پلاک؛ روایتی از زندگی شهید قاری زاده
- شناسه خبر: 2162
- تاریخ و زمان ارسال: 21 آبان 1403 ساعت 12:33
- بازدید : 16
- نویسنده:
داستان کوتاه پلاک، بهیاد امدادگر شهید عبدالخالق قاریزاده ابرقویی؛ وقتی مادر از خواب بیدار شد، هنوز تا اذان صبح دقایقی باقی مانده بود. درونش احساساتی گنگ و تلخ و شیرین درهم آمیخته بود. دستی به چشمانش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد تا به تاریکی عادت کند. نگاهش را به جستوجوی پسرش در اتاق سه در چهار گرداند. عبدالخالق را دید که کنار در خوابیده است و یکی از لتههای در را هم باز گذاشته تا وقتی صبح علیالطلوع خواست از خانه بیرون برود، کسی با صدای غژغژ لولاها و نالههای کشدار در چوبی قدیمی بیدار نشود اما چیزی که عجیب بود، اینکه با همان لباس خاکیرنگ بسیجی و کفش کتانی خوابیده بود. با اینکه دیشب بعد از کلی صحبت و خواهش و تمنا، مادرش را راضی کرده بود که یک بار دیگر با دوستانش به جبهه برود اما از ترس اینکه مادر تا صبح و موقع خداحافظی پشیمان شود، تصمیم گرفته بود با گذاشتن یک یادداشت و همانطور بدون خداحافظی برود؛ عبدالخالق برای اینکه احیانا خواب نماند، ساعت کوکی روی طاقچه را هم کنار خودش گذاشته و به سینهاش چسبانده بود تا هر لحظه که زنگ خورد، سریع برود تا از اعزام جا نماند. مادر فکر پسرش را خواند و لبخندی زد؛ بعد به آرامی بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت طاقچه اتاق رفت. نمیخواست با روشن کردن لامپ اتاق، پسرش را که آنطور معصومانه خوابیده بود، بیدار کند.
مادر شیشه چراغ گردسوز را برداشت و به آرامی کبریت زد و فتیلهاش را روشن کرد. سپس کمی شیشهاش را روی شعله گرم کرد و سرجایش گذاشت. حالا زیر نور چراغ گردسوز، عکسهای پسرش را بهتر میدید. عکسها به شکلی نامنظم به دیوار چسبانده شده بودند. عکس عبدالخالق را در میان رزمندگان در جبهه نگاه کرد؛ بیشتر همسن و سالهای خودش و رفقایش در عکس بودند. سیداحمد و سیدعلیمحمد را که از رفقای پسرش بودند، میشناخت که در عکس دستانشان را روی شانه عبدالخالق گذاشته بودند. بعد به عکسهای دیگر نگاه کرد؛ عکس کلاس آموزشی امداد هلالاحمر که عبدالخالق با مربیاش گرفته بود. چند لوح تقدیر کسب رتبه در مسابقات حفظ و قرائت قرآن هم روی طاقچه دیده میشد. زیر عکسها، عکسی هم بود که عبدالخالق را با بدنی ورزیده و ورزشکاری در لباس رزمی نشان میداد. پیش خودش فکر کرد باید وقتی بگذارد و در اولین فرصت این عکسها را قاب کند و سرو شکل منظمی به آنها بدهد. سپس چراغ گردسوز را از روی طاقچه برداشت و بالای سر پسرش آمد. عبدالخالق آنچنان معصومانه خوابیده بود که دلش نیامد پسرش را نبوسد. چراغ را کنارش روی زمین گذاشت، خم شد و به آرامی گونه پسرش را بوسید.
عبدالخالق برای لحظهای پلکهایش تکانی خورد اما خوشبختانه بیدار نشد. مادر فکر کرد شاید دارد خواب میبیند. نگاهی به عقربههای ساعت انداخت که انگار با شتابی بیش از حد معمول حرکت میکردند و از هم سبقت میگرفتند تا به ساعت اعزام پسر دلبندش برسند. آرزو کرد کاش این زمان کُند میگذشت یا اصلا متوقف میشد تا بیشتر کنار عبدالخالق باشد. از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ شب ابرکوه پاورچین پاورچین میرفت و خروسی در دوردستها آواز صبحگاهیاش را سر داده بود. فکر کرد بلند شود و سماور را روشن کند تا پسرش بدون صبحانه نرود. به سمت گوشه اتاق رفت و سماور نفتی را روشن کرد. از پارچ سفالی درون آن آب ریخت و همانجا نشست و منتظر اذان صبح شد. تا سماور به جوش بیاید، چند بار دیگر با دلواپسی به پنجره نگاه کرد؛ لحظه به لحظه از تاریکی شب کاسته و هوا روشنتر میشد.
نزدیکیهای اذان صبح بود که عبدالخالق خواب عجیبی دید؛ خواب دید که خانهشان پُر از آشنا و فامیل و همسایه شده است؛ تمام خانه پُر از گلهایی شده بود که آنها آورده بودند؛ به طوری که تا آن زمان آنقدر گُل را یکجا ندیده بود. روی دیوارهای کاهگِلی خانهشان سه تابلوی عکس دیده میشد که کنار هم نصب شده بودند. عکس سیدمحمد و سیدعلیمحمد در قابهای کناری بود که با لباس بسیجی لبخند میزدند و عکس خودش هم در قاب وسطی بود. صدای اذان و قرآن در همهجا پیچیده بود. عبدالخالق با صدای اذان از خواب بیدار شد و مادرش را دید که در حال آماده کردن سفره صبحانه است.
