عروسی بهارنارنج؛ داستان زندگی فاطمه شادسعادت و فرزندان شهیدش
- شناسه خبر: 2139
- تاریخ و زمان ارسال: 19 آبان 1403 ساعت 8:44
- بازدید : 30
- نویسنده:
«عروسی بهارنارنج» براساس زندگی سیده فاطمه شادسعادت و سه پسرش: شهیدان مهدی و محمود نهقناد و جانباز حمید نهقناد؛ در گیرودار طوفان آتش و گلوله و صداهای انفجار و ضرب پوتینها که باهم آمیخته شده بود، فاطمهسادات بعد از کلی پرسوجو از آدمهایی که غبار و دود و زخم، چهرههایشان را پوشانده و شبیه هم کرده بود، بالاخره محمود را با لباس خاکی نظامیاش پیدا کرد.
محمود روی پل متحرک، یک رزمنده کم سن و سال و مجروح را به دوش کشیده بود و نفسنفسزنان به سمت آمبولانس گِلآلود خاکیرنگی میبرد که روی قسمتی از بدنهاش هلال سرخرنگ ماهنشانی نقش بسته و بدنه فلزیاش پُر از ترکشهای ریز و درشت بود. یک لحظه نگاهش با چشمان خسته محمود، یکی شد؛ محمود که انگار میخواست حفره عمیق زخم پشت سرش را از او پنهان کند، سرش را برگرداند و بدون اینکه با او چشم در چشم شود، پرسید:
-مادر! برای چی دوباره اومدی؟! اینجا خطرناکه، پر از گرد و خاک و انفجاره!…
-خب مادرجان چیکار کنم؟! دلم برات تنگ میشه! خیلی وقته دیگه به خوابم نمیای؛ اومدم اینجا که هم تورو ببینم؛ هم ببینم شلمچه که میگفتی، چه شکلییه!
– فاطمهسادات! خواهش میکنم تورو به جدت برگرد؛ اینجا نمون! دشمن داره پاتک میزنه، مگه تانکهاشونو نمیبینی که دارن به سمت ما میان؛ زود از اینجا برو… برو پیش حمید؛ داداشحمید الان بیشتر به تو احتیاج داره!
-محمودجان! همه بهم میگن که تو شهید شدی؛ میگن که باید با نبودنت کنار بیام اما تو گفتی که زندهای! خودت اوندفعه گفتی که حرف بقیهرو باور نکنم، مگه نگفتی؟!.. اگه راست گفتی، پس این زخم پشت سرت چیه؟!
-این داره خوب میشه مامان…
و انگار یاد چیزی بیفتد، لحظهای مکث کرد.
-فقط مامان، یه کاری برام میکنی؟…
– بگو محمودجان! هرکاری که تورو خوشحال کنه، انجام میدم!
– وقتی برگشتی شهرمون، یه سر به اون خانواده که بهت گفتم بزن! دخترشون عینکش شکسته و شرایط مالیشون هم خوب نیست؛ الان که من دیگه نیستم، خیلی دستتنها شدن! حتما برو سراغشون و ببین میتونی کاری براشون بکنی…
محمود از مادر جدا شد و پیکر زخمی یک مجروح دیگر را کنار انبوه مجروحان و شهدای پشت آمبولانس هلالاحمر گذاشت. بغض گلوی فاطمهسادات را گرفته بود و میخواست چیزی بگوید که صدای مهیب انفجاری، همه چیز را بههم ریخت.
