از آن هرگز ندیده بود. بعدها که جنایات او را یکییکی به چشم دید، فهمید که اشتباه نکرده؛ محمد برای همین شهر زیبا و جنگلهای بهشتگونه و بکر گلستان را رها کرد و به جبهه آمد؛ چون صدام را خطری میدید که باید زودتر ریشهکن شود.
نماز صبحش را که خواند، سوار آمبولانس شد و با دو امدادگر دیگر به سمت حلبچه حرکت کرد. از مسیرهای کوهستانی و درههای سرسبز گذشتند و وارد دشت شدند. آفتاب داشت بالا میآمد و پرتوهای طلاییرنگش جلوه زیبایی به دشتهای کردستان میداد. گهگاهی هم با مردمی مواجه میشد که با الاغ و قاطر مشغول حمل بارهایشان بودند؛ محمد با گرمی با آنها سلام و علیک میکرد و برایشان دست تکان میداد. بعد با دستههای اسرای عراقی که رزمندگان آنها را به پشت جبهه منتقل میکردند، مواجه شد و از کنارشان گذر کرد. محمد تا به حال این تعداد اسیر یکجا ندیده بود. دستهایشان را روی سرشان گذاشته بودند و به عربی شعار و فحش علیه صدام میدادند. محمد از کنار آنها هم گذشت…
با عبور از پیچ آخر، شهر سرسبز حلبچه را دید که انگار تازه داشت چشمانش را باز میکرد و به خورشید زمستانی لبخند میزد. انگار شهر هم از اینکه آزاد شده و دیگر تن سرسبزش زیر چکمههای منحوس نظامیان بعثی نیست، خوشحال بود اما ناگهان سر و کله هواپیماهای عراقی برفراز شهر پیدا شد. محمد آمبولانس را در فرورفتگی کنار صخرهای متوقف کرد و به آسمان خیره شد. هواپیماها دیوار صوتی را شکستند و شهر را بمباران کردند. شیشههای پنجرهها یکی پس از دیگری با موج انفجار میشکستند و فرو میریختند؛ عراقیها این بار از بمبهای معمولی استفاده کرده بودند اما وقتی این هواپیماها رفتند موج جدید حمله جنگندههای عراقی شروع شد. ضدهواییها با قدرت هرچه تمامتر به سمت آنها شلیک میکردند و آسمان را پُر از شیارهای نورانی کرده بودند اما ارتفاع این جنگندهها بالاتر از آن بود که گلولههای ضدهوایی به آنها برسد. محمد به چشم خودش دید که بمبهایی از هواپیما رها شد. اینبار انفجاری روی زمین صورت نگرفت اما از محل اصابت موشکها، قارچهایی سمی شروع به روییدن و بالا آمدن کرد. گازهای سمی به شکل قارچ درآمده بودند و تا چندین متری از زمین بالا میآمدند. ابتدا سیاه و بعد سفید شدند و بعد به رنگ زرد مسموم و مشمئزکنندهای درآمدند. بوی سیب به مشام میرسید.
-یاابوالفضل؛ شیمیایی زدن… باید بریم کمک مردم شهر…
محمد سریع ماسکها را از توی ماشین درآورد و به دو امدادگر دیگر داد؛ ماسکهای سیاه ضدگاز را روی صورتشان قرار دادند و بندهایش را سفت کردند. محمد با یادآوری این تصاویر، بدنش میلرزید و روی تخت تکان میخورد و اشک از گوشه چشمانش جاری میشد. به یاد میآورد که در آن روز، آدمهای شهر مثل برگهای پاییزی در هرکوی و برزن به زمین میافتادند و در عرض چندثانیه میمردند. مردی که لباس کُردی برتن داشت و سعی کرده بود جان نوزاد زیبایش را از خفگی نجات دهد، کنار پله خانهاش افتاده و همراه نوزادش جان سپرده بود. وانتی که تعدادی از مردم را سوار کرده بود تا از شهر خارج کند، در گوشهای متوقف شده بود و راننده و تمام سرنشینانش خفه شده و مرده بودند.
