مسافر؛ داستان زندگی شهید هادی نژاد
- شناسه خبر: 2149
- تاریخ و زمان ارسال: 20 آبان 1403 ساعت 9:03
- بازدید : 52
- نویسنده:
«داستان کوتاه مسافر» بهیاد شهید امدادگر مدافع حرم، محمد هادینژاد؛ از وقتی که محمد با گروه جهادیاش پا به روستا گذاشته بود، حال و هوای روستا کاملا عوض شده بود. اهالی ابتدا باورشان نمیشد این گروه سختکوش که همهجور آدمی را -از دانشجو و دکتر و مهندس تا بسیجی و هلالاحمری و طلبه- در خود جای داده، از خروسخوان صبح تا پاسی از شب مشغول کار هستند و بدون گرفتن هیچ دستمزدی و فقط با نیت قربت الیالله برای کمک به آنها آمدهاند. روستایی که تا قبل از آمدن گروه، زیر باری از مشکلات نفسهایش به شماره افتاده بود، حالا هر روز صبح که چشمان خستهاش را باز میکرد، با شگفتی میدید که یک نقطهاش آباد شده است. یک روز میدید که سقف خانههای کاهگِلیاش که با هر باران نگران فروریختن بود، تعمیر شده است. روز دیگر متوجه ساخته شدن حمام عمومی برای اهالیاش میشد. روز بعد میدید که محمد و یارانش سراغ مدرسه متروک روستا رفتهاند و دارند آنجا را بازسازی میکنند. خلاصه روستای پیر و فرسوده از این همه تلاش و غیرت و مردانگی این غریبههای تازهوارد، حسابی متعجب و انگشت به دهان مانده بود و در دل به آنها احسنت میگفت.
آن روز آخر اسفند که دقیقههای ساعت با شتاب میکوشیدند تا خودشان را از کهنگی و خستگی سال گذشته رها کنند و زودتر عید و سال نو را درآغوش بگیرند، غلغلهای در روستا برپا بود. چند سالی میشد که دانشآموزان در کانکس درس میخواندند و حالا محمد و دوستانش آستین همت بالا زده و عزمشان را جزم کرده بودند که زودتر سَر و شکلی به مدرسه کهنسال روستا بدهند. چند نفر با لباسهای خاکی، بیل به دست گرفته و ملات درست میکردند و به دست بقیه میرساندند. چند نفر دیگر مشغول گودبرداری زمین برای ساخت دستشوییها بودند. سه مرد دیگر ردیف به ردیف ملات میریختند و آجرها را روی هم میچیدند. بعضیها بالای پشت بامها رفته بودند و سقف خانهها را تعمیر میکردند.
محمد هم مثل فرفره بین همه گروهها میچرخید و به دوستانش کمک میکرد. لباسهایش خاکی و سیمانی شده و روی صورتش با لایه سفید گچ پوشیده شده بود. در این هنگام بود که گوشی موبایلش زنگ خورد. دستان گچیاش را بههم زد و غبار سفید آنها را ریخت. بعد گوشیاش را جواب داد: «سلام جناب سرهنگ!… حال شما چطوره؟… ممنون. عالی داره پیش میره! انشاءالله همین چندروزه عید تموم میشه و بچهها به یاری خدا کلاسهای بعد عیدشونرو توی مدرسه برگزار میکنن… بله! خواهرها هم توی مسجد دارن به زنها و دخترهای روستا آموزش خیاطی و گلدوزی میدن… دکتر هم بندهخدا انقدر اینجا بیمار سرش ریخته و معاینه کرده و نسخه نوشته که فکر کنم انگشتاش گرفته… بله! منم خیلی وقتها کمکش میکنم… پانسمان و اینجور کارها که از دستم برمیاد… ما که کاری نکردیم، لطف خدا بوده و همت بچهها که یه لبخندی رو لب این مردم بیاد… شما هم دارید تشریف میارید؟… بله ما هم سال تحویل اینجا هستیم… خیلی هم خوبه! اتفاقا منم یه کار مهم باهاتون داشتم… نه… ممنون… یاعلی!»
محمد لبخندی زد و خواست گوشی را در جیبش بگذارد که روی صفحه موبایلش متوجه چند تماس از دست رفته شد. با خودش گفت: «وای! بازم مادر زنگ زده و متوجه نشدم!» شماره خانه را گرفت. با اولین زنگی که تلفن خورد، مادرش گوشی را برداشت. انگار کنار گوشی تلفن نشسته بود و برای تماس او لحظهشماری میکرد: «سلام مادر گُل و عزیزتر از جانم!… شرمنده! داشتم کار میکردم، سروصدا هم زیاد بود، متوجه زنگ موبایل نشدم… شما خوبی؟ بابا چطوره، بهتره الحمدالله؟ خدارو شکر!… نه مادر! با اجازه شما این سال تحویلرو نمیتونم در خدمتتون باشم. پیش بچههام… آخه کار زیاد داریم و عجلهای هم هست… مامان اگه بدونی بچههای این روستا چه شرایط سختی دارن طفلکیها… خیلی ممنون که انقدر مامان خوبی هستی که شرایط منو درک میکنی… قربانت!… چشم! به بابا سلام برسون! اولین فرصت برمیگردم… خداحافظ!»
