مهمان؛ داستان کوتاه شهید امدادگر ماشاالله تقیزاده
- شناسه خبر: 2094
- تاریخ و زمان ارسال: 15 مهر 1403 ساعت 9:42
- بازدید : 28
- نویسنده:
مهمان-(به یاد شهید امدادگر؛ ماشاءالله تقیزاده): شب قبل از عملیات را هیچ وقت از یاد نمیبرم؛ انگار شب عاشورا بود. درون سنگر به دستانمان حنا گذاشتیم و آخرین وداعها را با همرزمان و رفقایمان انجام دادیم. در همین حال و هوا، رزمندهای گفت: «اینجا آنقدر چهرهها نورانی هستند که نیازی به نور اضافه نیست.» فانوسها را خاموش کردیم و یکی از بچهها مداحی کرد: «با نوای کاروان/ بار بندید همرهان/ این قافله عزم کرب و بلا دارد/ الرحیل ای عاشقان/ همسفر با عاشقان/ وادی صحرای عشق/ نیست خالی از خطر/ یا زجان باید گذشت/ یا بباید داده سر…»
همه با هم رفقای صمیمی بودیم. چون اینجا آدمها خیلی زود با هم اخت میشوند. هر چیزی که بخواهد بین آدمها فاصله بیندازد و باعث حسادت و رقابت بین آنها شود، اینجا وجود ندارد. در جبهه از اضطراب زندگی شهری و حسادتهای آن خبری نیست؛ همه انگار صدسال است که همدیگر را میشناسیم و جانمان برای هم درمیرود. نه پست و مقامی در کار است و نه صندلیای که برای به دست آوردنش کسی تقلا کند و به نفسنفس زدن بیفتد. اینجا همه ما در آتش، نفس تازه میکنیم. اینجا آدمها سر صید کردن یک مروارید حقیر از جوی آب باریک به هم حسادت نمیکنند؛ اینجا دلها در گروی فیش حقوقی و ترفیع نیست، اینجا رقابتی اگر باشد، سر زودتر رسیدن به دریاست.
هنوز شب به نیمه نرسیده بود که پیشانیبندهای «یاحسین» را بستیم و سوار قایقها شدیم. من به عنوان امدادگر، با گروه همراه شده بودم. بعد از روزهای ابتدایی جنگ و شهید شدن تعداد زیادی از رزمندگان مجروح در خطمقدم یا حین انتقال به بیمارستانهای صحرایی، فرماندهان جنگ و مسئولان به این نتیجه رسیده بودند که با نزدیکتر آوردن امکانات درمانی به خطمقدم، تشکیلاتی به نام «بهداری رزمی» ایجاد کنند و پستهای امدادی را در فاصله150 تا 200 متری از خطوطمقدم قرار دهند. علاوه بر این، امدادگران در عملیاتهای آفندی یا پدافندی به صورت فعال شانه به شانه رزمندگان باشند تا در صورت مجروح شدن بچهها، اولین کارهای امدادی برای نجات جان آنها در همان خطمقدم انجام شود؛ بنابراین خوشبختانه امدادگرانی مثل من هم بیشتر اوقات نزدیک و در کنار رزمندگان خطمقدم بودیم. من کولهای پُر از باند و دارو و وسایل پانسمان بر دوش داشتم و سلاحم این بود اما بقیه بچههای درون قایقها با سلاحهای سبک یا آرپیجی و تیربار، پا در اروندرود گذاشته بودند. از مدتها قبل برای این عملیات برنامهریزی شده بود.
روزها و شبهای زیادی شاهد این بودم که بچههای اطلاعات عملیات با دستگاههای مخصوص، جزر و مد شط را در ساعتهای متفاوت شبانهروز اندازهگیری میکردند و گروهانهای مختلف عملیاتی هم مشغول تمرین آموزشهای تیراندازی، غواصی، دیدهبانی، شلیک با آرپیجی و خنثی کردن مین بودند اما میدانستیم که دشمن هم بیکار ننشسته و دست به ایجاد کلی دریاچه مصنوعی از جمله کانال معروف به «ماهی» زده است. درون دریاچهها را هم پُر کرده بود از موانع انفجاری و سیمهای خاردار و هزار چیز دیگر که سد راه عملیات ما شود. داشتیم از نهر میگذشتیم و به مواضع دشمن میرسیدیم که یکباره شلیک منورهای دشمن شروع شد؛ منورها آنقدر زیاد و پُرحجم بودند که نورهای نارنجی و قرمزشان به یکباره شب را به روز تبدیل کرد. سپس هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شروع به بمباران اسکلهها و قایقهای رزمندگان کردند. بسیاری از بچهها همان جا به شهادت رسیدند. هواپیماها رفتند و دوباره با غرش مهیبشان برگشتند. خیلی از بچهها برای حفظ جانشان دنبال سرپناه میگشتند اما در آن شرایط چنین چیزی امکان نداشت. این بار اما از بمباران جنگندههای دشمن خبری نبود بلکه در عوض شروع به ریختن «فلر» روی منطقه عملیاتی کردند. برادههای آهن و منیزیم در آسمان میسوختند و فضا را از قبل روشنتر کرده بودند تا بچهها در دید مستقیم دشمن قرار بگیرند.