فاطمهسادات با صدای برخورد پنجره به دیوار اتاق، از خواب پرید. باد شدیدی همه چیز را در اتاق بههم ریخته بود. با گوشه روسری گُلدار آبیرنگش که به دیوارهای خاکستری اتاق بیمارستان نمازی شیراز جان میداد، چشمان نمناکش را پاک کرد و تازه فهمید که کجاست و برای چه کاری آمده است. از روی تخت فلزی گوشه اتاق بلند شد و در حالی که تسبیح رنگارنگ امالبنین را در دستش گرفته بود، کنار پنجره آمد. تشنهاش بود، خواست کمی آب بخورد که یادش افتاد روزه است. از پنجره کوچکی که آسمان ابری خردادماه شیراز را قاب گرفته بود، به حیاط نگاه کرد. اولین چیزی که مثل هر روز دید، درخت بهارنارنج گوشه حیاط بود. درختی که با شکوفههای پنجپَر سفیدش هوا را از عطر خود آکنده کرده و در میان آن همه نگرانی و دلواپسی، مونس تنهاییاش در آنجا شده بود. عطر شکوفهها را به سینه کشید و برای لحظهای به خدا التماس کرد که شعلههای جنگ را خاموش کند و دشمن متجاوز را سرجای خودش بنشاند؛ از خدا خواست که مایه آرامش همه مادران و همسران چشمانتظاری شود که عزیزانشان در جبهه بودند.
آژیر یک آمبولانس، افکار فاطمهسادات را بهم زد. باز هم مجروح جنگی دیگری را از اهواز به آنجا منتقل کرده بودند؛ دو سه نفر با لباسهای سفید و خونآلودی که روی پیراهنهای خاکیرنگ نظامی پوشیده بودند، در حال حمل مجروح با برانکارد بودند. یاد حمید افتاد؛ یک ماه آزگار بود که برای شناسایی پیکر مجروح و درهم شکسته حمید، از رشت کوبیده و به اینجا آمده بود. تا به حال سه عمل جراحی قلب روی حمید انجام شده و 123ترکش از بدنش بیرون آورده بودند اما هنوز هم امیدی به زنده ماندنش نبود؛ شاید فقط به گفته «آینا» پرستاری که در اینجا با او آشنا شده بود، دعا و معجزهای میتوانست حمید را به فاطمهسادات برگرداند.
ماجرا درست از روزی شروع شد که فاطمهسادات در کنار زنان دیگر در اتاقی از خانه قدیمیشان که به صورت اتاق تدارکات و پشتیبانی پشت جبهه درآورده بودند، مشغول بافتن کلاه و دستکش و بستهبندی کمکهای مردمی برای رزمندهها بودند. در این هنگام تلفن خانه زنگ خورد و خبر مجروح شدن حمید، پسر 16سالهاش را که ماه قبل به جبهه رفته بود، به او دادند. ابتدا فکر کرد مثل دو دفعه قبلی که محمود و مهدی شهید شده بودند، حمید هم شهید شده و میخواهند کمکم این خبر را به او بدهند اما چارهای نبود. شال و کلاه کرد و به ترمینال شهر رفت و سوار بر اتوبوسی قدیمی، به سمت شیراز روانه شد. در تمام طول مسیر نه گریه کرد و نه با کسی درددل که برای چه کاری به شیراز میرود. فقط ابرهایی از حزن و اندوهی عمیق، آسمان دلش را پوشانده بود و تصاویری از خاطرات گذشته مثل چراغهایی نیمسوز؛ گاهی پرنور و گاهی کمنور در ذهن خستهاش میدرخشیدند. یاد لحظات تولد سه پسرش افتاد؛ لحظاتی که انگار خنده را با نخ و سوزن به لبهای او دوخته بودند؛ لحظات انتخاب اسم برای آنها: مهدی، محمود و حمید… و صدای پاها و بازیها و شیطنتهای سه پسرش که هنوز در خانه قدیمیشان میپیچید و به گوش او میرسید. از شیشه اتوبوس به بیرون نگاه میکرد و با یادآوری این خاطرات، غمی سنگین دلش را دربرگرفته بود و با خود زمزمه میکرد: «فقط مادره که از نگاه کردن به نازدونههاش سیر نمیشه؛ فقط مادره که اگه 10دقیقه بچههاشو نبینه از احساس دلتنگی زیاد، نفسش میگیره و تا پای مرگ پیش میره!»
