شلیک به امدادگر؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید کیهان عربی
- شناسه خبر: 2136
- تاریخ و زمان ارسال: 13 آبان 1403 ساعت 9:52
- بازدید : 57
- نویسنده:
داستان کوتاه شلیک به امدادگر؛ براساس زندگی امدادگر شهید، کیهان عربی: عملیات والفجر8 در پیش بود؛ از مدتها پیش همه نیروها، گردانها و یگانهای عملکننده از نیروهای شناسایی، رزمی، توپخانه و مهندسی گرفته تا هوانیروز و بهداری و بقیه در حال انجام مقدمات این حمله بزرگ و آخرین هماهنگیها بودند. نیروهای امدادگر در صفهای منظم، روی زمینهای خاکی و در فضای باز ایستاده بودند. نور آفتاب چشمان نیروها را میزد و برخی سعی میکردند دستان خود یا چفیههایشان را سایهبان چشمانشان کنند. بیشترشان اورکتهای خاکیرنگ پوشیده و چفیههایی هم دور گردن داشتند. «کیهان» هم با سربند سرخرنگ «یاقمر بنیهاشم» بینشان ایستاده بود. یکی از مسئولان هلالاحمر قرار بود در آخرین جلسه توجیهی شرکت کرده و برایشان صحبت کند. یک بلندگو هم در محوطه نصب شده بود و میکروفنی که روی میز سادهای قرار داشت. همهجور تیپ و آدمی در بینشان بود؛ از امدادگران هفده، هجده ساله جوان تا مردان پا به سن گذاشته؛ از کارگر ساختمانی گرفته تا دانشجوی پزشکی؛ از راننده ماشینهای سنگین تا کاسب و مغازهدار که دورههای آموزشی امدادگری را در پایگاههای هلالاحمر شهرهایشان دیده و حالا آمده بودند تا هرکدام گوشهای از کار جنگ را بگیرند و هر چه از دستشان برمیآید، در جبهه انجام دهند.
مسئول هلالاحمر به آنها دستور «از جلو-نظام» داد. به اندازه یکدست از پشت سر و کنار هم فاصله گرفتند.
-خبردار!
همه با هم دستهایشان را انداختند و یکصدا فریاد زدند: «یامهدی ادرکنی عجل علی ظهورک یا حسین کربلا…» آقای مسئول از آنها خواست که با ذکر یک صلوات، روی زمین بنشینند تا جلسه آغاز شود؛ صلوات فرستاده شد و نیروها روی زمین کنار هم نشستند.
-بسمالله الرحمن الرحیم… با عرض سلام و خداقوت خدمت برادران امدادگر که انشاءالله قرار است بین واحدهای رزمی تقسیم شوند و کارشان را شروع کنند. برادرهایی که با تجربهتر هستند، طبیعتا به اهمیت و حساسیت کار امدادگری در جبهههای حق علیه باطل، بیشتر واقف هستند و میدانند بعد از اینکه در دستهها و یگانها قرار گرفتند، بعد از خداوند متعال، امدادگران نجاتدهنده جان مجروحان هستند. یک رزمنده آرپیجیزن یا تیربارچی یا تکتیرانداز و تخریبچی تا لحظهای که مجروح میشود کار و وظیفه خودش را به نحو احسن انجام داده و بعد از زخمی شدن، دیگر این امدادگر است که وظیفهاش شروع میشود و باید هرکاری که میتواند و تخصصاش را دارد، برای نجات جان این رزمنده انجام بدهد… حالا من از چند نفر از برادرهای باسابقه میخواهم بیایند پیش من و از تجربیات خودشان برای جوانترهای جمع بگویند…
آقای مسئول، نگاهش را بین صفهای امدادگران چرخاند و کیهان را دید که با سربند قرمز و اورکت خاکیرنگ مثل همیشه فروتن و بیادعا گوشهای دور از نگاهها و در صف آخر خودش را جمع کرده و نشسته است.
