داستان کوتاه «چشمهای بیبی»؛ روایتی از زندگی شهید حسنبیگی
- شناسه خبر: 2280
- تاریخ و زمان ارسال: 17 آذر 1403 ساعت 7:05
- بازدید : 39
- نویسنده:
داستان کوتاه «چشمهای بیبی»به یاد امدادگر شهید، سیفالله حسنبیگی؛ سیفالله پرچمهای سیاه عزاداری را در اتاق نصب کرد. صندلی چوبی روضهخوان را از انباری خانه آورد و در گوشه اتاق کنار پنجره گذاشت. مادر او هم مشغول آماده کردن و چیدن خرما در پیشدستیها بود.
-سیفالله اون سماور زغالیرو روشن کردی؟ روضه بدون چایی نمونه!
-چشم مادر! داشتم پرچم میزدم؛ مگه آقا کی میاد؟
- دو ساعت دیگه… تازه همسایههارو هم هنوز دعوت نکردیم… چادر سر کنم برم بهشون بگم روضه داریم…
-نه مادرجان، شما زحمت نکش؛ من چند جا بیرون کار دارم، سر راه دعوتشون میکنم…
– خدا خیرت بده!
-سلامت باشی!
سیفالله به حیاط رفت. از گونی زغالها چند عدد زغال برداشت و داخل آتشگردان ریخت. سپس روی آنها کمی نفت ریخت و کبریت را کشید. شعلهای قرمزرنگ روی زغالها را گرفت. سپس آتشگردان را برداشت و شروع به چرخاندن کرد. وقتی زغالها حسابی گُل انداخت، آنها را باگیره داخل آتشدان سماور قرار داد. هروقت که مادرش روضه خانگی زنانه داشت، داوطلبانه وارد میدان میشد و تمام مقدمات روضه را مهیا میکرد. خرما و کیک برای پذیرایی میخرید. اتاق روضه را با پرچمها سیاهپوش میکرد و به شکل حسینیه درمیآورد؛ درخانه تکتک همسایهها میرفت و دعوتشان میکرد. سماور زغالی را راه میانداخت، استکانها را میشست و حیاط خانه را آب و جارو میکرد. او خودش پای این روضهها بزرگ شده بود و حس عجیبی به این مراسم داشت. موقعی که هنوز خردسال بود، کنار مادرش در روضههای خانگی زنانه مینشست و با دقت به آنها گوش میکرد و به خاطر میسپرد. حتی گاهی بعد از اینکه مراسم تمام میشد و روضهخوان میرفت، بازیگوشی میکرد و میرفت روی صندلی او مینشست و چیزهایی را که بلد شده بود، بریده بریده و ناقص میخواند اما وقتی که بزرگتر شد و نمیتوانست در روضههای زنانه مادرش شرکت کند، به روضههای مردانه که یکی از آشنایان درخانهاش برگزار میکرد، میرفت و پای روضه منبریها مینشست.
وقتی که سماور جوش آمد و چای را دَم کرد، رفت تا از مادرش خداحافظی کند.
-مادرجان! چایی را هم آماده کردم. من چند جا کار دارم، باید برم. شما با من امری نداری؟!
صدای مادرش که مشغول مرتب کردن اتاق بود، به گوشش رسید: «ایشالا خود آقا امامحسین و آقا علیاکبر پاداشتو بدن… دستت درد نکنه؛ فقط همسایهها یادت نره. فکر کنم آقا دیگه کمکم بیاد…»
سیفالله خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. یکییکی دَرِ خانهها را میزد و همسایهها را برای روضه دعوت میکرد. بعد به خانه «بیبی حلیمه» رسید. به آرامی چند بار با انگشتش روی در چوبی زد. بیبی حلیمه چادر گُلدارش را سر کرد؛ بعد سلانهسلانه آمد و در را باز کرد.
-سلام بیبی… حالت خوبه؟!
بیبی که چشمانش کمسو شده بود، پلکهایش را بههم فشرد و تنگ کرد تا او را بهتر ببیند.
-سلام پسرم. ببخشید بهجا نیاوردم…
-سیفالله هستم. اومدم برای روضه خونگی مادرم، شمارو دعوت کنم…
-سلام آقا سیفالله؛ دستت درد نکنه… به مادرت سلام برسون و تشکر کن. اگه پادردم بذاره، حتما میام…
سیفالله با دلسوزی نگاهی به چشمان بیبی انداخت. چشمانش انگار فروغش را از دست داده و لایه کدری روی آن را پوشانده بود.
-بیبیجان چشمات چطورن؛ رفتی دکتر بالاخره؟!
-نه مادرجان… آخه کسیرو ندارم منو ببره دکتر… اولاد که ندارم؛ مشرضا هم که چندساله عمرشو داده به شما…
-بیبیجان غصه نخور… خدا بزرگه؛ منم جای اولادت… هرکاری داشتی به خودم بگو تا باشم نوکرت هم هستم؛ شما هم جای مادر ما…
-من که انقدر به تو زحمت دادم، دیگه روم نمیشه ازت بخوام کاری برام انجام بدی؛ بعدش هم شنیدم که داری میری جبهه؟!
