داستان کوتاه شفیع؛ بهیاد شهید بورقانیفراهانی
- شناسه خبر: 2220
- تاریخ و زمان ارسال: 30 آبان 1403 ساعت 6:35
- بازدید : 14
- نویسنده:
داستان کوتاه «شفیع» بهیاد امدادگر شهید، شفیع بورقانیفراهانی؛ خیلی کوچک بودم ولی خوب به یاد دارم؛ پدر و مادرم در اتاق دیگری با هم صحبت میکردند؛ خیلی آرام و آهسته. پدرم بیشتر اوقات لحن آرام و مهربانی داشت و هیچ وقت ندیدم با تندی با مادرم صحبت کند.
مادرم گفت: «شفیع یادت میاد بعد از ازدواجمون درباره اینکه وسیلهایرو ببخشم، چی گفتی؟» پدر گفت: «آره یادمه؛ تو گفتی اگه من مثلا یه قندونیرو از این خونه ببخشم، راضی هستی؟ منم گفتم خانوم تو همه خونهرو هم ببخشی من اعتراضی نمیکنم.» مادر گفت: «شما همیشه منو شرمنده کردی.» پدر گفت: :«این حرفا کدومه؟! من به تو اطمینان کامل دارم.»
کمکم خواب به چشمانم آمد و دیگر چیزی نفهمیدم.
روزی پدرم از درِ خانه وارد شد. یک پاکت پُر از انار دستش بود و با ذوق و خوشحالی رفتم طرف پدر و پریدم توی بغلش. همه انارها روی زمین پخش شد. مادر گفت: «دخترم صبر میکردی پدرت بیاد داخل و انارهارو زمین بذاره، بعد توی بغل میگرفتیش!» با شیرینزبانی جواب دادم: «اونطوری دیگه مزه نداشت!»
پدرم اصولا خیلی کمحرف و تودار بود. اگر کاری با او داشتیم تا سوالی نمیکردیم، جواب نمیداد. آرام بود و صبور و مهربان. پدر ارتشی بود و تحصیلاتش را هم آنجا گذرانده بود؛ دانشکده پزشکی هم رفته بود. با اینکه در ارتش خدمت میکرد ولی رفتارش با ما نرم و پُر از عطوفت بود. من و برادرم مسعود خیلی به پدر و مادرمان علاقه داشتیم. مخصوصا من عاشق پدر بودم. او برای ما سرمشق و نمونه ایستادگی در برابر سختیها و رنجها بود. وقتهایی میشد که ما به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ میرفتیم و شام مهمان آنها بودیم. پدر میرفت پیش بابابزرگ و میگفت: «پدرجان! کاری نداری براتون انجام بدم؟» بابابزرگ میگفت: «پسرم! تو خودت سرت شلوغه. دستت درد نکنه که به فکرمون هستی.» بعد میرفت پیش مامانبزرگ که در آشپزخانه داشت سبزی پاک میکرد و میگفت: «مامان جان! خسته نباشی! کمک نمیخوای؟»
مامانبزرگ هم میگفت: «دستت بیبلا پسر گُلم! الهی خیر ببینی!» همیشه تا بابابزرگ و مامانبزرگ سر سفره نمینشستند، برای خوردن غذا نمیآمد. با رفتارهایش به ما نشان میداد که چگونه به انسانها احترام بگذاریم.
یادم هست که موقع انقلاب، اوضاع جامعه یکدفعه دگرگون شد. آن زمان خیلیها نظر خوبی به ارتش نداشتند. پدرم به این افکار کاری نداشت؛ این حرفها را میشنید و به روی خودش نمیآورد. هر بار که پای تلویزیون، مجروحان انقلاب را میدید خیلی رنج میکشید و برایشان متاثر میشد. زمانی که میدان ژاله شلوغ شد، مجروحان و آسیبدیدگان را آورده بودند به بیمارستان ارتش. پدر برای کمک به آنها رفت. از مادرم بعدها شنیدم که میگفت وقتی که یک بار خون برای تزریق به مجروحان انقلابی کم آمده بود، پدرم خودش آستینها را بالا زده و خون اهدا کرده بود.
پدر پای تلویزیون نشسته بود؛ تازه عراق به ایران حمله کرده بود. داشت تصاویر مجروحان جنگی را تماشا میکرد. یکدفعه رو کرد به مادرم و گفت: «اعظم! آدم خوبه اگه میره جبهه مجروح نشه، جانباز نشه؛ شهید بشه!» بعد همان جا پای تلویزیون شروع کرد به اشک ریختن. مادرم گفت: «آقا شفیع! چرا گریه میکنی؟ جلوی بچهها خوب نیست گریه میکنی؛ غصه میخورن!»