یاد شب عید چند سال قبل افتاد؛ وقتی که پسرش مهدی با کلی مواد غذایی به خانه آمده بود. مهدی به سختی وسایل را در چند مرحله به کول گرفته و به اتاقش میبرد و فاطمهسادات هم از پشت پنجره، کارهای او را زیر نظر داشت. وقتی به اتاق او آمد، مهدی را دید که کُلی ارزاق وسط اتاق ریخته و در کارتنهای مختلف قرار میدهد و روی هر کدام نام و آدرسی را مینویسد. مهدی با دیدن مادر، مثل همیشه از جایش بلند شد و به او سلام کرد. مادر نگاهی به لباسهای نیمدار مهدی انداخت و پولی را که در دست داشت، به سمت او گرفت.
-این چیه سیدهخانوم؟
-یه مقدار پول برات پسانداز کردم که شب عیدی بری برای خودت کتونی بخری!
مهدی با خوشرویی لبخندی زد و گفت: مامان من لباس و کفش نو دارم…
و سپس سراغ ساک کوچکش رفت و لباس خاکیرنگ همراه با فانوسقه نظامی و پوتینی را درآورد و به فاطمهسادات نشان داد. مادر با تعجب به لباسهای او نگاه کرد.
-این دیگه چهجور لباسیه؟ واقعا اینارو میخوای شب عید بپوشی؟!
– این لباس سپاهه! من دیگه به سلامتی، پاسدار شدم؛ تازه خیلی هم بهم میاد؛ بذار بپوشمشون، خودت میبینی که چقدر خوشتیپ میشم!
مهدی شروع به پوشیدن لباس نظامی روی لباسهای توی خانهاش کرد. با ذوق و هیجان این کار را میکرد. فاطمهسادات پرسید: سپاه دیگه چیه؟!
-امام گفته جوونا سپاه تشکیل بدن؛ سپاه یه جایییه که جوونا دور هم جمع میشن و بهشون میگن پاسدار! کارشون هم اینه که به مردم کمک و از انقلاب دفاع کنن. اولین کارمون هم اینه که این وسایلیرو که میبینی، بستهبندی کنیم و شبانه ببریم در خونه آدمهایی که بهشون نیاز دارن، تحویل بدهیم… شما هم مادر اگه دوست داری، این پولو به من بده تا برای بچههای نیازمند لباس و کفش بگیرم؛ خودت هم اگر چیزی یا وسایلی داری بده تا براشون ببرم، ثواب داره!
مهدی وقتی لباسهای نظامیاش را پوشید، جلوی آینه رفت و دستی به موهای سر و صورتش کشید و با ذوقزدگی به مادرش گفت: ببین چقدر این لباس بهم میاد؟!
فاطمهسادات با اینکه حس نگرانی مادرانه، او را به تلاطم درآورده بود اما نمیخواست مانعی سرراه جوان رعنایش قرار دهد. علاوه براین؛ یاد روزهایی افتاد که خودش همزمان که در مخابرات رشت کار میکرد، اعلامیههای امام را که پدرش از قم میفرستاد، بین کارمندان و آشناها و همسایهها پخش میکرد؛ حتی یک بار ساواک به او مشکوک و به اتهام ارتباط با پایگاههای مذهبی و مبارزان قمی، از او بازجویی کرده بود. قیافه خشن و صورت تراشیده بازجو و نور نارنجی و تند اتاق بازجویی که چشمانش را میزد، هنوز انگار جلوی چشمانش بود. آن روز بازجو با لحنی خشن و تحقیرآمیز از او پرسیده بود: «تو که حقوقترو از اعلیحضرت میگیری برای چی با مخالفان او و خرابکارها همکاری میکنی؟!»
پسرانش شاهد فعالیتهای او در راهپیماییهای آستانه انقلاب بودند؛ حتی گاهی باهم در تظاهرات علیه شاه شرکت میکردند و در حالی که عکسهای امامخمینی و آیتالله طالقانی را با خود حمل میکردند، عکسهای شاه را آتش میزدند؛ بنابراین با وجود همه نگرانیهای مادرانهاش، نمیتوانست مانع حرکت فرزندانش در امتداد مسیری شود که خودش آنها را در آن قرار داده بود.