-برادر کیهان؛ شما تشریف بیارید…
کیهان نگاهی به امدادگران دیگر انداخت و با لحنی ماخوذ بهحیا گفت: «حاج آقا؛ برادرهای دیگهای هم از من با تجربهتر هستن که بیان صحبت کنن و ما از محضرشون استفاده کنیم…»
-آقا کیهان از نیروهایی که هم امدادگر است و هم راننده آمبولانس، از بچههای گُل شهرستان ممسنی است اما خب؛ خیلی خاکی و متواضع هستند… برادر بیایید اینجا تا چند کلمهای از حضورتان مستفیض شویم!
کیهان بلند شد و پیش آقای مسئول رفت و جلوی امدادگران دیگر ایستاد.
-خب بفرمایید؛ منتظریم…
-بسمالله الرحمن الرحیم… چیزی که بنده درمدت حضورم در جبهه تجربه کردم و به عنوان یک برادر کوچک میخوام به شما عزیزان بگم، اینه که برای امدادگر مهمترین چیز در مرحله اول، حفظ خونسردیه! به هرحال اینجا جنگه؛ همه هم با انتخاب خودمون اومدیم و میدونیم که جنگ یعنی انفجار و خمپاره و بمب و شیمیایی؛ با کسی هم شوخی نداره. برادرها بدونید با دشمنی طرف هستید که به هیچ اصول اخلاقی و انسانی پایبند نیست. برای اون، نیروی امدادگر با نیروی رزمی مسلح هیچ فرقی نمیکنه! بارها خودم شاهد بودم که به پستهای امدادی یا بیمارستانهای صحرایی حمله کرده و با بمب و خمپاره و توپخانه یا حتی شلیک مستقیم برادرهای امدادگر ما و مجروحان را با بیرحمی به شهادت رسونده. بنابراین یه امدادگر باید روی شجاعت خودش کار کنه؛ چون اگه قرار باشه از انفجار و اینجور چیزها بترسه، نه خودش میتونه کاری برای مجروحان انجام بده و از طرف دیگه هم خداینکرده ناخواسته باعث تضعیف روحیه رزمندهها هم میشه… اگه یه گردان بخواد پیروز بشه، باید روحیهاش درنهایت اعلی باشه… دوم هم باید سرعتعمل داشته باشه؛ اگه بخواد مثلا یه پاسمان کردنش 10دقیقه طول بکشه، توی اون شرایط جنگی از بقیه گردان عقب میمونه و نمیتونه پابهپاشون بره و کمک کنه و سومین نکتهای که به نظر برادر حقیرتون خیلی مهمه، اینه که باید تخصص بالایی داشته باشه. باید از وقتهای بیکاری که عملیات نیست، استفاده کنه و مدام تمرینهای امدادی انجام بده. الان هم به نظر من بعد از صحبتهای حاج آقا، بشینیم و تو دستههای چندنفره تمرین پانسمان کردن و حمل مجروح و آتلبندی و بقیه خدمات اورژانسیرو انجام بدیم که سریعتر بشیم و موقع عملیات، سرعتعمل و دقتمون بالاتر بره، چون خداوند توی قرآن فرموده؛ هرکس که جان کسیرو نجات بده، مثل اینه که جان همهرو نجات داده… دیگه عرضی ندارم؛ والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته…
حاضران صلوات فرستادند و کیهان رفت دوباره گوشهای نشست. آقای مسئول هم از او تشکر کرد و سپس در ادامه صحبتهایش خواست آنهایی که کارت شناسایی و پلاک ندارند، زودتر برای دریافت آن اقدام کنند. همرزم کیهان، رو به او کرد و گفت: «کیهان تو بالاخره رفتی دنبال کارت شناسایی و پلاک؟!»
کیهان با نگاهی محجوبانه و صدایی آرام که اطرافیان نشنوند، پاسخ داد: «نه! من به این چیزها نیاز ندارم، نه کارت شناسایی میخوام نه پلاک!»
-آخه برای چی؟! تو چرا اینقدر غُد و یهدندهای؟
-نمیخوام دیگه! اگه میخواستم که تا حالا گرفته بودم…
همرزم کیهان نگاهی به چشمان خیس او انداخت و بالحنی محزون گفت: «کیهان تو بالاخره شهید میشی؛ مثل روز برام روشنه. هر وقت شهید شدی، قول بده که شفاعت منو هم بکنی!»