موقع سال تحویل بچههای جهادی سرسفره جمع شده بودند. همه دست به دست هم داده و روی یک سفره پلاستیکی بزرگ، سبزه، سیر، سرکه، سکه، سماق، سیب و سنجدی را که سرهنگ با خودش آورده بود، به زیبایی چیده بودند. چند تخممرغ رنگآمیزی شده را هم که اهالی روستا برایشان آورده بودند، به سفره خودمانیشان رنگ دیگری داده بود. رادیوی کوچکی در مسجد روستا کنارشان بود و منتظر سال تحویل بودند. سرهنگ مشغول خواندن دعا بود که محمد خودش را به او نزدیک کرد و به آرامی گفت: «جناب سرهنگ یه عرضی داشتم خدمتتون…»
سرهنگ لای کتاب دعا را بست و گفت: «الان؟!… الان که نزدیک سال تحویله! نمیشه بعد بگی؟!»
-چه بهتر جناب سرهنگ توی این لحظاتی که همه چیز نو و طبیعت دگرگون میشه بهتون بگم بلکه شما هم نظرتون عوض شده باشه و موافقت کنید!…
سرهنگ نفس عمیقی کشید، سری تکان داد و به چهره محمد نگاه کرد و گفت: «محمدجان نمیشه! بارها من به شما گفتم که سوریه رفتن یه شرایطی داره که شما نداری!»
-گناه من چیه جناب سرهنگ که تکفرزندم؟! یعنی چون یهدونه بچهم باید بیخیال بشم و روی این همه ظلم و ستم داعشیها و تهدیدها و شاخ و شونههایی که برای عتبات میکشن، چشم ببندم؟!
-ناراحت نشو این دم عیدی! من قصدم این نیست که تورو برنجونم .خودمم میدونم توی دلت چه غوغایییه! یکی از رفقات قبل اعزام سوریه برام تعریف کرد که بهش گفتی سلامتو به حضرت زینب برسونه و اونجا دعا کنه که تو هم مدافع حرم بشی، شهید بشی! …
-بله! البته اونم گفت دعا میکنم که مدافع حرم بشی ولی هرچی اصرار کردم گفت برای شهید شدنت دعا نمیکنم…
-آخه من به شما چی بگم محمدجان؟!… کمکم داری منو هم دچار تردید میکنی! واقعا که آدم سمجی هستی!… حالا فعلا کارهای اینجارو زودتر با بچهها انجام بده، هواشناسی پیشبینی بارندگی شدید کرده توی این منطقه… شایدم سیل بیاد.
تا میتونید خونههاشونو محکمکاری کنید…
-اون که چشم! کارهای سیمکشی برق و لولهکشیهاشونرو هم خودم شبانهروز انجام میدم؛ فقط شما…
در این هنگام گوینده رادیو لحظه تحویل سال نو را اعلام کرد. سرهنگ شروع به خواندن دعای سال تحویل کرد و بچههای گروه با هم تکرار میکردند: «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ…»
محمد در حالی که چشمانش پُر از اشک شده بود، همراه بقیه دعا را زمزمه میکرد و از خدا میخواست که در سال نو قسمت و نصیبش را پاسداری از حرم حضرت زینب(س) قرار دهد. سرهنگ گهگاهی زیرچشمی به او نگاه میکرد و حالاتش را زیر نظر داشت. لحظاتی بعد صدای روبوسی و تبریک سال نو با صدای جیکجیک گنجشکهای روستا درهم آمیخته شد.