-بله! اگه خدا بخواد همین روزا عازمم…
-پسرجان! حالا فیلت یاد هندستون کرده که چی بشه…
سیفالله از این حرف بیبی خندهاش گرفت.
-جبهه خطرناکه… همهش تیر و تفنگه! من که همیشه تنهام و مونسم شده یه تلویزیون کوچیک که همیشه روشنه، میدونم اونجا چه خبره… درسته که چشمام کمسو شدن و یهکم فیلماشو تار میبینم اما صداهای تیر و تفنگ و توپ و طیارهشو که میشنوم!
-خیره ایشالا بیبی؛ میگم بیبی من برات قطره چشم میگیرم اما فکر کنم چشمات آب مروارید آورده؛ شما امروز قطرهرو بریز، فردا یه وقتی از دکتر میگیرم خودم میبرمت…
-الهی خیر ببینی … ایشالا خدا سایهتو بالای سر مادرت نگه داره…
سیفالله از بیبی خداحافظی کرد و رفت. دقایقی بعد وقتی در تاکسی نشسته بود، به در و دیوار خیابانها نگاه میکرد. از کنار کوچههای سیاهپوش که سر آنها حجله شهدا برپا شده بود، گذشت و به عکس شهدا نگاه کرد. از تاکسی پیاده شد و به چادر جمعآوری کمکهای مردمی هلالاحمر رفت. از وقتی با هلالاحمر آشنا شده و دورههای امدادگری را دیده بود، گهگاهی به آنجا سرمیزد و ساعتی برای کمک به بچههای داوطلب جمعآوری کمکهای مردمی، کمپوتها و کنسروها را داخل کارتنها میگذاشت و بستهبندی میکرد؛ پتوها را روی هم میگذاشت و دورشان را با طناب میپیچید. همین لحظه بود که پیرزنی را دید جلوی چادر ایستاده و در دستانش دو قوطی کمپوت و تخممرغ محلی بود. سیفالله پیش او رفت.
-سلام حاجخانم؛ امری داشتید؟!
- یه چیزهای ناقابلی آوردم برای رزمندهها تحویل بدم…
-صاحبشون قابله حاجخانم؛ خدا ازتون قبول کنه…
سیفالله کمپوتها و تخممرغها را از پیرزن گرفت و روی میز گذاشت اما پیرزن همچنان ایستاده بود و انگار میخواست چیزی بگوید اما رویش نمیشد.
-فرمایش دیگهای هم داشتید؛ ما درخدمتیم مادرجان!
-راستش من از روستا اومدم؛ چند وقته که پسرم رفته جبهه و ازش خبری نیست. نامه هم نمیده. یه بار اومدن در خونه گفتن مفقود شده و اگه خبری شد بهتون میگیم اما دیگه کسی نیومد. اومدم بپرسم شما از پسرم خبری دارید؟! اسمش علی مرتضوییه… اینم عکسشه…
سیفالله به عکس سه در چهار سیاه و سفیدی که در دست زن بود، نگاهی کرد.
-مادرجان! ما اینجا کمکهای مردمی جمع میکنیم؛ شما باید تشریف ببرید به مرکز اسرا و مفقودین هلالاحمر…
-یعنی اینجا شما از پسرم خبری ندارید…
-نه! مادرجان… شما باید تشریف ببرید اونجا پیش رفقای ما، اونا راهنماییتون میکنن. ایشالا که خبر خوب هم براتون داشته باشن… من آدرسشو بهتون میدم، برید اونجا…
سیفالله باز هم متوجه این پا و آن پا کردن پیرزن شد.
-من که شهرو بلد نیستم؛ اینجارو هم پرسون پرسون پیدا کردم. چند بارم خیابونارو اشتباه رفتم…
سیفالله باز هم به او و عکس پسرش نگاه کرد.
-باشه حاجخانم؛ من خودم میبرمتون اونجا…
سیفالله از بچههای داوطلب خداحافظی کرد و همانجا یک تاکسی گرفت تا زن را به هلالاحمر برساند. زن یکریز از او تشکر و دعایش میکرد اما سیفالله همچنان در فکر فرو رفته بود. فردای آن روز به خانه بیبی حلیمه رفت و او را پیش چشمپزشک برد. دکتر چشمهای بیبی را معاینه کرد و چندقطره چشمی به او داد و گفت هنوز آب مرواریدش نرسیده اما چند وقت دیگر باید بیاید و چشمانش را عمل کند. سیفالله داروهای بیبی را هم از داروخانه گرفت و او را سوار تاکسی کرد تا به خانهاش برساند. سیفالله باز هم در گذر از خیابانها، عکس شهدا را میدید و همه حواسش پیش آنها بود.
-شهر عین کربلا شده…
بیبی نگاهی به او کرد.
-حالا حتما میخوای بری جبهه، تصمیمتو گرفتی؟!
راننده تاکسی در آینه نگاهی به آنها انداخت.
