پانسمان؛ سرگذشت شهید امدادگر «میرحسینی»
- شناسه خبر: 2245
- تاریخ و زمان ارسال: 5 آذر 1403 ساعت 8:43
- بازدید : 2
- نویسنده:
داستان کوتاه «پانسمان» بهیاد امدادگر شهید، محمد میرحسینی؛ محمد و پدرش در حال تعمیر دوچرخه مشتریها بودند. چند دوچرخه که تنهاش باز شده بود، داخل مغازه قرار داشت. مغازه با سنگهای روغنی کف و درهای قدیمی چوبیاش با یک چراغ علاءالدین نفتی گرم میشد. روی دیوار مغازه یک عکس قدیمی از امام خمینی و چند عکس از جبهههای جنگ که محمد از روزنامهها بریده و به دیوار چسبانده بود، به چشم میخورد. روی دیوار مقابل هم یک تابلوی دعای رزق و روزی با نوشته: «اللهُمَّ ارْزُقْنِی مِنْفَضْلِکَ الْوَاسِعِ الْحَلالِ الطَّیِّبِ، رِزْقاً واسِعاً حَلالاً طَیِّباً …» نصب شده بود.
صدای باران که روی سقف شیروانی مغازه میخورد، سمفونی دلپذیری به وجود آورده بود. لباس کار هر دو روغنی شده بود؛ محمد نگاهی به بیرون مغازه انداخت. از پشت شیشههای در چوبی مغازه که نیمهباز بود، قطرات باران را میدید که روی پیادهرو فرود میآمدند. پدرش که مشغول باز کردن قطعات یک دوچرخه بود، نگاهی به طوقه تاب برداشته آن انداخت؛ طوقه را با دستان کارکرده و زحمت کشیدهاش، به سمت محمد گرفت.
-محمدجان! بابا بیزحمت این طوقه را هم تابگیری کن!
محمد نگاهی به ساعت دیواری مغازه انداخت.
-چشم پدر؛ فقط بعدش با اجازهتون من باید برم یه جایی…
محمد به سمت پدر رفت و طوقه را گرفت و نگاهش کرد.
-چه خبره، تصادف کرده؟!
-حتما دیگه!
-باشه چشم… فقط پدرجان…
-بله؟
-با مادر صحبت کردی؟!
پدر که آدم تودار و کمحرفی بود، چیزی نگفت و رفت سراغ دوچرخهای دیگر که دوشاخ جلویش جاخورده بود و شروع به تعمیر آن کرد. محمد هم رفت پای تابلوی آچارهای روی دیوار و آچار تابگیری را برداشت و مشغول تابگیری پرههای دوچرخه شد. لحظهای بعد پدر همانطور که مشغول کار بود، بالاخره سکوتش را شکست و باصدای گرفتهای گفت: «راضی میشه ولی یهکم زمان میبره. میگه جبهه که جای ترقهبازی نیست؛ تیر و توپ واقعییه! میگه بهترین چیز برای محمد اینه که فعلا درسهاشو بخونه!»
-تا مادر راضی بشه، از کجا معلوم که جنگ تموم نشه! اون وقت فردا من چهجوری با این بچههایی که رفتن جبهه چشم تو چشم بشم که برای دفاع از وطنم یه قدم هم برنداشتم؟ از این گذشته؛ پدرجان فردای روز قیامت جواب خدا و پیغمبر و شهدارو چی بدم؟ بابا شما یه لطفی کن، بازم باهاش صحبت کن…
پدر سری تکان داد: «باشه! اینم البته بهت بگم؛ مادرت اگه اعتقاداتش از من و شما قویتر نباشه، ضعیفتر هم نیست. بارها دیدمش که بعد نمازهاش کلی وقت پای سجادهاش همونطور نشسته و داره برای رزمندهها و پیروزیشون دعا میکنه اما خب مادره دیگه! ایشالا درست میشه!»
-ایشالا…
محمد که تابگیری طوقه را انجام داده بود، آن را گوشهای کنار دیوار تکیه داد.
-پدرجان! با اجازه شما من دارم میرم هلال، کلاس داریم…
-دستت درد نکنه؛ خیرپیش! بعد از کلاس هم دیگه نمیخواد برگردی مغازه؛ برو خونه درسهاتو بخون و استراحت کن!
محمد از پدرش خداحافظی کرد.
-خداحافظ؛ سرتو هم درست بپوشون سرما نخوری!
محمد سوار دوچرخهاش شد و درحالی که کلاه کاپشنش را روی سرش گذاشته بود، رکابزنان به سمت هلالاحمر رفت. پدر بلند شد و از پشت پنجره بدون اینکه محمد متوجه شود، تا لحظه آخر دور شدن او را تماشا کرد.