محمد در حالی که چند ماسک به دست داشت و لوازم کمکهای اولیه را هم توی کوله پشتیاش گذاشته بود، تکتک خانهها را به جستوجوی آدمهایی میگشت که احتمالا زنده مانده بودند. از کنار تل کشتهشدهها میگذشت و میرفت. یکی استفراغ سبز بالا میآورد؛ یکی روی زمین افتاده بود و خِرخِر میکرد. محمد ماسکها را روی صورت آسیبدیدهها میگذاشت، چفیهها را خیس میکرد و بینی و دهان بازماندگان را میپوشاند و دست آخر که ماسکها تمام شد، ماسک خودش را هم از روی صورت درآورد و روی صورت پسر نوجوانی که لباس کُردی برتن داشت و مظلومانه مثل مجسمه کنار جنازه خانوادهاش ایستاده بود، قرار داد و با مهربانی بندهای ماسک او را سفت و پسرک را به آمبولانس منتقل کرد. خودش هم با چفیهای خیس، دور بینی و دهانش را پوشاند. محمد چندین بار مصدومان و بازماندگان حمله شیمیایی را به درمانگاههای صحرایی منتقل کرد و مسیر بیمارستان تا شهری که با ابرهای خطرناک سمی آلوده شده بود را رفت و برگشت.
صدای باز شدن درِ بیمارستان، محمد را به خود آورد. برادرش بود که برای ملاقات او آمده بود. برادر از پشت شیشهها با او سلام و علیک کرد و روی صندلی که آن طرفتر بود، نشست. دو برادر کمی با هم صحبت کردند. محمد نفسنفسزنان سراغ مادر و خواهر و برادرهایش را گرفت.
-همه خوبن؛ دعاگو هستن. منتظرن که به سلامتی برگردی و چشمشون به جمال شما روشن بشه…
-برادرجان… نمیخوام خدای نکرده شمارو نگران کنم اما فکر نکنم من دیگه از اینجا بیرون بیام؛ این همه لوله و دستگاه هم که میبینی فقط برای اینه که چند ساعتی بیشتر منو زنده نگه دارن؛ فقط ازت خواهش میکنم نذار بعد از من مادر و خانواده جای خالی منو حس کنن؛ بیشتر هواشونو داشته باش و بهشون رسیدگی کن…
برادر که سعی میکرد بغض فروخوردهاش نترکد، جواب داد: «این چه حرفییه شما میزنی محمدجان؟! ایشالا دوباره خوب میشی و برمیگردی خونه، سرکار و زندگیت… میری دوباره مسجد پیش رفیقات شیشههارو تمیز میکنی و دستمال میکشی! یادته شب قبل از رفتنت رفتی و مسجدرو آب و جارو و در و پنجرههاشو تمیز کردی؟!
محمد لبخند تلخی زد و سری به علامت تایید تکان داد.
-تو انقدر خوب و آقایی، انقدر به همه خوبی کردی که همه اهل محل روزی صد بار میان سراغ سلامتیتو از ما میگیرن! خیلیهاشون آرزو دارن بیان اینجا و برای یهلحظه هم که شده از پشت همین شیشهها ببیننت ولی میبینی که دکترها قدغن کردن… رفیقات توی هلالاحمر هم که بندگان خدا در خانه مارو از پاشنه درآوردن. دائم سر میزنن و میخوان هرطور شده و از دستشون برمییاد به ما کمک کنن. دائم هم پیگیر کارهای بستری شدن و داروها و آمپولهات هستن که زودتر خوب بشی…
-به همهشون سلام برسون؛ راضی نیستم کسی به خاطر من به زحمت بیفته…
-اون بیرون هوا چطوره؟!
-مثل بیشتر وقتای شمال؛ ماه ماه! پاک و دلپذیر. یه ذره هم نمنم بارون میاد. ایشالا دوباره میای با هم میریم جنگل گشت و گذار… شهر گنبد فقط یه چیز کم داره اونم وجود عزیز خودته!
-فکر نکنم دیگه حتی قسمتم بشه که آسمون گنبدرو هم ببینم… راضیام به رضای خدا… از خدا میخوام که عمر طولانی و پاک و سالم به همه عزیزانم بده…
محمد شدیدا سرفه میکرد. نفسهایش به شماره افتاده بود؛ باز صحنههای دلخراش به سراغش آمده بود. در ذهنش کبوترها و گنجشکها یکباره روی درختان یا لبه دیوارها خشک میشدند و روی زمین میافتادند. آدمها همه بیحرکت سرجایشان انگار که یخ بسته باشند، با چشمان باز ایستاده بودند و چشمانشان به سرخی نشسته بود. آدمهایی را میدید که با ناامیدی درحال فرار به سمت کوهها و ارتفاعات هستند تا از گازهای شیمیایی در امان باشند اما قارچ سمی نفرین شده به آنها میرسید. زنها و بچهها با گازهای سمی بلعیده میشدند. فقط توانست بگوید: «آخ، جگرم سوخت!» برادر که این حال محمد را دید، با آشفتگی به سمت ایستگاه پرستاری دوید و کمک خواست اما محمد در میان آخرین تشنجها روی تخت جان داد و به همرزمان شهیدش پیوست.
پایان…