مهدی جزو بنیانگذاران سپاه در گیلان بود. او اولین کارش هم این بود که یکی از اتاقهای خانه را به صورت انباری درآورده و از روغن و برنج و حبوبات و ربگوجه تا لباس و کفش و پیراهن در آنجا چیده بود و با دوستانش، خانوادههای نیازمند را شناسایی میکردند و اقلام مورد نیازشان را به دست آنها میرساندند. یک بار او که در مورد کمک به یک خانواده هشت نفره بیبضاعت صحبت میکرد، فاطمهسادات النگوهایش را از دستش درآورد و در پارچهای پیچید و به او داد. خانوادهای که تا آن زمان اصلا نمیشناخت و بعدها پس از شهادت مهدی توسط ضدانقلاب بود که یک بار مهمان خانهاش شده بودند و در میان هقهق زن خانواده فهمیده بود، کیستند؛ مهدی با فروش النگوها و وامی که از جایی دیگر تهیه کرده بود، یک مغازه نانوایی برای شوهر آن زن خریده بود تا کار شرافتمندانهای داشته باشد و بتواند بچههایش را که از بیپولی به مدرسه نمیرفتند، به مدرسه بفرستد.
آخرین چیزی که تا قبل از شهادت مهدی از او در یاد فاطمهسادات مانده بود، تصاویری از سفر کوتاهش با مهدی به کمپ هلالاحمر در انزلی و در یک روز بارانی بود. روزی که مادر و پسر با شور و ذوق، کلی لباس و پتو و مایحتاج از شهرشان جمع کرده و در پشت یک وانت ریختند و در جادههای بارانی که آنها را به کمپ هلالاحمر در انزلی میرساند، طی مسیر کردند. آنجا یک بار دیگر حس غروری مادرانه وجودش را دربرگرفت و وقتی که فهمید پسرش مدتهاست به خانوادههای جنگزده که آتش جنگ، دامانشان را گرفته و مجبور به ترک خانه و کاشانهشان شدهاند رسیدگی میکند؛ از داشتن چنین پسری به خود بالیده بود.
بعد از شهادت مهدی و خاکسپاری او در گلزار شهدای تازهآباد رشت، چند روزی خانه و محله در بهت عمیقی فرو رفت اما فاطمهسادات میدید که محمود و حمید، پسران دیگرش هم آرام و قرار ندارند. خانه و محله و حتی شهر برای آنها برکه شده بود و دلشان هوای دریا را داشت. این بود که تا چشم باز کرد، خودش را کنار اتوبوسهایی دید که رزمندگان را به جبههها اعزام میکردند؛ این بار محمود عزم رفتن کرده بود.
صدای نوحه آهنگران با دود اسپند، فضای خاصی را ایجاد کرده بود؛ اشک از چشمان فاطمهسادات جاری شده بود. اگرچه ساعتی پیش خودش ساک محمود را بسته بود و از کلوچه و خرما تا آبلیمو و ترنجبین و حتی کلاه و دستکشهایی را که برای رزمندگان میبافت، در آن گذاشته بود اما از سوی دیگر نگرانی به قلب مادرانهاش چنگ میزد؛ آنقدر که وقتی به محل اعزام رسیده بود، تازه متوجه شده بود که در یک پایش دمپایی و در پای دیگرش کفش پوشیده است! محمود که حالت مادرش را دید، به آرامی اشارهای به همرزمش کرد و به فاطمهسادات گفت: مادر! این دوست من پدر و مادر نداره؛ یه جوری با من خداحافظی نکن که دلتنگ پدر و مادرش بشه!