کیهان چیزی نگفت و به ادامه حرفهای آقای مسئول گوش کرد. بعد کاغذی از جیبش درآورد و بدون اینکه کسی ببیند، شروع به نوشتن کرد. میدانست که باید وصیتنامهاش را کامل کند اما تاکنون فرصت این کار را پیدا نکرده بود؛ کیهان در ادامه اینطور نوشت: «من در کلاس امامحسین و امدادگرش قمر بنیهاشم درس خواندم. من در راه تشیع چگونه زیستن و چگونه مردن را آموختم. من آموختهام که جز باشهید شدن ما دین محمد(ص) نمیتواند پابرجا بماند. بنابراین خودم را در مقابل رگبارهای ناجوانمردانه دشمن قرار میدهم و باشجاعت انجام وظیفه میکنم تا این دین برپا بماند….» بعد از پایان صحبتها، امدادگران دستهدسته شروع به تمرینهای امدادگری و حمل مجروح کردند. کیهان هم مثل یک بزرگتر، بدون خستگی سعی میکرد هرچه را که بلد است، به بقیه یاد بدهد.
در روزهای منتهی به عملیات، دیگر کیهان سر از پا نمیشناخت و برای آغاز حمله، لحظهشماری میکرد. شنیده بود که هدف این عملیات، تصرف شبهجزیره فاو و قطع کردن دست صدام و ایادیاش از خلیج همیشگی فارس است. با چشم خود زحمات شبانهروزی رزمندگان را میدید که از یک بسیجی تا امدادگر و فرمانده و یگانهای غواصی و دریایی؛ همه و همه در حال فراهم کردن مقدمات این عملیات سخت، حیاتی و پیچیدهاند. برای انجام این عملیات نیاز به عبور از اروند خروشان بود. رودی که از تلاقی دو رود دجله و فرات تشکیل میشد و عرض آن بین 400 تا 1600متر در فصول مختلف سال و در جزر و مد تغییر میکرد.
رودی با امواج خروشان که آموزش مجدد به غواصانی که تاکنون بیشتر در آبهای راکد «هور» عملیاتهای آبی-خاکی انجام داده بودند و حالا قصد عبور از اروند خروشان و باشکوه و سرسخت را داشتند، بیش از پیش مهم و حیاتی میکرد. یگانهای غواصی و دریایی آموزشهای سخت و نفسگیر شنا، قایقرانی و جنگ تن به تن میدیدند و همزمان نیروهای مهندسی سرگرم احداث جاده، ساختن پل و سولهسازی و سنگرسازی بودند. کیهان روزها سرگرم آموزش امداد به رزمندهها بود و شبها باتاریک شدن هوا و بعد از نماز مغرب و عشاء، با آمبولانس سایه به سایه ماشینهای سنگین راهسازی حرکت میکرد. بولدوزرها و لودرها و گریدرها که از پوشش شب برای ایجاد راه و پل روی رودخانه استفاده میکردند اما با وجود تاریکی هوا گهگاه هدف حملات کور و خمپاره دشمن قرار میگرفتند؛ کیهان فریاد کسی را که صدا میزد: «امدادگر، امدادگر! برادر بیا اینجا!» را میشنید و با شتاب به سمت صدا حرکت میکرد که سنگرساز بیسنگری را درمان کند، زخمی را ببندد یا مجروحی را به پست امداد برساند.
بالاخره انتظار کیهان به پایان رسید و فرماندهان جنگ در ساعت 10 و 20 دقیقه شب بیستم بهمن 1364 پشت بیسیمها با قرائت رمز مقدس «یا زهرا(س)» دستور آغاز عملیات را صادر کردند. غواصهای آموزشدیده و قایقهای تندرو باوجود مقاومت سرسختانه دشمن که مجهز به دوربینهای دید درشب و رادارهای سطحی بودند و ساحل فاو را با پروژکتورهای بسیار قوی مثل روز روشن کرده بودند، موفق به شکستن خطوط دفاعی و تصرف فاو شدند. جنگندههای ارتش و هوانیروز هم در هماهنگی کامل با رزمندگان بسیجی و سپاهی، فاو را تبدیل به جهنمی برای نیروهای عراقی کرده بودند و روی سرشان آتش و بمب و موشک میریختند. در همان روزهای اول، دشمن با از دست دادن تعداد زیادی هواپیما، هلیکوپتر و تانک و نفربر و تعداد زیادی کشته و اسیر، متحمل یکی از سختترین شکستهایش در جنگ شد و جزیره را دودستی تقدیم رزمندگان ایرانی کرد اما کار نیروهای امدادگر تازه داشت شروع میشد.