وقتی که محمد و گروه جهادی با اهالی روستا خداحافظی کردند تا سرخانه و زندگیشان برگردند، روستا با روز اولی که پا به آنجا گذاشته بودند، زمین تا آسمان فرق کرده بود. سقف خانهها تعمیر و نونوار شده بود و دیگر نگران فرو ریختن آنها درپی بارش باران نبود. دیوارهای مدرسه را سفیدکاری کرده و رویش پُر از نقاشیهای کودکانه کشیده بودند. تختههای وایتبرد در کلاسها نصب شده بود و مدرسه بعد از سالها رکود و رخوت، خودش را آماده شنیدن سروصدای امیدبخش دانشآموزان میکرد. زنان و دختران روستا با یادگیری آموزشهای خیاطی و گلدوزی، به ایجاد کسب و کار و درآمدزایی برای خودشان امیدوار شده بودند و آینده را بیشتر از هر وقت دیگر روشن میدیدند اما همین که ماشین محمد و همراهانش از پیچ روستا بالا آمد و وارد جاده شد، او متوجه ابرهای تیره و غلیظی شد که کمکم داشت آسمان منطقه را فرامیگرفت. محمد به راننده گفت: «فکر کنم بارندگی شدیدی که میگفتن، داره شروع میشه!»
راننده نگاهی به آسمان انداخت و لبخندی زد و گفت: «جای نگرانی نیست. بچهها گُل کاشتن! یه جوری همه جارو درست کردن که دیگه توپ هم نمیتونه خرابش کنه!» محمد گفت: «درسته! ولی نگران روستاهای دیگهام؛ نگران پایین دستها…»
ماشین در هوای ابری، جادهها را پشت سر میگذاشت؛ دل گرفته ابرهای سنگین ترکید و بارش باران شروع شد. وقتی محمد به درِ خانهشان رسید و از ماشین پیاده شد، باران هم شدید شده بود. قطرات درشت باران مثل نیزه به صورتش میخورد و سنگینی و تیزیشان را روی پوستش حس میکرد؛ محمد نگران بود. تصویر پیرمرد و پیرزنی که در خانه قدیمی نگاهشان به سقف خانه کاهگلیشان خیره مانده بود، از ذهنش خارج نمیشد. یاد لحظهای میافتاد که پیرمرد و پیرزن چکههای آب باران را که از سوراخهای سقفشان میریخت، دنبال میکردند؛ یاد این لحظهها آرامش را از محمد گرفته بود. همین چند وقت پیش بود که به خانه آنها سرزده و تا فهمیده بود که حمام ندارند، دست به کار شده و برایشان در گوشه حیاط کوچکشان یک حمام ساخته بود. او برایشان آبگرمکن هم تهیه کرده و لولهکشیهای قدیمی و زنگزدهشان را نیز عوض کرده بود. محمد حتی سیمکشیهای برق را هم عوض کرده بود اما فرصتی پیش نیامد تا سقف خانهشان را تعمیر کند. وقت زیادی نداشت؛ باید کاری میکرد.
کلید انداخت و درِ خانهشان را باز کرد. مادرش را دید که پشت پنجره بارانزده منتظر اوست. لبخندی به مادر زد و داخل اتاق رفت. به گرمی پدر و مادرش را در آغوش گرفت و احوالپرسی کرد. مادرش سفره را چیده بود. محمد سریع به حمام رفت و دوش گرفت. لایهلایههای گچ و سیمان و گِل با قطرات آب از سر و صورتش شسته میشدند و به پایین میلغزیدند. سپس خیلی سریع خودش را با حوله خشک و لباسش را عوض کرد و رفت سرسفره نشست. بسمالله گفت و چند لقمهای غذا نخورده بود که زنگ موبایلش به صدا درآمد. سراغ موبایلش رفت؛ از هلالاحمر به او زنگ زده بودند. در همان حال که با موبایل صحبت میکرد، زیر نگاه کنجکاو و نگران پدر و مادرش به اتاقش رفت تا لباس عوض کند.
پدر و مادر که سرسفره به آرامی غذا میخوردند، این بار او را دیدند که لباس سرخ و سفید هلالاحمرش را به تن کرده است و پیش آنها میآید. پدر لقمه غذایش را خورد و با لبخند گفت: «خیره انشاءالله!» مادرش هم سری تکان داد.
-مامانجان! پدرجان! با اجازهتون من باید برم شیفت هلالاحمر… خبر دادن که روستاهای بهبهان با خطر سیلزدگی روبهرو شدن. باید برم کمک!
پدر گفت: بذار از روستاهای آغاجری برسی و عرقت خشک بشه، بعد برو روستاهای بهبهان!
محمد لبخندی زد و خم شد و سَر پدر و مادرش را بوسید و گفت: «فعلا کاری نداری مادرجان؟!» مادرش گفت: «چی بگم؟! ایشالا خدا پشت و پناهت باشه! من که نمیتونم مانع کار خیر بشم. اون بندگان خدا حتما نگاهشون به آسمون و بارونه که کی آب بیاد توی خونه و زندگیهاشون! فقط سعی کن زودتر بیای!»
