دشت عباس؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید بیگ پور
- شناسه خبر: 2178
- تاریخ و زمان ارسال: 23 آبان 1403 ساعت 7:41
- بازدید : 58
- نویسنده:
«داستان کوتاه دشت عباس» بهیاد امدادگر شهید، عباس بیگپور؛ عباس از درِ حیاط وارد شد؛ به طرف حوض رفت و دست و صورتش را شست. مادر داشت گلیم میبافت؛ برای امامزاده اسماعیل نذر کرده بود… از پنجره نگاه کرد؛ عباس را دید و با خوشحالی به سمت در رفت. عباس به محض دیدن مادر، سلام کرد. مادرش گفت: «سلام پسرم! عباسم کجا بودی؟ میدونی چقدر چشم بهراهت بودم! همهش گره پشت گره میزدم تا زودتر گلیم تموم بشه و ببرم امامزاده حاجت بگیرم. چهجوری دلت اومد مادرتو تنها بذاری و نیای دیدنش؟ قربون قد و بالات برم! فدای اون صورت مهربونت بشم! مادر قول بده دیگه بیخبرم نذاری! دلم هزار راه رفت. گفتم نکنه خدای نکرده بلایی سرت اومده. هرشب برات صدقه میذاشتم لای قرآن؛ خدارو شکر!» مادر رفت به طرف عباس تا او را درآغوش بگیرد؛ دستانش را به طرف صورت عباس برد ولی نتوانست لمسش کند!
دوباره دستانش را دراز کرد. در همین حال بود که صدای اذان صبح از مسجد محلهشان به گوش رسید؛ چشم باز کرد. خودش را در اتاق خانهشان دید. خبری از عباس نبود؛ اشک از گوشه چشمانش جاری شد. اندکی به سقف خیره شد و بعد نشست به عکس لب طاقچه نگاه کرد؛ عکس پسرش عباس. عباس نازنینش که ساده و کم حرف بود و همدم مادر… بلند شد تا وضو بگیرد و نمازش را بخواند.
بعد از نماز یک ساعتی روی سجادهاش خوابش برد. با آواز بلبلها و سروصدای گنجشکها از خواب بیدار شد. رفت تا چای هلدار دَم کند. چون عباس خیلی چای با هل دوست داشت؛ بعد کمی نان پخت. ظرف گلاب و نانها را در پارچهای پیچید. صبحانه که خورد، پارچه را برداشت؛ چادرش را سر کرد و به طرف مزار شهدا راهی شد.
قلب مادر به تپش افتاده بود؛ این بار دیرتر از همیشه به دیدنش میرفت. بهخاطر کسالتی که پیدا کرده بود، نتوانسته بود مثل گذشته سر مزار او برود. در بین راه از دشت، چند شاخه گل نرگس چید تا برای شاخ شمشادش ببرد. این دشت را خیلی دوست داشت؛ بارها همراه عباس از اینجا گذر کرده بود. گلهای وحشی، گلهای نرگس شیراز و نرگس شهلا؛ بوی سبزه تازه که آدم را سرمست میکرد. عباس همیشه میگفت دوست دارد برود وسط این همه گُل و سبزه دراز بکشد و به آسمان نگاه کند؛ رقص پروانهها را ببیند، پرواز سنجاقکها و کفشدوزکها را… عاشق طبیعت و زیباییهایش بود.
کاش الان هم او پیش مادر بود و باز در کنار یکدیگر قدم میزدند و مادر از هر دری سخن میگفت و عباس هم مثل همیشه سراپا گوش میشد.
مادر آهسته و قدمزنان به سمت مزار شهدا پیش میرفت. در راه بلقیسخانم را دید؛ دوست صمیمی و باوفایش. بلقیسخانم با او سلام و علیک کرد و احوالش را پرسید. چند دقیقهای با هم صحبت کردند؛ یادش آمد که وقتی بلقیسخانم خبر شهادت عباس را شنید، برسر و رویش زد و آنقدر بیتابی کرد تا از حال رفت. آخر او فرزندی نداشت و عباس را مثل پسر نداشتهاش میدانست. عباس هم برای او کم نگذاشته بود. هروقت میتوانست میرفت درِ خانه بلقیسخانم و هر کمکی از دستش ساخته بود، برایش انجام میداد.