دقایقی بعد محمد سرکلاس آموزش کمکهای اولیه هلالاحمر نشسته بود. از نوجوان 14ساله تا پیرمرد 70ساله سرکلاس آمده بودند. هنوز موهای برخی خیس بود و آب از سر و صورتشان چکه میکرد. محمد دفترش را باز کرده بود و حرفهای مربی هلالاحمر را یادداشت میکرد. نماد ماری که دور یک جام پیچیده (نماد دارو و داروخانه) را روی جلد دفترش کشیده بود. کلا آنقدر به مسائل پزشکی و امدادرسانی علاقهمند شده بود که هر وقت بیکار میشد، این نشان و نشان هلال ماه سرخرنگ هلالاحمر را در حاشیه کتابهای درسی یا دفترهای تمرینات کلاسیاش هم میکشید. مربی در حال آموزش و نحوه پانسمان کردن انواع زخمها و جراحتها بود و محمد مشتاقانه سراپا گوش شده بود.
-جلسه قبل انواع زخمهارو براتون توضیح دادم؛ کی میتونه اونارو نام ببره؟!
مربی نگاهش را در کلاس چرخاند؛ اول از همه دست محمد بالا رفته بود.
-شما آقامحمد! بفرمایید…
محمد با هیجانزدگی و اشتیاق خاصی شروع به توضیح دادن کرد: «انواع زخمها شامل خراشیدگی سطحی، پارگی، سوراخشدگی … آهان یادم اومد؛ لهشدگی و زخم گلوله است…
-آفرین محمدجان… حالا تو این جلسه یاد میگیریم که در مواجهه با هر کدوم از این زخمها، یه امدادگر شجاع و کاربلد باید چه کارهاییرو انجام بده…
مربی شروع به توضیح دادن کرد. محمد نکات مهم را یادداشت میکرد و اگر چیزی را هم نمیفهمید، دستش را بالا میبرد و از مربی میخواست بیشتر برایش توضیح بدهد. پشت شیشه کلاس هلالاحمر، باران همچنان میبارید و شیشه را خیس کرده بود. صدای دلپذیر برخورد باران به سقف شیروانی، کمکم همه فضا را دربرگرفت.
چند روزی بود که پشت سرهم باران میبارید؛ باران روی پلاستیکهایی که رزمندگان روی سنگرها کشیده بودند، میخورد و طنین خاصی ایجاد کرده بود. از دور صدای شلیک تیربار و انفجار خمپارهها به گوش میرسید. محمد بالاخره بعد از مدتها توانسته بود رضایت مادرش را جلب کند و به جبهه بیاید. در جبهه همه کاری میکرد؛ پانسمان مجروحان را عوض میکرد؛ زخمیها را منتقل میکرد؛ دارو حمل میکرد؛ وقتی که دشمن از سلاح شیمیایی استفاده میکرد، ماسک و بادگیر به آنها میرساند و خلاصه در امدادرسانی شب و روز نمیشناخت. حالا درون سنگر نشسته بود؛ ساعتی بود که پاتک سنگین دشمن شکست خورده و فرصتی به وجود آمده بود که چند دقیقهای به کارهای شخصیاش بپردازد. هر کدام از رزمندهها به کاری مشغول بودند؛ یکی داشت در آینه جیبی کوچکش، خودش را نگاه میکرد و موهای غبارآلود و خاک گرفتهاش را شانه میزد؛ یکی دیگر خشاب اسلحهاش را پُرمیکرد؛ یکی روی چراغ نفتی برای بچهها چای دَم میکرد. محمد هم فرصتی پیدا کرده بود تا به زخم روی بازویش که از برخورد ترکش به وجود آمده بود، رسیدگی و آن را پانسمان کند. پانسمان کهنه را از روی زخمش برداشت و آن را پاک کرد. یکی از همرزمانش که متوجه این کار او شد، به سراغش آمد تا کمکش کند.
-تو هنوز با این زخم کهنهات درگیری؟!
-آره! ولی چیزی نیست؛ داره بهتر میشه!
همرزم محمد نگاهی به زخم او انداخت. محمد سعی کرد با نگاه داشتن گاز استریل و باند روی آن، نگذارد که او زخمش را ببیند.
-کجای این داره خوب میشه؟! این که خیلی عمیقه!
-محمد چیزی نگفت. گاز استریل را روی زخمش گذاشت و همرزمش به او کمک کرد تا باند را دور بازویش ببندد.
-ترکشی، چیزی که توش نیست؟ عفونت نکرده؟!
-نه بابا! تو هم داری شلوغش میکنی…
-محمدجان، برادر من! همسنگر خوب امدادگرم! راست میگن کوزهگر توی کوزه شکسته آب میخوره! این هم شده حکایت تو! من خودم شاهد بودم که شما چقدر زخم برادرهایی که تو این عملیات مجروح شده بودنرو بستی و این همه مجروحرو به عقب انتقال دادی اما حالا که به خودت رسیده، یه برنامه دیگهرو در پیش گرفتی! تو چرا نمیری بیمارستان صحرایی زخمترو مداوا کنی؛ بعدش هم یه چند روزی بری شهر شمالی زیباتون پیش پدر و مادر عزیزت استراحت کنی و وقتی خوب شدی، به امید خدا برگردی اینجا…
محمد چیزی نگفت و سکوت کرد. چند لحظه بعد صدای باران که شدید شده بود، جای صحبت دو همرزم را گرفت.