فاطمهسادات که تازه متوجه دوست محمود شده بود، با گوشه روسری گُلدارش اشکهایش را پاک کرد. دوست محمود از او پرسید: «شما مادر محمود هستید؟ من با محمود میرم جبهه، شما مادر منم میشید؟!» فاطمهسادات با بغض، سرش را به علامت تایید تکان داد و او را هم از زیر قرآن رد کرد و برایش دعا خواند اما آخرین تصویری که از محمود و آن پسر- که قول داده بود از این به بعد جای مادرش باشد- در ذهنش نقش بست، قاب شیشه اتوبوس و چهره خندان آن دو بود که آنچنان به سوی منطقه شلمچه و کربلای5 میشتافتند که گویی از قفس شهر رها شده بودند. کمکم نمنم باران و مه روی شیشههای اتوبوس را پوشاند و چهرههای خندان آن دو را محو کرد. اتوبوس زیر نگاه فاطمه و بقیه مادران دور و دورتر شد.
چند روز بعد در یکی از روزهای عید سال65 فهمید که محمود و دوستش هر دو در منطقه عملیاتی شلمچه شهید شدهاند. فاطمهسادات داغ دیگری دیده بود؛ اگرچه از روزی که هنگام سفر حج وقتی که از خانواده سفارش سوغاتی میگرفت، محمود به او گفته بود برایش کفن بیاورد و او اخم کرده و محمود هم دستانش را به سمت آسمان گرفته و دعا کرده بود: «خدایا من از مادرم کفن خواستم و اون گفت نمیارم! خدایا! منو بیکفن ببر پیش خودت!» میدانست که محمود هم سر ماندن در شهر و خانهشان را ندارد و دیر یا زود به برادرش مهدی میپیوندد. برای همین هم بود که وقتی فاطمهسادات برای شناسایی جنازه محمود که پشت سرش در اثر اصابت ترکش کاملا از بین رفته بود، به سردخانه رفت و رویش را بوسید، فهمید که دعای پسرش مستجاب شده و قرار است او را با همان لباس نظامی خاک کنند. در این هنگام بود که بغض فروخورده فاطمهسادات ترکید و مثل ابر بهاری برسر پیکر پسرش گریه کرد.
وقتی چراغهای خاطره یکییکی در ذهن فاطمهسادات خاموش شد، یکباره به خودش آمد و متوجه شد که مدتی است همانطور کنار پنجره اتاق کوچک بیمارستان نمازی ایستاده و دارد به درخت بهارنارنج نگاه میکند. غمی آسمان دلش را پوشاند و عطر بهارنارنج نهتنها مشامش که همه ذهنش را فراگرفت. نمیدانست در این درخت بهارنارنج و شکوفههایش چه رازی نهفته بود که هر بار به آن نگاه میکرد، او را یاد حمید پسر سومش میانداخت که حالا در یکی از اتاقهای همین بیمارستان با بدن پارهپاره شده روی تخت افتاده و در مرز باریک ماندن و رفتن بود. یادش افتاد یک بار که داشت با «آینا» پرستار بخش مجروحان جنگی درددل میکرد، در لابهلای حرفهایشان از او شنیده بود؛ یک رسم قدیمی در شیراز وجود دارد که وقتی درختی رنجور شده و شکوفه نمیدهد، برایش یک مراسم عروسی نمادین برگزار میکنند تا درخت دوباره حالش خوب و بار دیگر سرشار از شکوفه و میوه شود. فاطمهسادات هم از خدا خواسته بود که حمیدش زنده بماند تا برایش عروسی بگیرد و او را در لباس دامادی ببیند؛ شوقی مادرانه در وجودش با اضطراب آمیخته بود.
فاطمهسادات رادیوی کوچکی که روی طاقچه کنار پنجره بود را روشن کرد؛ گوینده رادیو همراه با نواخته شدن مارش نظامی، خبر از عملیات جدید رزمندگان در جبهههای غرب و پیروزی آنها میداد. رادیو را خاموش کرد؛ جلوی آینه دستی به سر و رویش کشید، روسریاش را گره زد و از اتاق بیرون رفت تا به حمید سر بزند.