مادر از بلقیسخانم خداحافظی کرد و به سمت جایگاه شهدا رفت و زیراندازی را که با خود آورده بود، پهن کرد و چشم دوخت به جایی که عباس دلبند و غمخوارش خوابیده بود. شروع کرد به درددل کردن با پسرش: «تو همیشه آروم و سر بهراه بودی. یه بچه مهربون و کمحرف. همیشه سعی میکردی به اطرافیانت احترام بذاری و بهشون محبت کنی. من که ازت راضیام، خدا هم ازت راضی باشه. میدونی یاد چی افتادم؟! اون روزی که بچه بودی و برای اولین بار یه غذای محلی خاص برات پخته بودم و ازت پرسیدم، دوست داری؟ تو هم برای اینکه منو ناراحت نکنی، لبخند زدی و گفتی دستت درد نکنه مادرجان. آخر شب از اینکه تو رفتی و از جانونی کمی نون برداشتی و توی تاریکی شروع کردی به خوردن، فهمیدم که سیر نشدی و اصلا درست غذا نخوردی. همیشه با حیا و چشم پاک بودی. وقتی میگفتم «مادر! میخوام وقتش که شد یه دختر خوب برات پیدا کنم و عروسمو بیارم پیش خودم، تو سرخ میشدی و سرتو مینداختی زیر و به یه بهونهای از اتاق بیرون میرفتی.»
اولین روزی که مدرسه رفتی یادته؟ لباستو خودم دوخته بودم. خیلی بهت میاومد. شده بودی یه پارچه آقا! آره مادر… حرف که زیاده باهات بزنم. برات از اون نونهایی که خیلی دوست داری، پختم و آوردم. امروز گفتم چندشاخه نرگس برات بچینم و بذارم کنارت. تو عاشق گل نرگسی. میگفتی این همه عطر دلانگیز توی گُل به این کوچیکی شاهکار خداست. راستی ببخش که این دفعه دیر اومدم پیشت. پا دردم دوباره شروع شده؛ توی رختخواب خوابیده بودم. نمیدونی چقدر بیطاقت شده بودم پسرم! آخه اگه نیام دیدنت اصلا نمیتونم زندگی کنم.»
آفتاب کمکم داشت در پشت کوهها پنهان میشد. هوا رو به سردی میرفت. دختری کم سن و سال به او نزدیک شد. دختر گفت: «بفرمایید مادر!» و ظرفی را که داخلش چند دانه خرما بود، جلویش گرفت. مادر که به مزار پسرش چشم دوخته بود، سرش را بلند کرد و لبخندی به دختر زد. یک دانه خرما از ظرف برداشت و گفت: «خدا اموات شمارو بیامرزه!» دخترک تشکر کرد و دور شد. مادر از جلوی مزار پسرش عباس بلند شد. چادرش را صاف کرد و نگاه دیگری به مزار او انداخت و به آهستگی آنجا را ترک کرد.
مادر داخل اتاق نشسته بود؛ زل زده بود به گُلهای قالی. یاد روزهای گذشته افتاد. زمانی که عباس آمد خانه و به او و پدرش گفت میخواهد به جبهه برود. پدرش گفته بود: «پسر! جنگ سخته، کار هرکسی نیست.» ولی عباس قانع نمیشد و اصرار داشت برود.
در آن زمان در هلالاحمر کار میکرد. دوست داشت به همنوعان خود کمک کند. هر بار که خبری از رزمندگان مفقود یا پیکر شهدا به آنها میرسید؛ تا این موضوع را به خانوادههای چشمانتظار اطلاع نمیداد، آرام و قرار نداشت. میگفت: «پدر و مادرها، چشم بهراه خبری از فرزندانشان هستند. درست نیست آنها منتظر بمانند و ما بیتفاوت باشیم یا کوتاهی کنیم.» عباس به فکر همه بود؛ مرتب میرفت احوالپرسی فامیل و آشنا و همسایه. اگر میتوانست حتما کمک حالشان میشد.
