داستان کوتاه پروانه و حرم؛ به یاد شهید صابری
- شناسه خبر: 2239
- تاریخ و زمان ارسال: 5 آذر 1403 ساعت 8:24
- بازدید : 5
- نویسنده:
داستان کوتاه «پروانه و حرم» بهیاد شهید امدادگر مدافع حرم، مهدی صابری؛ منطقه در آتشی که تکفیریها برافروخته بودند، میسوخت. ابتدا آتش دهانه جنگافزارهای آنها به چشم میخورد و بعد انفجارهای بزرگ و کوچک با صداهای مهیب، دشت را میلرزاند. موشکهای کورنت و تاو روی لانچرها، نفس نفربرها و تانکها را بریده بودند و توپهای ضدهوایی که به سمت زمین شلیک میکردند، جهنمی به پا کرده بود. تکتیراندازهای تکفیری هم اجازه تکان خوردن به هیچ جنبندهای را نمیدانند و همه جا را زیر نظر داشتند. چند مجروح از تیپ فاطمیون کنار نفربرهای سوخته روی زمین افتاده بودند و از درد ناله میکردند. مهدی میدانست که اگر کاری نکند، مجروحان یا از شدت خونریزی جان میسپارند یا اینکه طعمه تکتیراندازهای خونآشام تکفیری میشوند. برای همین نمیتوانست آنها را درحال درد کشیدن ببیند و کاری نکند.
مهدی سوار نفربر شده و به دل آتش زده بود تا جان زخمیها را نجات دهد. میدانست که زره نفربر، توان ایستادگی درمقابل موشکهای پیشرفته ضدزره تکفیریها را ندارد و هرلحظه ممکن است مورد اصابت قرار بگیرد و زندهزنده در آتش بسوزد. با این حال، یکییکی مجروحان را کول میکرد و داخل نفربر میگذاشت. تراشههای ترکش، قسمتهایی از بدن مجروحان را کنده و پارهپاره کرده بود. پیکر زخمیها را از کنار گودالهای پُر از آتش و دود برمیداشت و داخل نفربر میگذاشت. لباس پلنگیاش سراسر آغشته به خونهای رزمندگان مجروح شده بود. باد شدیدی که میوزید، با بوی باروت و آتش ادوات منهدم شده در منطقه، چشمانش را میسوزاند و نفسش را تنگ کرده بود اما مهدی بیدی نبود که با این بادها بلرزد. تکتک مجروحان را در نفربر گذاشت و بعد خودش هم کنار مجروحان نشست و بدون اینکه لحظهای را از دست بدهد، درمان آنها را آغاز کرد. نفربر با سرعت شروع به حرکت کرد و از روی زمینهای سوراخ سوراخ و گودالهای پُر از آتش و دود گذشت. بارانی از انواع و اقسام گلولهها و موشکها با کالیبرهای مختلف در اطرافش زمین میخوردند و ترکشهایشان بدنه فولادی نفربر را به صدا درمیآورد و میلرزاند اما مهدی موفق شد به طرز معجزهآسایی از تیررس تکفیریها دور شود و مجروحان را به بیمارستان صحرایی برساند. همرزمانش که در جانپناهها و سنگرها بودند و برای پشتیبانی از او به سمت تکفیریها شلیک میکردند، با دیدن این صحنهها با خود میگفتند که این پسر دل شیر دارد.
مهدی تنها فرزند یک خانواده مهاجر افغانستانی، در مشهد به دنیا آمده بود. پدرش روحانی بود و بعد از تولد مهدی، خانواده را به شهر قم آورده بود. دوران کودکی و نوجوانی مهدی در جوار بارگاه حضرت معصومه(س) گذشته و نخستین جوانههای عمیق مذهبی و عشق و ارادت به خاندان پاک پیامبر اکرم(ص) از همان زمان در وجودش شکل گرفته بود. تازه به مدرسه رفته بود که پایش به هیات امابیها(س) باز شد و با همان صدای کودکانه شروع به مداحی و نوحهخوانی کرد. روضه علیاکبر(ع) میخواند و از مصیبتهای اهل بیت امامحسین(ع) در کربلا میگفت و اینگونه بود که به مرور تمام وجودش و تکتک سلولهای بدنش سرشار از عطر و بوی این خاندان شد.