از پلهها و راهروهای بیمارستان گذشت و خود را به اتاق حمید رساند. با اضطرابی وصفناشدنی که وجودش را فراگرفته بود، لای در را باز کرد و پا به اتاق گذاشت اما با دیدن تخت خالی حمید، دلش یهویی فرو ریخت. احساس کرد دیوارها و سقف اتاق لحظه به لحظه تنگتر میشوند و کم مانده او را در خود ببلعند. با آشفتگی از اتاق بیرون زد و پا در راهرو گذاشت. نمیدانست کجا باید برود و از چه کسی درباره حمید بپرسد. روزهای متمادی بود که به بودن پیکر نیمهجان حمید در این اتاق خو گرفته بود و حالا انگار سروته بیمارستان برایش بیاندازه حقیر و کوچک به نظر میآمد. طبق عادت همیشگیاش شروع کرد به خواندن آیتالکرسی که ناگهان در پاگرد یکی از پلهها آینا را دید. آینا با دیدن او رنگ از رخش پرید. از آینا سراغ حمید را گرفت؛ آینا دست فاطمهسادات را مهربانانه در میان انگشتانش گرفت و او را روی نیمکتی در کنار دیوار سبزرنگ بخش مجروحان نشاند.
-مادرجان! تو حالت خوب نیست؛ میخوای برات یه خوراکی بیارم که روزهتو باز کنی؟
-نه! من فقط حمیدمو میخوام؛ توی اتاقش نیست! کجا بردنش؟
آینا نمیدانست در مقابل نگاه دردمند مادری که دلبندش را از او میخواست، چه باید بگوید اما سعی کرد برخودش مسلط شود؛ دست او را محکمتر لای انگشتان ظریفش فشرد و به چشمانش نگاه کرد و گفت: مادر جان یه چیزی بهت میگم ولی صبوری کن، وگرنه هر دوتامونرو از بخش بیرون میکنن!…
پیکر فاطمهسادات انگار یخ زده بود و از حرارت و هیجان لحظات قبلش خبری نبود؛ مات و مبهوت به صورت آینا نگاه کرد؛ آینا با کلماتی بریده بریده گفت:
-مادرجان، حمید شهید شد…
فاطمهسادات میخواست چیزی بگوید اما نمیتوانست. او باورش نمیشد که پسر سومش را هم از دست داده است. کلمات در ذهنش میچرخید اما روی زبانش نمیآمد. آینا که این حالت او را دید، ادامه داد: میدونم باورش سخته، آخه تو مادری ولی یواشکی میبرمت که خودت ببینیش اما فقط برای چند لحظه که باورتشه… خدا بهت صبر بده…
آینا دیگر نتوانست جلوی گریه خود را بگیرد و اشک برگونههایش جاری شد. سپس دست فاطمهسادات را گرفت و به اتاقی در طبقه بالا برد. آرام و به دور از چشم دیگران در را باز کرد تا فاطمهسادات برای آخرین بار فرزند دلبندش را ببیند. آینا اشکهایش را با پشت دستانش پاک کرد و ملافه سفیدی که به خون حمید آغشته بود، از روی چهرهاش کنار زد. فاطمهسادات متوجه قالبهای یخی شد که در اطراف پیکر پسرش قرار داده بودند و کمکم شروع به آب شدن کرده و باخون جراحتهای حمید یکی شده بود. آینا خواست ملافه را روی صورت حمید بکشد که فاطمهسادات مانع شد. یکدفعه بغض تمام این روزهایش ترکید و مثل ابربهاری شروع به گریه کرد. بدن حمید را میبویید و میبوسید. او عاشقانه بوی باروت و انفجار و خونی را استشمام میکرد که انگار بعد از این همه روز و جراحیهای گوناگون، هنوز در بدن حمید لانه کرده بود.