با شروع جنگ، بار دیگر فضای کوچه و محله و جامعه عوض شده بود. نگرانیها، دلتنگیها و حرفها همه حول محور جبهه و جنگ میگشت. روزی پدرم به مادرم گفت میخواهد به جبهه برود و از خاک وطنش دفاع کند. مادر متعجب شد و البته نگران؛ حالا خدا یک برادر دیگر هم به ما داده بود؛ مهدی! مادر گفت: «شفیع جان، میخوای منو با سه تا بچه بذاری و بری؟» پدر گفت: «اعظم خانوم! چون میدونم تو از عهدهاش برمیای و به خوبی از خودت و بچهها مراقبت میکنی، خیالم راحته. درضمن، دفاع از کشور و ناموسم از همه چیز مهمتره.» مادر نگاهی به پدر انداخت و اشک از گوشه چشمهایش سرازیر شد. حتما با خودش فکر میکرد که چگونه به تنهایی از ما نگهداری کند؟! ما بچهها وقتی فهمیدیم پدر میخواهد به جبهه برود، اول خیلی پریشان و دلخور شدیم. من مرتب گریه میکردم و از پدر میخواستم که نرود. ولی او میگفت: «دخترم من یه ارتشی هستم و یه پزشکیار و باید برای خدمت و امداد به مجروحان و آسیبدیدگان جنگ برم!»
پدر همان اولین روزهای جنگ رفت جبهه؛ نبود او در خانه برای ما بسیار سخت بود. جای خالی او، ندیدن چهره او، لبخند او و نبود محبتها و خوبیهایش برایمان تحملکردنی نبود. مادر هم دلتنگ بود و نگران؛ نگران سلامت حال همسرش و نگران مسئولیت سنگینی که در خانه بردوشش افتاده بود. وقتی که وضعیت قرمز میشد و آژیر حمله هوایی را میزدند، من و برادرم میترسیدیم. مادر سعی میکرد ما را آرام کند. وقتی که صدای ضدهواییها به گوش میرسید، مادر دستانش را روی گوش مهدی میگذاشت تا کمتر صداها را بشنود و گریه نکند. پدربزرگم میخواست ما را به خانه خودشان ببرد ولی مادرم راضی نمیشد خانهای که این همه خاطره با آن دارد را رها کند و برود. به شوخی میگفت: «میخواهم سنگر را حفظ کنم!»
یک بار پدرم برای چند روز به مرخصی آمد. با باز شدن در، جوری توی بغلش پریدم و بوسهبارانش کردم که انگار 100سال است او را ندیدهام. مسعود هم آمد و به پدر و مادرم گفت: «منم میخوام برم جبهه!» آن موقع 12سال داشت. پدرم خندهاش گرفت و سرش را بوسید و گفت: «پسر شجاعم! شما پیش مادرت باش! بذار من برم بعد شما برو!» برادرم فهمیده بود که پدر و مادرش چقدر مسئولیت سنگین و مهمی دارند و میخواست باری از روی دوششان بردارد. در یکی از همان شبها یک بار پدرم به مادرم گفت: «اعظم جان! بیا اینجا بشین میخوام باهات صحبت کنم.» مادر که داشت در آشپزخانه غذا درست میکرد، برنج را دَم گذاشت، پیش او آمد و نشست و گفت: «بفرمایید!» پدرم گفت: «من وصیتنامهای نوشتم، میخوام بدونم دوست داری اگر شهید شدم، اول خبر شهادتمو به شما بدن یا پدر و مادرم؟» آن موقع خانواده پدرم در اراک زندگی میکردند. مادرم با غرور خاصی گفت: «دلم میخواد اول از همه خودم متوجه بشم!» چند وقت بعد که پدرم شهید شد، تاکید کرده بود که او را از شهدای تهران جدا نکنند. میخواست پیکرش را در تهران دفن کنند تا زن و بچهاش برای رفتن سرمزارش به زحمت نیفتند. او همیشه به فکر آسایش ما بود؛ حتی در آن شرایط سخت.
آن لحظهای که خبر شهادت پدرم را آوردند، هیچ وقت فراموش نمیکنم. برادر کوچکم مهدی 9ماهش بود. مادر خیلی بیتابی میکرد. همه برای تسلی ما آمده بودند؛ باورکردنی نبود که پدر عزیزمان به این زودی از بین ما رفته است اما خبر شهادت پدر را به بابابزرگ داده بودند چون ما آن وقتها در خانه تلفن نداشتیم. آن زمان ماموریت پدرم در «بانه» بود. او مجروحان را با کمک دوستانش با آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقل میکرد. در یکی از همین رفتوآمدها بود که آمبولانس روی مین ضدتانک رفت و در اثر انفجاری که ایجاد شد، پدرم به شهادت رسید. البته قبل از شهادت مجروح میشود و او را در بیمارستانی در ارومیه بستری میکنند. بعد پدربزرگ و عمویم به آنجا رفتند و با هر سختی و مشقتی که بود او را به بیمارستان ارتش در تهران منتقل کردند اما پدرم در 28 دی 1359 در همان بیمارستان چشم برجهان بست.