مهدی نگاه تیزبینی به زندگی داشت و از میان همه مسیرهای رنگارنگی که ممکن است دنیا سرراه یک انسان قرار دهد، مسیر نوکری امام حسین(ع) و خاندانش را انتخاب کرده بود. علاوه بر این، او نوجوان پُرشور و پُرتحرکی بود. روح مهدی با گشت و گذار در طبیعت و کوه و دشت و صحرا پیوند میخورد و علاقه زیادی هم به دوچرخهسواری داشت. در همین روزها و سالها بود که او با جمعیت هلالاحمر آشنا شد و با اشتیاق عجیبی، آموزشهای امداد و نجات را در آنجا فراگرفت اما دوران دانشگاه رفتن مهدی مصادف شد با درگیریهای داخلی سوریه و قدرت گرفتن و سربرآوردن داعش و جبههالنصره و انواع و اقسام گروههای تکفیری که اگرچه در ظاهر اهداف و خط مشیهای متفاوتی داشتند اما در خونخواری و قساوت قلب و دشمنی با خاندان اهل بیت و نمادهای مذهبی شیعیان به شدت شبیه هم بودند. مهدی نوروز 93 را هیچگاه فراموش نمیکرد؛ وقتی که پدرش مشغول آماده شدن برای رفتن به مسجد و اقامه نماز جماعت بود.
در گوشهای از پذیرایی، سفره کوچک هفتسین چیده شده بود اما عید آن سال با همه عیدها فرق داشت؛ به جای هوای شادی و سرزندگی و پُر از نور و طراوت، ابرهای سیاه و غمگینی فضای کشور را دربرگرفته بود. هر روز و هر ساعت خبرهای شومی از سوریه و جنایات تکفیریها به گوش میرسید و دل و دماغی برای جشنهای نوروزی باقی نمیگذاشت. مهدی و پدرش میشنیدند که مردم در مناطق تحت تصرف تکفیریها هر روز صبح با وحشت و پریشانی از خواب بیدار میشوند و زیر آوار سنگین لحظههای شوم، منتظرند تا ببینند این بار صدای شیون و فغان از کدام خانه بلند میشود یا چه زمانی باید شاهد صحنههای دردناک بریده شدن سر یک همسایه یا آشنا بر کنار جدولهای به خون نشسته خیابانها باشند. مهدی و پدرش شنیده بودند در فضای خفقانآلودی که تکفیریها در سوریه حاکم کردهاند، حتی آنهایی که میخواهند به زیارت هم بروند، در محاصره تیر و تفنگ و گشتیهای تکفیری جرئت نمیکنند پایشان را از خانههایشان بیرون بگذارند و راهی حرم شوند. اگرچه در خانهها هم دیگر امنیتی وجود نداشت و هرلحظه ممکن بود دری با ضربات قنداقهای تفنگ شکسته شود و خانوادهای داغدار و به عزا بنشیند.
مهدی چند بار قبل از این از قصدش برای رفتن به سوریه، با پدر صحبت کرده بود. پدر با اینکه مخالفتی با اصل کار او نداشت اما به خاطر نگرانیهای مادر مهدی که به شدت به او وابسته بود، با این کار موافق نبود. مادر مهدی اصرار داشت او درسش را نیمهکاره نگذارد و ابتدا باید دانشگاهش را تمام کند. آن روز مهدی دوباره بحث اعزام به سوریه با تیپ فاطمیون را پیش کشید و باز هم از پدرش جواب همیشگی را شنید؛ «نه». اما این بار مهدی تصمیمش را گرفته بود که هرطور شده دل پدر و مادرش را به دست بیاورد و از آنها اجازه یا قولی بگیرد که خیلی زود بتواند برود و یکی از مدافعان حرمهایی باشد که در تمام این سالها برای صاحبانشان روضه خوانده یا در پای روضههایشان نشسته و مثل ابربهاری اشک ریخته بود. مهدی عکسی از یک رزمنده افغانستانی با عینکی برچشم و لباس پلنگی را روی صفحه موبایلش آورد و به پدرش نشان داد.
-پدر! این عکسو که میشناسی؟
پدر در حالی که عمامهاش را روی سرش میگذاشت، به عکس نگاه کرد.