-مادرجان، حمید شهید شده؛ آزارش نده. بیا بریم بیرون؛ بذاریم راحت باشه…
آینا دوباره سعی کرد با ملافه، پیکر حمید را بپوشاند اما فاطمهسادات دستش را گرفت و کنار زد. آینا که دید حریف او نمیشود، سراسیمه از اتاق بیرون دوید. فاطمهسادات از خود بیخود شده بود، پیکر حمید را در آغوش گرفته و به خود میفشرد و میبوسید که یکباره احساس کرد برای لحظهای پلکهای حمید از هم باز شد و به او نگاه کرد. فاطمه نمیدانست خواب میبیند یا این هم رویایی شیرین بود که برای لحظهای آمده و گذشته بود. مثل شبهای بعد از شهادت مهدی و محمود که گاهی آنها را در گوشهگوشه خانه قدیمیشان میدید و با آنها حرف میزد و میگریست تا اینکه یک بار محمود به او گفته بود: «مادرجان خواهش میکنم اینقدر برای ما گریه نکن؛ جایی که من هستم و زندگی میکنم، از اشکهای تو خیس شده!»
وقتی آینا با پزشک و دو سه نفر از خدمه بیمارستان برگشتند، فاطمهسادات را دیدند که همچنان حمید را در آغوش گرفته و به سختی او را از پیکر پسرش جدا کردند اما او دستبردار نبود و با گریه و زاری اصرار داشت که حمید برای لحظهای چشمانش را باز و نگاهش کرده است. نگاه و کلام فاطمهسادات آنقدر واقعی و صادقانه بود که تاثیر خودش را روی پزشک گذاشت و او را متقاعد کرد که برای دلخوشی این مادر دردمند هم که شده، بار دیگر دستور دهد حمید را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کنند.
فاطمهسادات روی نیمکت پشت اتاق مراقبتهای ویژه نشسته بود و با تسبیح رنگارنگ حضرت امالبنین، دعا میخواند و صلوات میفرستاد. دو ساعتی بود که پشت در اتاق نشسته بود و گهگاه بلند میشد و از پشت شیشه پنجره کوچک سعی میکرد داخل را نگاه کند اما چیزی جز رفت و آمد پزشکها و پرستاران مختلف که در حال احیای حمید بودند، ندیده بود. کمکم هوا رو به تاریکی میرفت و صدای اذان به گوش میرسید که به یکباره آینا را دید که با یک سینی لیوان چای و برشی نان تازه و پنیر و زولبیا، به سمت او میآید؛ دیگر از نگرانی ساعتهای قبل خبری نبود و در چشمانش که با حلقهای از اشک پوشیده شده بود، یک نوع شکفتگی و جوانهای از امید دیده میشد. آینا آمد و سینی را روی نیمکت گذاشت و دستان فاطمهسادات را بین انگشتانش گرفت و به چشمانش خیره شد و گفت: «مادرجان افطار شده، بیا یه چند لقمه میل کن… نمیدونم چطور توضیح بدهم ولی حمید زندهس… تازه یه اتفاق دیگه؛ یه پزشک هندی که توی اتاق بود و در احیای حمید کمک کرده بود، بعد از دیدن این ماجرا گفت هیچ توضیح علمی برای زنده بودن حمید وجود نداره و گفت میخواد مسلمون بشه!…
فاطمهسادات بقیه حرفهای آینا را که همچنان داشت صحبت میکرد، نشنید. دستانش را به آرامی از لای انگشتان او درآورد و به سمت پنجره رفت و در میان صدای اذان، به حیاط و درخت نارنج نگاه کرد. درخت نارنج زیر نور تکچراغ گوشه حیاط با سایه روشنهایش میدرخشید. به نظرش آمد که محمود و مهدی هم کنار درخت ایستادهاند. برای لحظهای آنها هم به سمت پنجره نگاه کرده و با دیدن چهره مادرشان لبخند زدند. اشک شوق از چشمان فاطمهسادات جاری شد. دیگر اذان تمام شده بود و شب زیبای شیراز با بوی عطر بهارنارنجهایش در همه جا جاری میشد.
پایان….