-نه! مثل اینکه نباید با تو، با ملایمت و زبون خوش حرف زد! حالا که اینطور شد یا خودت مثل یه بچه خوب راهتو میکشی و میری یا به حاجی میگم که این زخمییه و زخمش ممکنه توی این آلودگیهای جنگ عفونت کنه و کار دستش بده؛ حالا خوددانی…
-نه! این کارو نکنیها…
-چرا؟!
-من خودم امدادگرم؛ میدونم برم بیمارستان صحرایی، میفرستنم مرخصی. اگر هم برم مرخصی دیگه شاید نتونم برگردم جبهه… آخه راستش از تو چه پنهون، مادر من مدتها با اومدن من به جبهه موافق نبود تا اینکه من انقدر علاقه نشون دادم و اصرار کردم و به هزار زبون ازش خواستم که بالاخره قبول کرد. میترسم اگه این زخم منو ببینه، دیگه هیچ وقت راضی نشه من برگردم…
همرزم محمد میخواست چیزی بگوید اما با دیدن چشمان پُر از اشک او دید اصرارش فایده ندارد و دیگر چیزی نگفت. بعد از چند لحظه سکوت، محمد کاغذ و خودکاری از توی کوله انفرادیاش درآورد تا بعد از مدتها چندخطی برای پدر و مادرش نامه بنویسد. خودکار را میان انگشتان کرخت شدهاش گرفته بود و اینطور مینوشت: «بسمالله الرحمن الرحیم… پس از عرض سلام به خانواده خودم و پدر و مادر عزیزم! سلامتی شما را از خداوند متعال خواستارم. اگر از احوالات اینجانب خواسته باشید، جای خوبی هستم. ما را پس از پنج روز آموزش در گهرباران برای آموزش امدادگری تخصصی به پادگان قدس در ساری بردند و بعد از یک ماه آموزش امدادگری و پانسمان و تزریقات و بقیه کارهای امدادی، به منطقه فرستادند و…
محمد نامهاش را نوشت و در کوله گذاشت. بعد از لحظاتی صدای خمپارهای که در نزدیکی سنگر خورد، به گوش رسید و موج انفجارش پلاستیک روی سنگر را از جا کند. حالا باران مستقیما به روی بچهها میبارید و خیسشان میکرد. پشت سر هم صدای انفجارهای دیگری شنیده شد. دوباره حمله دشمن شروع شده و سنگرها زیر آتش قرار گرفته بود.
پدر محمد، کرکره مغازهاش را بالا کشید. بسمالله گفت و دعایی را در مورد کسب روزی حلال خواند و وارد مغازه دوچرخهسازی شد. چند دقیقهای دستش به کار نرفت. همان جا روی صندلی آهنی گوشه مغازه نشست و بهجای خالی محمد نگاه کرد. مدتی بود که از محمد خبری نداشت؛ نه نامهای از جبهه آمده بود و نه کسی از همرزمانش که به مرخصی آمده بودند، خبری از او داشتند. هرجا هم که سر میزد تا نشانهای از محمد بگیرد، دست خالی برمیگشت. سعی میکرد روزها خودش را با کار در مغازه و تعمیر دوچرخه مشتریها مشغول کند و به مادر محمد هم چیزی نمیگفت. نمیخواست همسرش را ناراحت کند اما بعضی وقتها نیمههای شب با صدای گریه بیدار میشد؛ میدید مادر محمد سراغ کتاب و دفترهای او رفته و آنها را ورق میزند و گریه میکند. آن وقت پیش او میرفت؛ به آرامی مینشست تا خلوتش را بههم نزند؛ نگاهش میکرد و وقتی که مادر متوجه حضورش میشد، سعی میکرد دلداریاش بدهد که به زودی خبری از محمد برایشان میرسد و از چشمانتظاری درمیآیند. یکی، دو بار خودش هم بدون اینکه کسی متوجه شود، سراغ دفتر و کتابهای محمد رفته بود. به نشان پزشکی مار حلقهزده بر دور جام و هلال سرخرنگ هلالاحمر که محمد لابهلای صفحات را با آن پُرکرده بود، نگاه و در خلوت خود دور از چشم همسرش، گریه میکرد.
القصه… مدتی بعد پدر محمد برای شناسایی پیکر او به سردخانه رفت؛ متصدی آنجا کشویی که پیکر محمد در آن بود را بیرون کشید؛ برای لحظاتی عمیقتر از همیشه به چهره معصومانه پسرش نگاه کرد. چشمان محمد جوری بسته شده بود که گویی در شیرینترین خواب عمرش فرو رفته است. سپس زخم ترکشها را در پهلویش دید که باعث شهادتش شده بود؛ قبل از اینکه متصدی بخواهد کشو را ببندد، نگاهش به زخم قدیمی روی بازوی محمد افتاد که خودش آن را در جبهه باندپیچی کرده بود.
پایان…