-چه کسی هست که قوماندان (فرمانده به زبان افغانستانی) «علیرضا توسلی» را نشناسه؟! خدا انشاءالله این مرد بزرگ را خیرش بده… این مرد از زمانی که من یادمه داشته در جبهه حق میجنگیده؛ حتی در کردستان هم حضور داشته و در کنار رزمندههای ایرانی با بعثیها جنگیده، با نیروهای شوروی سابق در زمان اشغال افغانستان جنگیده و با خیلیهای دیگه… خلاصه این مجاهد بزرگ همیشه با ظلم و ستم در مبارزه بوده…
-خدا خیرت بده پدرجان… خب حالا کجاست؟
-خب معلومه! توی جبهه سوریه داره با تکفیریها میجنگه… البته الان خدارو شکر نیروهای زیادی جمع کرده کنارش ولی اون اوایل کار فقط با حدود 20نفر از همرزمهای سابقش به سوریه رفت و هسته اصلی تیپ فاطمیونرو تشکیل داد…
-بله! توی سوریه هم بهش میگن ابوحامد…
-خب پدرجان! لطفا این عکسو هم نگاه کن…
مهدی تصویر موبایلش را ورق میزند و عکس دیگری را به او نشان میدهد.
-اینو هم حتما میشناسی…
پدر عینکش را روی چشمانش جابهجا و بادقت به عکس نگاه کرد.
-بله دیگه! ایشون هم رضا بخشییه، جانشین ابوحامد… خداحفظش کنه…
مهدی لبخندی زد و گفت: بله! معروف به فاتح در نبرد با تکفیریها… اما سوال من اینه پدر! شما میدونید که ایشون بورسیه تحصیلی دانشگاه مسکو تو جیبش بود ولی دانشگاهرو رها کرد و برای دفاع از حریم اهل بیت رفت سوریه تا بجنگه؟
-بله عزیزم! من تا ته حرف شمارو خوندم. مسئله اینه که شما میخوای به من بگی چرا من اصرار میکنم که درس و دانشگاهترو تموم کنی و بعد بری سوریه… پسرم من که گفتم، حرفی ندارم. من خودم بهتر از هرکس دیگهای این موجودات تکفیریرو میشناسم؛ هم دیدم و هم شنیدم که اینها در خود افغانستان توی یک برهههای تاریخی چه جنایات فجیعی مرتکب شدن که آدم از بازگو کردن بعضیهاش شرم داره! اینا جماعتی بودن که در طول تاریخ، غیر از تفسیری که خودشون از دین و شریعت دارن، هیچ تفسیر دیگهایرو قبول ندارن و برنمیتابن و همه مسلمونهارو کافر میپندارن و به طرز وحشیانهای سرکوب میکنن…
-خب حرف منم همینه پدر… خود شما از تاریخ و شنیدههاتون برای من تعریف کردی که توی سالهای پایانی قرن 19 توی افغانستان بزرگترین نسلکشیرو از شیعیان انجام دادن و علیه هزارهها فتوای جهاد دادن و اونارو خارج از دین و کافر دونستن و کشتار راه انداختن؛ حسینیههارو ویران کردن، علمای شیعهرو کشتن و مراسم عزاداری امامحسینرو هم کلا ممنوع کردن… حالا شما فکر میکنی اگر اینا موفق بشن و حکومتشونرو تشکیل بدن، چهکار میکنن؟ یکی از دوستام که توی تیپ فاطمیون هست و از سوریه برگشته بود، میگفت اینا انقدر جسارت پیدا کردن که میرن و روی در و دیوار حرم بیبی زینب(س) شبها با اسپری شعار مینویسن که به زودی اینجا دست ما میفته و فلان میکنیم و… حتما بعدش هم زبونم لال میخوان عراقرو اشغال کنن و برن سراغ حرم آقا امامحسین(ع) و بقیه شهدای کربلا…
با گفتن این حرفها، پدر تحت تاثیر قرار گرفت؛ اشک از چشمان مهدی جاری شد که پدر با دیدن این صحنه، پسرش را سخت به آغوش کشید.