شهادت برای پدرم خیلی خوب بود؛ چون به قول مادرم آدمی به خوبی او حیف بود که شهید نشود و در بستر پیری یا بیماری بمیرد. مادرم تعریف میکرد که یک بار در جاده، خودروی پدرم چپ کرده و ماشینش طوری مچاله شده بود که نیروهای امدادی به سختی او را از میان آهنپارهها درآورده بودند اما با کمال تعجب حتی یک خراش هم بربدنش نیفتاده بود. مادرم اعتقاد داشت سرنوشت او چیزی جز شهادت نبود. با این حال روزها و شبهای سخت بدون پدر را هرگز فراموش نمیکنم. شانههای نحیف مادرم زیر بار این همه سختی و مسئولیتی که حالا باید به تنهایی به دوش میکشید، خم شده بود.
زمانی که پدرم شهید شد، مادرم فقط 29سال داشت و دیگر هیچ وقت ازدواج نکرد. او جوانی و زندگیاش را به پای ما که یادگارهای شوهر عزیزش بودیم، ریخت. روزی که سرمزار پدرم رفتم، آشفته و گیج و سردرگم بودم. دلم میخواست همه این حرفها و پیشامدها کابوس باشد؛ دلم میخواست چشمانم را ببندم و وقتی که باز میکنم، چهره مهربان پدرم را روبهرویم ببینم.
برادرم مسعود هم مثل من پریشان بود؛ دلش برای پدرمان خیلی تنگ شده بود. من با پای خودم سر مزار پدرم در بهشت زهرا میرفتم ولی موقع برگشتن مثل جنازهای بودم که باید دیگران مرا به خانه برمیگرداندند.
یادم هست یکی از روزهایی که سرخاک پدر رفته بودیم، من چادرم را روی سرم کشیده بودم و مثل ابر بهار گریه میکردم. چند زن خانواده شهدا از سرمزار شهیدشان بلند شدند و نزد ما آمدند. یکی از آنها گفت: «دخترم! خدا پدرترو رحمت کنه! جای شهدا در بهشته!» زن دیگر گفت: «عزیزم! حتما پدرت داره از اون بالا نگاهت میکنه و مواظبته! الان داره دعات میکنه؛ اینقدر بیتابی نکن…»
با شنیدن این حرفها، تسکین پیدا میکردم اما نه آن وقت و نه حالا که خودم ازدواج کردهام و بچه هم دارم، کاملا آرام نشدهام. گاهی وقتها احساس میکنم تاب و تحملم کم است و در زندگی زود صبرم را از دست میدهم. فکر میکنم این به خاطر شرایطی است که برما گذشت. مهدی وقتی بزرگتر شد، به مادرم میگفت: «چرا به بابا اجازه دادی به جبهه بره! چرا گذاشتی صدام اونو بمبارون کنه؟ اگه بود منو میبرد پارک، میذاشت روی پاهاش بشینم و باهاش بازی کنم!»
بزرگتر که شده بودیم، نگرانی مادر برای ما بیشتر شده بود. برای آینده ما و سرنوشت ما. همه ما مدیون ازخودگذشتگی مادر هستیم. یادم میآید مادر یک بار به من گفت: «نسرین! آدم نباید زیاد خوب باشه! چون اینجوری بعد از رفتنش آدما خیلی اذیت میشن.» مادر راست میگفت. پدرم خیلی آدم شریفی بود؛ چه بعد از شهادت و چه قبل آن همه از خوبیهایش تعریف میکردند. پدربزرگم بعد از دیدن پدرم و آوردنش به تهران، یکشبه انگار 30سال پیر شد. مادربزرگم ناراحتی قلبی پیدا کرد…
پدرم عضو جمعیت هلالاحمر هم بود. البته ما این را بعد از شهادتش فهمیدیم. بعد از مراسم ختم و چهلم پدر عده زیادی به خانه ما میآمدند و سراغ پدرم را میگرفتند. میگفتند پدرم هر بار که امکان داشته، برایشان خواربار و ملزومات مورد نیازشان را میبرده و به دستشان میرسانده است. آن موقع بود که ما به خصوص مادرم فهمیدیم آن خواربار و لوازمی که گاهی در صندوق عقب ماشین پدر بود، برای نیازمندان تهیه شده بود. پدر بخشنده و سخاوتمند بود. گاهی در حال و هوای نوجوانی به مادرم میگفتم کاش لااقل یک بار ما را زده بود تا جای آن را میبوسیدم اما او هیچ وقت حتی ما را دعوا هم نکرده بود. او گُل سرسبد خانواده بود. این بار که در یک روز برفی به سرمزار پدرم رفتم، خاطراتش انگار که برای همین دیروز باشد، یکییکی جلوی چشمانم نقش بست و از او خواستم که مثل اسم بزرگش که «شفیع» بود، شفاعتکننده ما نزد خداوند باشد. بعد برفها را با دستانم از روی مزارش کنار زدم و یک دل سیر گریه کردم…
پایان…