-بله بیبیجان…
بیبی آهی کشید…
-نگران نباش بیبی! انشاءالله مرخصی که اومدم، خودم میام میبرمت دکتر که چشماتو به سلامتی عمل کنی…
یکدفعه به چشمان بیبی نگاه کرد که پُر از اشک شده بود.
-فکر کردی من به خاطر چشمام دارم میگم… درسته که خدا نخواست من اولاددار بشم اما مهر و محبت مادری که دارم! میفهمم وقتی یه مادر میخواد از بچهاش دل بکنه، یعنی چی… میدونم اگه شما شهید بشید، جاتون تو بهشت عالیه… اما خدا به داد دل مادراتون برسه؛ خدا خودش براشون جبران کنه…
سیفالله از دیدن چهره گریان و صحبتهای بیبی حلیمه متاثر شد. راننده تاکسی هم کم مانده بود بغضش بگیرد. سیفالله برای اینکه بحث را عوض کند، قطرههای چشمی بیبی حلیمه را از توی نایلون درآورد.
-بیبی تورو خدا گریه نکن! مگه ندیدی دکتر گفت گریه برای چشمات خوب نیست. به جاش بذار تا وقت دارم بگم این قطرههارو هر کدوم باید کی بریزی…
سیفالله یکییکی قطرهها را به بیبی حلیمه نشان میداد.
-این قطره که رنگ جعبهش زرده، هر هشت ساعت یک بار؛ یعنی صبح و ظهر و شب یه قطره بریز توی چشمات. این آبییه… بیبی حواست هست من دارم چی میگم؟!
اما بیبی حلیمه حواسش نبود؛ با علاقه مادری به او نگاه میکرد اما در افکار خودش غوطهور بود.
چند ماه بعد مادر سیفالله وقتی از خواب بیدار شد، یادش افتاد که امروز روضه خانگی دارد. شروع به جمعوجور کردن خانه کرد. اتاقها را جارو کرد و صندلی چوبی را آورد و کنار پنجره گذاشت. بعد خودش یک پارچه سیاه را در اتاق نصب کرد. وقتی کارهایش تمام شد، چادرش را سر کرد و در خانه را بست و بیرون رفت.
مسئول مرکز اسرا و مفقودین هلالاحمر که پشت میز مشغول مرتب کردن پروندهها و عکسهای رزمندگان مفقود شده بود، با دیدن او از جایش بلند شد و سلام و علیک کرد.
-سلام مادر سیفالله …حال شما چطوره؟! بفرما بشین!
-خیلی ممنون! دیشب یه خواب دیدم؛ خواب دیدم دارم از کنار هلالاحمر رد میشم که عکس سیفالله را زدن… گفتم شاید شما ازش یه خبر تازه دارید…
-خیره انشاءالله حاج خانم اما واقعیتش تا این لحظه که من درخدمتتون هستم، خبر تازهای نشده. خیلی نامهنگاری و پیگیری هم کردیم خدا شاهده؛ ولی خب… من به شما عرض کردم که این همه راهو تشریف نیارید، ما خودمون خبری بشه خدمتتون میرسیم…
-همه دوستای سیفالله که باهاش رفته بودن، برگشتن. یه تعدادی هم که شهید شدن و جنازهشون تحویل خانوادههاشون شده و به خاک سپردن…
چشمان مرد پُر از اشک میشود.
مراسم روضه در خانه برپا بود. زنها کمک میکردند و چای و قندان میآوردند. کنار پارچههای سیاه عزاداری، عکس قابشده سیفالله هم به چشم میخورد که کنارش روبانی مشکی زده بودند. هنوز روضهخوان روضهاش را شروع نکرده بود. مادر سیفالله کنار بیبی حلیمه نشسته بود. بیبی حلیمه داشت با گریه با او صحبت میکرد؛ چشمانش را عمل کرده و تاری آن خوب شده بود.
-اومد پیشم؛ بردم دکتر عمل کرد. دکتر میگفت چشمات آب مروارید آورده. سیفالله تو مدتی که یکی از چشمام بسته بود، روزی دو سه بار بهم سرمیزد و میاومد در خونه و حالمو میپرسید و هر چی که نیاز داشتم، میخرید و بهم میداد. تو این پسرو از کجا آورده بودی مادر سیفالله؟! چهجوری بزرگش کرده بودی؟ چقدر زحمت کشیدی که اینطوری تربیتش کردی؟!
روضهخوان با صدای محزونی روضه علیاکبر(ع) را میخواند. فضای اتاق حالتی عجیب پیدا کرده بود و نور آفتاب از پنجرهها به داخل میتابید و همهجا را روشن کرده بود. رگهای از نور خورشید روی قاب عکس سیفالله افتاده بود. زنها با چادر صورتشان را پوشانده بودند و گریه میکردند: «آه از وداع تو علی، آه از وداع تو علی… سخته نبینم روی ماهترو علی… جهاد اکبرت این دل بریدنه … دار و ندار تو قربونی کردنه…»
پایان…