نامهها؛ داستان کوتاه امدادگر شهید امیر فلکدوست
- شناسه خبر: 2100
- تاریخ و زمان ارسال: 18 مهر 1403 ساعت 8:17
- بازدید : 43
- نویسنده:
نامهها؛ براساس زندگی شهید امیر فلکدوست: بوی باروت و خون، سنگر بهداری را پُر کرده است. در فاصله یک پلک زدن از شروع عملیات، دیگر جای سوزن انداختن هم در اینجا پیدا نمیشود. خستگی را در صورت تکتک امدادگرها میبینم؛ انگار صفی از برانکاردها تشکیل شده است که یکییکی منتظر هستند تا نوبتشان شود و وارد سنگر شوند. از راننده آمبولانس میپرسم: «پس این نیروهای کمکی کی میان؟ بعضی از این رزمندهها خیلی بدحالن؛ اینجا کارهای اورژانسی که از دستمون برمیاومده رو براشون انجام دادیم؛ باید منتقل بشن به بیمارستان! بیا خودت یه نگاهی به اینجا بنداز، اگه مجروح جدید بیاد، کجا بخوابونیمشون؟! »
راننده که بدن خودش آغشته به خون است، نمیداند چه جوابی بدهد؛ فقط سرش را پایین میاندازد و میگوید: «اجرتون با آقا اباعبدالله…» امواج نالههای زخمیها من را به سوی خود میخواند؛ با اینکه آنقدر خستهام که نای جلو رفتن هم ندارم اما با شنیدن صدای خسخس سینه یکی از آنها به سمتش میروم؛ حرارت انفجار، پوست بدنش را سوزانده و انگار از بدنش تاول میجوشد. با عجله دکتر را صدا میزنم؛ چون میبینم که نفسهایش کاملا به شماره افتاده است. مجروح دیگر که مثل خودم کم سن و سال است، نفس نمیکشد و تکان نمیخورد؛ دو انگشتم را به سمت گردنش، تنها جایی از بدنش که تاول ندارد، میبرم و نبضش را میگیرم و با آخرین توانم شروع میکنم به احیای قلبی و تنفسی… بعد به سراغ مجروح دیگری میروم؛ گلوله خورده اما خوشبختانه حالش از بقیه بهتر است. صورتش پُر از گرد و خاک و خون دلمه بسته است؛ آنقدرکه وقتی پلکهایش را باز میکند تا به اطراف نگاه کند، انگار چیزی نمیبیند. دستمال را در آب خیس میکنم و به آرامی روی صورتش میکشم و لایههای خون و غبار را از چهرهاش میزدایم. انگار مرا میشناسد؛ با صدایی که از ته حلقش بیرون میآید، اسمم را صدا میزند: «خدا خیرت بده امیر!»
با کمی دقت در صورت درهم شکستهاش، میفهمم که یکی از همکلاسیهای دوره ابتداییام در رشت است. دستانش را لای انگشتانم میگیرم و به نرمی فشار میدهم؛ سعی میکنم دلداریاش بدهم: «درد داره اما دیگه خطر رد شده …» به سراغ مجروح بعدی میروم؛ رفقای امدادگرم پشت سر هم مجروح میآورند اما دیگر به چیزی اهمیت نمیدهم؛ نه خستگی، نه بیخوابی و نه لباسهای خونآلود چسبیده به بدنم؛ فقط باید کار کنم؛ کار و کار و کار…
دقایقی بعد منطقه حاجعمران در سکوت و آرامشی عجیب فرو میرود. مجروحان بدحال را با آمبولانسهای خاکیرنگ هلال احمر چندتا چندتا در یک ماشین کنار هم قرار داده و به پشت جبهه فرستادهایم؛ من در دامنه یکی از ارتفاعات نشستهام اما میدانم که این آرامش قبل از طوفان است و بهزودی موج جدید حمله رزمندگان برای تسلط بر ارتفاعات 2519 معروف به «کله اسبی» و ارتفاع شهید صدر آغاز میشود. چندماهی میشود که نیروهای بعثی با کمک ضدانقلاب، این ارتفاعات را اشغال کردهاند و اگرچه رزمندگان ما برای جلوگیری از حمله احتمالی و اشغال پیرانشهر، روی یالهای این ارتفاع خط پدافندی خودشان را تشکیل دادهاند اما به سبب تسلط عراق بر آنها و در دید و تیررس قرار داشتن، دائم شهید و مجروح میدهند؛ حتی در کارهای ساده تدارکاتی و انتقال غذا و مهمات بارها شهید دادهایم. نمیدانم دشمن از قصد ما برای بازپسگیری این ارتفاعات آگاه شده و به اصطلاح عملیات لو رفته بود یا نه اما هواپیماهای شناسایی آنها را گهگاه در آسمان میدیدیم که برفراز ارتفاعات گردکوه، تپه سرخ، تپه تخممرغی، شیار آینه و یالهای سکران پرواز و احتمالا عکسبرداری میکردند و حتی دشمن چند بار اقدام به بمباران مواضع ما کرده درحالی که مهیای آغاز عملیات میشدیم.