چندماه بعد در یکی از روزهای خردادماه، پدر داشت با ماشینش مهدی را به عوارضی قم – تهران میرساند تا او را سوار اتوبوسهایی کند که رزمندگان افغانستانی را برای اعزام به سوریه به فرودگاه میرساند. پدر هیچگاه در زندگی مهدی را آنقدر خوشحال و سرزنده ندیده بود اما در دل مهدی طوفانی به پا بود. از طرفی شور پَرکشیدن و تبدیل شدن به یکی از پروانههای حرم حضرت زینب(س) همه وجودش را دربرگرفته بود و از طرف دیگر آنقدر برای پدر و مادرش احترام قائل بود که فکر میکرد نکند پدر و مادرش از تهدل راضی به رفتن او نیستند و او با اصرار و تمنایش آنها را در مقابل کار انجام شده قرار داده است. همزمان که پدر درحال رانندگی بود، مهدی سر صحبت را باز کرد.
-پدر جان… میدونم که رفتن من برای شما و مادر و خواهرام سخته. خودتون هم میدونید که شما برای من از جونم عزیزتر هستید ولی من دیگه مدتهاست که اینجا آرامش ندارم… یعنی جسمم اینجاست و شما و مادر و بقیه منو میبینید و فکر میکنید که من پیشتون هستم اما در واقع روحم، سوریهست و ذرهای اینجا آرامش ندارم… ولی با این حال اگه بدونم شما و مادر ذرهای ته دلتون به این کار من رضایت ندارید…
مهدی که بغض گلویش را فشرده بود، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و گریه کرد؛ پدر هم کمکم اشکش درآمد.
-مهدی جان، برو به سلامت… ما دیگه از تهدل راضی هستیم…
پدر سعی کرد در لحظه وداع فضا را از آن حالت غمگین در بیاورد.
-اصلا اگه راضی نبودم که امکان نداشت این همه راه رانندگی کنم و تورو تا عوارضی برسونم!
-ممنون پدرجان که به من دلگرمی میدید. اگه توی ماشین نبودیم مثل همیشه دستترو میبوسیدم … پدرجان فقط من یه خواهشی دارم…
-نه! فقط برای دلگرمی نبود. من و مادرت دیگه واقعا راضی هستیم… مگه میشه چنین روح بزرگیرو که دائم شوق پَرکشیدن و رفتن داره، در قفس نگه داشت… برو پسرم، فقط مواظب خودت باش…
-من یه چیز میخواستم بگم؛ حقیقتش فقط به شما میتونم بگم…
-بگو پسرم…
-اگه یه وقت شهید شدم و پیکرم از سوریه برگشت، اگه براتون زحمتی نبود، دوست دارم تابوتمو به خونه خودمون بیارید و برام روضه بخونید و دوستانم بیان و پای روضه گریه کنن…
پدر متاثر شد؛ شیشه ماشین را کمی پایینتر کشید. نسیم بهاری خردادماه در ماشین میپیچید و به صورتش میخورد و اشکهایش را خشک میکرد.
-آخه من هرچی هستم و شدم از برکت این روضههایی بوده که شما و مادر از اول بچگی منو بردید… شما اولین بار برام لباس سیاه عزاداری خریدی و پای منو به جلسات روضهخونی باز کردی. روضه لب تشنه! روضه بدن اربا اربا! روضه گودال! روضه سربریده از بدن! منم همیشه دوست داشتم که یه روزی بالاخره همه این روضهها، سرخودم بیان و اتفاق بیفته!
پدر دیگر چیزی نگفت؛ فقط برای چند لحظهای با نگاهی پُرمهر و محبت به چهره مهدی نگاه کرد. نگاه پدر و پسر درهم گره خورد و بعد سکوت بینشان جاری شد و فقط در خیابان پیش میرفتند. وقتی پدر به خود آمد مهدی را دید که شروع به خواندن شعر با لحنی محزون کرده است: یا علیاکبر لیلا!
عشقت میان سینه من پاگرفته/ شکر خدا که چشم تو ما را گرفته/ دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی/ حالا که کار عاشقی بالا گرفته /عمریست آقاجان دلم از دست رفته/ پایین مرقدت ماوا گرفته…
کمکم صدای محزون مهدی فضای ماشین را فرا گرفت. درمیان پردهای از اشک که چشمان پدر و پسر را پوشانده بود، آنها از دور اتوبوسی را که قرار بود رزمندگان را به فرودگاه برساند، میدیدند. رزمندگان و خانوادههایشان که برای بدرقه آمده بودند، پای اتوبوس ایستاده و باهم وداع میکردند.