محمد در حالی که با موبایلش شماره میگرفت، گفت: «چشم!». صدای بوقی شنیده شد و کسی در آن طرف خط جواب داد. محمد گفت: «سلام… خوبی؟ میتونی یه مقدار لوازم بنایی و مصالح و یه چندمتری ایزوگام و از این چیزها جور کنی؟… دمتگرم! سریع میخوام… آدرسو برات پیامک میکنم؛ یه پیرمرد و پیرزن هستن که باید بریم سقف خونهشونرو درست کنیم… خودم میبینم که بارون میاد ولی باید موقتا جلوی چکه آبرو بگیریم تا بعدا یه فکر اساسی براشون بکنیم… آره، زود بیا انجام بدیم. من بعدش باید برم هلالاحمر، شیفت دارم… ممنون داداش. یاعلی!»
محمد موتورش را حرکت داد و از در بیرون برد و روشن کرد. نگاهی به آسمانی انداخت که سر و تهش در پنجههای ابرهای تیره و بارانزا فشرده میشد. زیر لب گفت: «یاعلی!» موتور را روشن کرد و از کوچه بیرون رفت.
دقایق و ساعات پُرکار دیگری برای محمد آغاز شده بود. با هر زحمتی بود، سقف خانه پیرمرد و پیرزن را تعمیر کرد. پیرمرد که سمعک به گوش داشت و به سختی صداها را میشنید، به هزار زبان از او تشکر کرد. بعد از اینکه کارش تمام شد، فقط برای اینکه دست پیرزن را که برایش چای دَم کرده بود، رد نکند؛ همانطور سرپا یک استکان چای نوشید و خداحافظی کرد و به سمت هلالاحمر رفت.
فردای آن روز دوباره به خانه برگشت. مادرش که از پشت پنجره چشمانتظارش بود، او را دید که با لباسهای خیس و گلآلود وارد خانه شده است. محمد با خستگی و خوشرویی احوالپرسی کرد و به حمام رفت و لباسهای سرخ و سفیدرنگ هلالاحمرش را شست. یاد حرفهای پدرش افتاده بود که همیشه میگفت: «این لباسهای سرخ و سفید حرمت دارن؛ نباید با لباسهای دیگه قاطی بشن یا بندازیمشون یه گوشه!» سپس لباسها را روی رختآویز کنار بخاری انداخت تا با هوای گرم خشک شوند. بعد رفت و توی اتاقش دراز کشید. چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
بعد از چند ساعت با صدای مادرش که او را برای خوردن چای صدا میزد، بیدار شد. دیگر غروب شده بود و صدای اذان از گلدستههای مسجد محلهشان شنیده میشد. پشت پنجره آمد و به باران نگاه کرد. در هوای بارانی که رویاها پَر و بال بیشتری میگیرند، خودش را مجسم کرد که دارد حرم حضرت زینب(س) را زیارت میکند؛ لبخندی زد. روز قبل بعد از اینکه در روستایی سیلزده به داد خانوادهای رسیده بود که توی ماشینشان در محاصره سیل قرار گرفته بودند، سرهنگ زنگ زده و به محمد گفته بود که فکرهایش را کرده و دیگر با اعزام او به سوریه مخالفتی ندارد.
قطرات باران روی شیشه پنجره سُر میخوردند و پایین میآمدند و منظرهای از یک باغ سرسبز را برایش تداعی میکردند. محمد از اتاق بیرون رفت و پیش پدر و مادرش نشست و با آنها چای و کلوچه خورد. بعد وضو گرفت و نماز مغرب و عشایش را خواند. بلند شد و کنار رختآویز رفت. لباس سرخ و سفیدش را که خشک شده بود، به آرامی برداشت و بوسید. بعد نگاهی به مادرش کرد؛ او را دید که روی سجاده نشسته و چادر سفیدش را به سَر کرده و در حال تسبیح انداختن و ذکر گفتن است. میدانست که مادرش یک شیرزن است و مانع رفتن او نخواهد شد. مدتی بعد محمد از فرودگاه به مادرش تلفن زد تا از او خداحافظی کند. مثل همیشه مادرش با اولین زنگ تلفن، گوشی را برداشت و با او احوالپرسی کرد. محمد گفت: «مادرجان، از طرف حضرت زینب(س) برام دعوتنامه اومده و دارم میرم به زیارتش…» صدای مادرش را از آن سوی خط شنید که با لحنی محزون اما مطمئن جواب داد: «محمدجان! درسته که تو تکفرزند من هستی و همه امید من! اما حالا که حضرت زینب طلبیده، منم میبخشمت به بیبی زینب(س)…»
ساعتی بعد محمد سوار پرواز دمشق شده و در آسمان بود. هواپیما از میان ابرهای سفید و روشن میگذشت و محمد از پنجره به آنها نگاه میکرد.