ساعاتی قبل با شروع عملیات که با رمز «یا اباعبدالله» بود، به یکباره شب منطقه مثل روز روشن شد و نیروهای ما که درحال بالا رفتن از شکاف بین ارتفاعات وارس و ارتفاع 2519 بودند، زیر آتش سنگین توپخانه قرار گرفتند. رشادت رزمندهها باعث شد که ارتفاعات گردکوه و تپه تخممرغی را پاکسازی کنند و حتی در ابتدای کار، ارتفاع 2519 هم به تصرف ما درآمد اما با بمباران هواپیماهای عراقی و پاتک سنگین دشمن مواجه شدیم و بهناچار به یال پایین ارتفاع بازگشتیم.
کار که به اینجا رسید، برادر محمود کاوه فرمانده لشگر55 شهدا با وجود مخالفتهای شدید فرماندهان دیگر تصمیم گرفت خودش برای فتح ارتفاع 2519 به دل آتش بزند. هیچ وقت حالت چهره مصمم و مردانه او را هنگامی که مشغول پوشیدن پوتین و بستن بندهایش برای رفتن به دل آن صخرههای سرسخت و خشن بود، فراموش نمیکنم؛ وقتی که معاونش مقابل او ایستاد تا مانع از این کار شود.
-رفتن شما در این شرایط نه به نفع اسلام است و نه جنگ…
-دیگر ادامه ندهید!
-اگه نظر شما این است که رزمندهها در آنجا مسئول قویتری میخواهند، من قوی نیستم اما به جای شما میروم!
-نه! شما باید اینجا بمانید؛ من باید بروم!
-شما اینجا کلی کار دارید؛ هماهنگی با قرارگاه، هماهنگی توپخانه و…
-اینها همهاش مشخص است و به یاری خدا جور میشود…
سرانجام خودش پیشاپیش نیروها حرکت کرده و به دل آتش زده بود. او قبل از رفتن، دو خطی به وصیتنامهاش که همیشه در جیبش بود، اضافه کرد: «تیر و ترکشها را میتوانم تحمل کنم اما اندوه خمینی را هرگز…»
با اینکه سن و سالی ندارم اما در رفتار و منش امثال برادر کاوه و برادر قلیپور چیزی وصفناشدنی، رازی ناگفتنی و جذابیتی خدایی میبینم که باعث میشود مثل پروانهای که دور شمع میگردد، آنچنان مجذوبشان شوم که زندگی امن و آرام در خانه و پیش مادر و همسر و دختر نوزادم «زینب» نتواند آن آرامشی که در این سالها در جستوجویش بودهام را به من ارزانی دارد؛ برعکس؛ وقتی با یک مرخصی پانزده، بیست روزه به خانه میروم، بعد از دو، سه روز دچار غم غربت و فراق میشوم و مرخصی را نیمهکاره گذاشته و برمیگردم. نمیدانم چه حسی در من میجوشد که باران گلوله و خمپاره اینجا را به طراوت و زیبایی باران رشت ترجیح میدهم و عشق شهادت در دلم غنج میزند. دلم برای مادر و همسر و خانوادهام میسوزد که همیشه منتظر یک تلفن یا نامه من از اینجا هستند که اکثر اوقات فرصت این کار را هم در میانه وظیفه امدادگری پیدا نمیکنم. در این دو، سه سالی که ازدواج کردهام شاید دو ماه هم پیش همسرم نبودم. طفلکی مادرم و همسرم که اینها را تحمل میکنند و حتی یک بار هم نشده که بهروی من بیاورند؛ خدا کند که مرا درک و حلالم کنند.