صدام که روزی در تلویزیون عراق ادعا کرده بود «اگر ایرانیها فاو را تصرف کنند، من کلید بصره را به آنها تقدیم میکنم» نهتنها به این وعدهاش عمل نکرد بلکه حالا که آبرویش را درخطر میدید، هرچه نیروی پیاده و گارد ریاستجمهوری و تکاور و تانک و هواپیما داشت، بسیج کرد تا نیروهای ایرانی جای پای خود را در فاو سفت نکردهاند و به اصطلاح تثبیت نشدهاند، به آنها حمله کند و فاو را پس بگیرد. این بود که پاتکهای سنگین و پیاپی دشمن یکی از پس از دیگری آغاز شد. سلاح شیمیایی آخرین برگی بود که صدام رو کرد. تعداد مجروحان و شهدای عملیات داشت بالا میرفت. در ابتدا کیهان و نیروهای امدادگر که از قبل تعدادی قایق تندرو را با نصب تجهیزات امدادی به صورت «قایق آمبولانس» درآورده بودند، مجروحان را با قایق از اروند عبور داده و به بیمارستانهای صحرایی میرساندند اما پاتکهای سنگین دشمن و تعداد بالای مجروحان باعث شد که آنها به فکر انتقال پستهای امدادی به جزیره بیفتند؛ جزیرهای که دائم زیر آتش و بمباران بود.
چادرهای پست امدادی اینبار در نزدیکترین نقاط ممکن به خطوط مقدم برپا شد. مجروحان ابتدا به این چادرها منتقل و خدمات حیاتی را دریافت میکردند و سپس با آمبولانسها به بیمارستان صحرایی که در پنج کیلومتری آنها قرار داشت، منتقل میشدند. اورژانس صحرایی در جاده کارخانه نمک و جاده امالقصر بنا شده بود و درفاصله انتقال مجروحان به آنجا، امدادگران زخمهای مجروحان را پانسمان کرده و جلوی خونریزیشان را میگرفتند.
یک بار که کیهان مشغول انتقال مجروحان با آمبولانس به یکی از پستهای امدادی بود، با صحنهای دردناک روبهرو شد. هنوز حدود 100متری با آنجا فاصله داشت که متوجه فرود آمدن گلوله توپ روی چادر پست امدادی و انفجار شدیدی در آنجا شد. وقتی کیهان به آنجا رسید تا بلکه بتواند برای امدادگران و مجروحان کاری بکند، با نهایت تاسف و تاثر متوجه شد که همه امدادگران و مجروحان شهید شدهاند. بنابراین تصمیم گرفت مجروحان را به پست امدادی دیگری برساند. آسمان پُر از لکههای سیاه پرنده شده بود. هواپیماهای دشمن بیرحمانه به تعقیب نیروهای ایرانی میپرداختند و هرجنبندهای که روی زمین بود را هدف بمبها و راکتهایشان قرار میدادند. در آن روز بیپایان 23 اسفند سال 1364، کیهان 15 بار مجروحان جنگی را به پستهای امدادی رساند. برای بار شانزدهم بود که متوجه شد بوی تندی مانند سیر در منطقه پیچیده است. او میدانست که این بو، بوی گاز شیمیایی خردل است که رژیم بعث در جنگافزارهای شیمیاییاش استفاده میکند. میدانست که شیمیایی شده اما پشت آمبولانس نشست که برای آخرین بار رزمندگان مجروح را به پستهای امدادی برساند. وقتی به راه افتاد، احساس کرد سایه مهیب یک شیء پرنده روی زمین افتاده است و آمبولانس را تعقیب میکند؛ سرعت ماشین را بیشتر کرد تا بلکه جانپناهی پیدا کند و جان مجروحان را نجات دهد اما لحظاتی بعد انفجاری مهیب، آمبولانس را درهم پیچید و قطعات فلزیاش را در خود مچاله کرد.
دشمن باز هم به امدادگران و مجروحان حمله کرده و آنها را به شهادت رسانده بود.
پایان…