آن روزها که جنگ شده بود، وقتی مجروحان جنگ را به بیمارستان شهرها منتقل میکردند، او با جان و دل به یاریشان میرفت و تا توان داشت، به آنها رسیدگی میکرد. خودش را وقف کمک به مردم کرده بود. اولین باری که به جبهه رفت، خیلی خوشحال بود. وقتی برگشت کمی آرام گرفته بود. پدرش از عباس پرسید: «اونجا چیکار میکردی؟» عباس گفت: «آقاجان! من و چند تا از دوستام به زخمیها میرسیدیم؛ پانسمانشون میکردیم. مجروحهارو را به بیمارستان صحرایی میرسوندیم… خلاصه هرکاری از دستمون برمیاومد، انجام میدادیم.» مادر هم گفت: «خدا خیرت بده پسرم! الهی خیر از جوونیت ببینی مادر!»
اما آرامش عباس در خانه زیاد طول نکشیده بود و بعد از مدتی کوتاه دوباره یک روز گفت: «پدرجان، مادر جان! من اینجا حالم خوب نیست؛ من اینجا انگار وجود ندارم. همه زندگی من توی جبههس. اینجا انگار توی قفسم. دلم میخواد دوباره پَر بکشم و برم اونجا!» عباس کنار دوستانش در جبهه عکس گرفته و آنها را برای مادرش آورده بود. مادر با نگاه به آن عکسها یاد خاطره دیگری افتاد؛ روزی که مادر، سر کمد رفته بود تا لباسی از داخلش بردارد. به یادش آمد که عباس پیش از آنکه دوباره به جبهه برود، کنار همین کمد نشسته بود و داشت وصیتنامهاش را مینوشت. پدرش هم متوجه این قضیه شده بود؛ برای همین مادر را صدا زد که به حیاط برود. مادر رفت و کنار پدر ایستاد که در میان حیاط به فکر فرو رفته بود. پدر گفت: «بادقت عباسرو نگاه کن!» مادر گفت: «چرا؟!» پدر با ناراحتی گفت: «شاید دیگه اونو نبینیم! این عباس دیگه اون عباس سابق نیست؛ برو نگاهش کن، خودت میفهمی!» مادر دوباره داخل اتاق رفت و این بار با دقت بیشتری به صورت عباس که هنوز داشت وصیتنامهاش را مینوشت، نگاه کرد. دید انگار نور از صورت عباس میبارد.
پدر درست میگفت… این بار که عباس به جبهه رفته بود، هنوز چهار روز از رفتنش نمیگذشت که شهید شد. روز ششم بعد از شهادتش بود که پیکرش را به فسا منتقل کردند و روز ششم بود که خبر شهادتش را به خانوادهاش دادند. مردم از دور و نزدیک برای تشییع پیکر پاک او آمده بودند. آشنایان و اقوام و همسایهها گرد هم آمده بودند تا در کنار خانواده عباس باشند و آنها را با داغ پسرشان تنها نگذارند. مادر همیشه از اینکه توانسته بود پیکر عزیز پسرش را داشته باشد، شکرگزار بود. او میتوانست سر مزار پسرش برود و یک دل سیر با او صحبت کند. اگر او هم مثل مادرانی که سالها چشم انتظار عزیزانشان بودند، پسرش را گُم میکرد، نمیدانست چطور تاب بیاورد.
مادر دوباره قاب عکس عباس را از روی طاقچه برداشت. با دستمال گلدوزی شدهاش قاب عکس را تمیز کرد و به چشمهای پسرش خیره شد. مادر گفت: «ننهجون! چرا منو داغدار کردی؟ رفتی و مادرتو با یه دنیا غم رها کردی؟ نذاشتی دامادیتو ببینم! یادت بهخیر باشه مادر! تو هنوز زود بود که بری! کلی آرزوها برات داشتم.» مادر همینطور با پسرش حرف میزد و بغض گلویش را فرو میداد تا اشکهایش جاری نشود و بعد به سمت پنجره نگاه کرد؛ نسیم، عطر گُلهای دشت را به خانه آورده بود.
فردای آن روز هم مثل بقیه روزها با طلوع آفتاب، گلهای نرگس و سوسن و زنبق در اثر وزش ملایم باد به این سو و آن سو میرفتند. رایحه روحپرور آنها همه دشت را پُرکرده بود. زنبورهای عسل این طرف و آن طرف روی گلها نشسته بودند. پروانهها لابهلای گُلها پرواز میکردند. دشت مثل همیشه بود اما یک چیز کم داشت؛ عباس دیگر از کنار دشت نمیگذشت. این دشت همیشه چشم بهراه بود تا عباس از کنارش بگذرد. اینجا دشت عباس بود!
پایان…