بندهخدا مریمخانم، مادر عزیزم که فکر میکرد میتواند با پیدا کردن همسر و ازدواج، دستم را در روستا بند کرده و کاری کند که من در همانجا در بسیج یا هلال احمر رشت خدمت کنم؛ برای همین با کلی شور و ذوق، بساط عقد و عروسی را راه انداخت تا پاگیرم کند اما نمیدانست من در همان مراسم با خیره شدن به شعله شمعهایی که میسوختند، ذهنم را به سمت آتش جنگ که برخرمن کشورم افتاده بود، بردهام و یاد رزمندگانی افتادهام که به کمک من نیاز داشتند تا مرهمی بر زخمهایشان باشم و همین در دلم آتشی به پا کرده بود. این بود که چند روزی از عروسیام نگذشته بود که بار دیگر پسرش را به جای لباس دامادی در لباس رزم و صف اعزام به جبهه دید اما این بار که برای چند روز به روستایمان برگشتم، یواشکی و شبانه شروع به کندن یک قبر و آمادهسازی آن کنار مزار یکی از همرزمانم کردم اما نمیدانم از کجا متوجه این کار من شد و اشک را در چشمانش دیدم؛ حالا باید نامهای بنویسم و از او و پدر و همسرم حلالیت بطلبم؛ به خاطر اینکه ناخواسته باعث آزردن آنها شدم… به خاطر اینکه برگه اعزام به جبههام را درکنار برگه رضایت والدین برای گذراندن دوره هلال احمر با هم به آنها دادم و آنها هم که سواد خواندن و نوشتن نداشتند، هر دو را با هم امضا کردند… به خاطر اینکه جنگ مرا تبدیل به آدم دیگری کرد و همه حواس مرا معطوف خود کرد… به خاطر… و به خاطر… و…
اگرچه میدانم مادر و همسرم کمکم فهمیدهاند که من دیگر آدم ایندنیایی نیستم، دیگر آن نوجوان سابق نیستم که در تیم روستا دروازهبان میایستاد و آرزوی فوتبالیست شدن داشت و اگر یک گل میخورد انگار دنیا روی سرش خراب میشد. من در امدادگری و کمک به دیگران و در همنشینی با مردان آسمانی جنگ در این سالها سوختم و خاکستر شدم و دوباره ققنوسوار از میان شرارههای خاکستر جنگ متولد شدم. از این فرصت چند دقیقهای استفاده میکنم و نامهای کوتاه و باعجله برای مادر و همسرم مینویسم؛ صداهای شلیک خمپاره و رگبارهای مسلسل و نور انفجار را در فراز ارتفاعات میبینم. حتما برادر کاوه دست بهکار شده و به دل دشمن زده است و تا دقایقی دیگر باید با برانکارد به سمت یال ارتفاعات بروم. حس درونی شدیدی به من میگوید که این آخرین نامه من است اما نمیدانم نامهام زودتر به دست مادر و همسرم میرسد یا جنازهام … خدا صبرشان بدهد. خدایا خودت مراقب عزیزان من باش؛ آنها را به تو میسپارم ای قادر متعال.
در میان پردهای از دود و انفجارهایی که بوتههای روییده در دامنه و آدمها را به این طرف و آن طرف پرتاب میکند، در حالی که با چند نفر از بچههای امدادگر در حال حمل برانکارد هستیم، پا به دامنه ارتفاع 2519 میگذاریم. دقایقی قبل پانسمان کبوتری که در اثر برخورد ترکش ریزی به بالش مجروح شده و آن را دو سه روزی در سنگر نگه داشته بودم تا بالهایش خوب شود، باز کردم و به سمت آسمان پَر دادم. امیدوارم اینجا در میان آتش و دود نماند و بتواند خود را به جای امنی برساند؛ حالا خیالم از این مهمان ناخوانده هم راحت شده است.