دشمن با هرچه دَم دستش بود، به طرز وحشیانهای به بچههای غواص میان نهر شلیک میکرد؛ دشمن قصد قتلعام داشت. با تیربار و دوشکا و حتی ضدهواییهای دولول و چهارلول آنچنان طوفانی از آتش را روانه شط کرده بود که تاکنون در این همه حضورم در جبهه، ندیده بودم. شط در آتش میسوخت و به صورت آسمانی درآمده بود که یکییکی ستارههایش که رزمندگان ما بودند، خاموش میشدند و پیکر آنها را جریان تند آب با خود میبرد؛ همهجا از خون بچهها سرخ شده بود. یکدفعه بوی شدید و تند بنزین مشاممان را پُر کرد. قسمتی از شط را که با بنزین آلوده کرده بودند، آتش زدند تا قتلعام کامل شود. دیگر به نیزارها رسیده بودیم و قبل اینکه قایقمان آتش بگیرید، از آن بیرون پریدیم.
حالا جدالمان با سیم خاردارها و مینها تازه داشت شروع میشد. تخریبچی گروه شروع کرد به بریدن سیم خاردارها تا بلکه معبری برای عبور رزمندگان باز شود. در این وقت متوجه شدم بازوی یکی از رزمندهها دراثر برخورد گلوله به شدت دچار خونریزی شده است؛ سریع دست بهکار شدم تا جلوی خونریزیاش را بگیرم. باید خودمان را به دژی که دشمن روی آن سنگر گرفته و بچهها را به آتش بسته بود، میرساندیم اما دیواره دژ هم پُر از مینهایی بود که از قبل کاشته شده بودند. یکی از بچهها با آرپیجی اولین سنگر دشمن را زد و انفجار سنگر با صدای اللهاکبر رزمندگان همراه شد. بقیه داستان، انفجار مینها و قطع شدن پاهای بچهها بود؛
وسایل امدادی مثل باند و پانسمان و… دیگر تمام شده بود؛ با هر وسیلهای که همراه داشتم، مثل بند پوتینهایم، پای قطع شده دوستانم را میبستم تا از خونریزی بیشتر جلوگیری کنم؛ بچههای مجروح ذکر میگفتند تا فریاد نزنند و کمی از درد، رهایی پیدا کنند. نزدیکیهای سنگرهای کمین عراقیها رسیده بودیم که یکباره حجم آتش دوباره زیاد شد. انفجار و خون و شهادت همرزمان… من هم گلوله خوردم و شهید شدم…
صبح شده بود. مه سنگینی منطقه را پوشانده بود؛ اطراف جنازه خودم، پیکرهای شهدا را میدیدم؛ همان رفقای صمیمی که در کانالها و شیارها و میان سیمخاردارها و روی میدان مین جامانده بودند اما پیکر من تنها افتاده بود و از بقیه فاصله داشت. پرواز میکردم و در آسمان منطقه از این سو به آن سو میرفتم. گروهی از غواصهای مجروح را دیدم که با دستان بسته، کنار گودال بزرگی که با لودر حفر شده بود، نشسته بودند. آرزو کردم کاش میتوانستم به سراغشان بروم و زخمهایشان را پانسمان کنم اما چند افسر بعثی را دیدم که با بیرحمی و قساوتی هرچه تمامتر، مشغول زدن تیر خلاص به آنها هستند. پیکرهای شهدا را یکییکی داخل گودال میانداختند و بعد لودر روی همهشان خاک ریخت. متوجه شدم که یک افسر بعثی به سمت جنازه من میآید؛ به خیال اینکه شاید زنده هستم، کلت کمریاش را درآورد و به جنازهام شلیک کرد. سپس با نوک پوتین، مرا به داخل شیاری هل داد. صحنههای کربلا را با تمام وضوح میدیدم؛ تمام چیزهایی که در روضههای بچگی خانهمان شنیده بودم، در اینجا لمس و با تمام وجود حس میکردم. اندوهی وجودم را دربرگرفته بود؛ پس به سمت جایی که همیشه آرزوی زیارتش را داشتم، پَرگشودم؛ حالا که از بند تن رها شده بودم، به سوی حرم امامحسین(ع) و قمربنی هاشم(ع) و بقیه شهدای عاشورا پَر گشودم تا بلکه کمی آرام بگیرم.