لحظاتی است که حملات هوایی و توپخانهای دشمن باعث شده که در گدار صخرهای پناه بگیریم. چیزی تا طلوع آفتاب نمانده و باید نماز بخوانم. تیمم میکنم و همانطور با لباسهای خونآلود و چسبیده به تنم، نماز میخوانم. ناخواسته یاد روزی میافتم که مسئله شرعی نماز خواندن در این شرایط و با این سر و وضع را با روحانی پیرمرد و عارفی که در مسجد محلهمان پیشنماز بود، در میان گذاشتم و او در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، پاسخ داد که من به دو رکعت، فقط دو رکعت از نمازهایی که شما اینطوری میخوانید، حسرت میبرم!
دو نفر از بچههای امدادگر که در حال حمل مجروحی به سمت بهداری بودند، لحظاتی قبل خبر شهادت برادر محمود کاوه را در ارتفاعات به ما دادند و از ما خواستند هرچه زودتر برای کمک به رزمندگان به آنجا برویم. با بدنهای خمیده و گاهی سینهخیز به دامنه میرسیم؛ صدای ناله مجروحی را میشنوم اما دود و غبار انفجارها مانع میشود که او را ببینم. با کنار رفتن لحظهای غبار و دود، بالاخره او را میبینم. رزمنده یک پایش را در اثر اصابت ترکش خمپاره از دست داده است. به سمتش میدوم و ناگهان صدای سوت خمپارهای مرا زمینگیر و نور نارنجی شدیدی قاب چشمانم را پر میکند و همه پیکرم را فرا میگیرد؛ لحظاتی سوزش شدیدی را حس میکنم؛ انگار تمام پوستم سوخته و گُرگرفته است.
به خود که میآیم، میبینم حالم خوب خوب است! دیگر از درد ترکش و انفجار، از تشنگی و تاول پاهایم در پوتینی که دو روز است فرصت نکردهام از پایم در بیاورم، خبری نیست. پیکر خودم را میبینم که روی زمین افتاده و غرق در خون است. از میان صف رزمندگان و امدادگران میگذرم و در لحظهای به بالای ارتفاعات 2519 میروم. هیچ مانعی سر راهم نیست. دیگر کسی مرا نمیبیند؛ حتی عراقیها هم که دیوانهوار به هرسو شلیک میکنند، مرا نمیبینند و کاری به کارم ندارند. پیکر شهید کاوه و بقیه رزمندگان را که هرکدام مثل گلبرگهای یک گل پَرپَرشده در گوشهای افتادهاند، میبینم و از رویشان اوج میگیرم و گذر میکنم.
دیگر زمان و مکان برایم معنی ندارد و از حصار آنها رها شدهام و سبکبال به هرسو سر میزنم و پَرمیگشایم. به شهر و محلهمان میروم؛ در زمین فوتبال محله که زمانی در آنجا بازی میکردم، چند پسر نوجوان در حال بازی فوتبال هستند. از فراز آنجا میگذرم و به خانهمان سر میزنم؛ کسی در خانه نیست. بالاخره جلوی درب مسجد روستا مادر و همسرم را در حالی میبینم که مشغول صحبت با پیشنماز مسجد هستند. میفهمم که مادرم وصیت کرده بعد از مرگش، نامههایی را که از جبهه برایش فرستادهام، با او دفن کنند و دارد حکم شرعی آن را میپرسد. سپس مادر و همسرم به سمت مزار شهدا میروند. زینب، دخترم را میبینم که در آغوش مادرش است و شیشه شیری در دستان ظریفش دارد. چقدر دوست دارم پیشانی مادرم و دستان ظریف زینب را ببوسم. هوا ابری است و باران نمنم شروع به باریدن کرده که سرمزارم میرسند و شروع به دعا خواندن میکنند. روی سنگ مزارم نوشته شده: «شهید امیر فلکدوست، تولد: 10مرداد 1347، شهادت: 11شهریور 1365، منطقه حاجعمران» باران شدت میگیرد و تمام سنگ مزارم را میپوشاند.