دور گنبد و گلدستههای حرمین طواف کردم. پُر از شوق و اشتیاق بودم. روحم چنان گسترده شده بود که در باورم نمیگنجید. انگار به اندازه تمام کهکشانها شده بودم. دیگر در قالب زمان و مکان محصور نبودم. گاهی هم به خانه قدیمیمان در روستای «خنجشت» اقلید میرفتم تا پدر و مادر و خانوادهام را ببینم و سراغی از آنها بگیرم. به آنها خبر شهادتم را داده بودند اما مادرم هنوز نیمنگاهی به بازگشتم داشت و بیتاب بود. مادر است و عشق بچهاش دیگر… گاهی با پدرم به ستاد جنگ، هلالاحمر و دفتر صلیب سرخ میرفت تا خبری از من بگیرد. در جستوجوی خبری از من، یک پایشان شیراز بود و یک پایشان تهران. دلم برایشان میسوخت؛ برای مادرم بیشتر، زیرا این چشمانتظاری باعث شده بود مثل شمعی بسوزد و کمکم آب شود. گهگاهی رادیوی عراق را میگرفتند؛ زمانی که رزمندههای اسیر در چند جمله خودشان را معرفی میکردند و خبر سلامتی خودشان را به خانواده اطلاع میدادند؛ پدر و مادرم امیدوار بودند تا بلکه از این طریق بتوانند صدای مرا هم بشنوند. در خانه و محله و بین دوست و آشنا همه جا صحبت از من بود؛ از خوبیهای من میگفتند؛ از نماز و روزههایم. در مراسمی که اینور و آنور میگرفتند، همه جا ذکر خیر من بود و از تلاشم برای خودسازی میگفتند اما ایکاش جنازهام پیدا میشد تا پدر و مادر و خانوادهام آرام میگرفتند. میدانستم فقط با برگشتن جنازهام بود که مادرم شهادتم را باور میکرد و کمی آرام میگرفت. هر وقت که دلش برایم تنگ میشد، راه میافتاد و تا گلزار شهدای خنجشت میرفت سرقبرم مینشست و شمع روشن میکرد و قرآن میخواند؛ درددل میکرد و اشک میریخت و روح دردمندش را سبک میکرد.
اما جنازه من هنوز بعد از گذشت 9 سال در منطقه عملیاتی جا مانده بود. لایههای خاک و غبار، پیکرم را پوشانده بود؛ آنقدر بر محل جسدم باران باریده بود که با رویش گُلهای کوچک و سبزهها، فرش شده بود. گروههای تحقیق و تفحص مدتها بود که در این منطقه مشغول کشف اجساد شهدا بودند. میدیدم که چه کار سختی دارند و چگونه شب و روز در این منطقه که هنوز کاملا از مینها و تلههای انفجاری پاکسازی نشده بود، جان خودشان را کف دستشان گذاشته بودند تا مادران و پدرانی مثل پدر و مادر مرا از چشمانتظاری درآورند. حتی یکی دو بار شاهد بودم که یکی دو نفرشان با انفجار مینهای قدیمی، شهید و مجروح شده بودند.
حالا دیگر گروه را میدیدم نزدیک جایی که جنازه من قرار دارد، مشغول کارند. به دنبال کوچکترین اثری از لباسهای پوسیده شده، از پلاکها، از پوتینها و استخوانهای رزمندگان بودند و از هیچ نشانهای به سادگی نمیگذشتند تا اینکه یکیشان را دیدم که به سمت جنازه من میآمد. لایههای خاک را کنار زد تا به پیکر من برسد. دیگر میدانستم که همین روزها وقتی مادرم از خواب بیدار شود، خوابی که باز هم من پای ثابتش بودم و چشمان نازنینش را باز کند، کسانی با چشمان اشکآلود سراغش میروند و میگویند: «مادرجان مژده؛ مهمان داری امشب. «ماشاءالله» تو هم به خانه برمیگردد…»
پایان