-سلام مادرجون…
-سلام پسرم… پاشو کفشاتو در بیار وضو بگیر… نترس! من پشیمون نمیشم. بهت قول دادم بذارم بری جبهه؛ زیر حرفم نمیزنم…
عبدالخالق لبخندی زد.
-قربون تو مادر شیرزن و فهمیدهام برم ایشالا…
و بعد به حیاط رفت تا وضو بگیرد. بعد از خواندن نماز، عبدالخالق و مادرش سرسفره نشستند تا با هم صبحانه بخورند. عطر چای تازهدَم اتاق را برداشته بود. عبدالخالق زیر نگاههای عاشقانه مادرش، چند لقمه صبحانه خورد. آفتاب کمکم بالا آمده بود و مادر، عبدالخالق را از زیر قرآن رد کرده بود اما عبدالخالق چشم از صورت رنجکشیده و شکسته مادرش برنمیداشت.
-برو دیگه پسر… خدا به همراه تو و جوونای دیگه باشه…
عبدالخالق بدون اینکه به مادرش پشت کند، آرامآرام رو به عقب قدم برمیداشت. مادرش با دیدن این نوع راه رفتن او لبخندی زد.
-این چه طرز راه رفتنه؟! الان کسی ببینه میگه خداینکرده یه چیزیت شده، برو دیگه پسر!
ولی عبدالخالق دلش نمیآمد نگاه از چهره مادرش بردارد.
-تا شما پیش من هستی، من همینجوری میرم؛ نمیخوام به شما بیاحترامی بشه. خود شما بهتر میدونی که خدا و ائمه چقدر سفارش کردن که به پدر و مادر احترام بذاریم؛ شما برید توی اتاق تا من سرمو بندازم زیر و برم…
اما نه مادر دلش آمد که به اتاق برگردد و نه عبدالخالق رویش را از مادر برگرداند تا به در حیاط رسیدند. وقتی در چوبی حیاط پشت سر عبدالخالق بسته شد، مادر برای لحظهای به آن تکیه زد و آهی کشید و اشکش را با گوشه چارقد گُلگُلیاش پاک کرد و بعد یادش افتاد که باید برود و سبزی و نخود و لوبیا و رشته بخرد تا برای عبدالخالق مثل همیشه آش پشت پا بپزد.
داخل اتوبوسی که با آن به منطقه اعزام شده بودند، شور و هیجان عجیبی برپا بود. رزمندهها با نوحههای آهنگران که راننده از ضبط اتوبوس برایشان پخش میکرد، دَم میگرفتند و سینه میزدند؛ گاهی هرکس سرش توی لاک خودش میرفت و قرآن و دعا میخواند. بعضیها از هم کاغذ و خودکار میگرفتند و وصیتنامه مینوشتند. بعضی وقتها هم چند نفری دور هم کنار صندلیها میایستادند و از خاطراتشان میگفتند و با هم شوخی میکردند و میخندیدند. عبدالخالق هم ساکش را که مادرش پر از نخودچی کشمش و آجیل کرده بود، باز کرد. روی صندلی کناری او، حمید رفیق امدادگرش نشسته بود. عبدالخالق میدانست که خانواده حمید وضع مالی خوبی ندارند؛ علاوه بر این، حمید چند سالی میشد که مادرش را از دست داده بود؛ پدر حمید زن دیگری گرفته بود که خیلی هم با او نمیساخت. بنابراین مخصوصا روی صندلی کنار او نشسته بود تا خوراکیهایی که مادرش برایش گذاشته بود را دوتایی باهم بخورند. حمید دوست دوران مدرسه او بود و دورههای امدادگری هلالاحمر را با هم گذرانده بودند.
-ببین حاجخانم برات چیکار کرده؛ فکر کرده جبهه چیزی گیرت نمییاد و باید گرسنگی بکشی!
عبدالخالق لبخندی زد و نایلون نخودچی کشمشها را باز کرد و بینشان گذاشت تا بخورند.
-خدا حاج خانم را حفظ کنه…
-خدا مادر شما را هم رحمت کنه؛ زن زحمتکش و خوبی بود. جاش بهشت باشه…
-خیلی ممنون…
در حالی که دوتایی مشغول خوردن آجیل و نخودچی کشمش بودند، با هم گپ میزدند. اینطوری لازم نبود هر لحظه به تابلوهای کنار جاده نگاه کنند و ببینند تا مقصد چقدر مانده و زمان برایشان زودتر میگذشت.از همه چیز برای هم میگفتند و صحبتهایشان گُل انداخته بود. اتوبوس قدیمی با تلق و تولوقها و لرزشهای ناگهانی جاده را میپیمود و جلو میرفت. عبدالخالق خواب دَم صبحش را برای حمید تعریف کرد.
-مطمئنی که قاب عکس من توی خوابت نبود…
-بله! نبود؛ غیر عکس خودم فقط عکس سیدمحمد و سیدعلیمحمدرو دیدم که برای خودشون هم خوابمو تعریف کردم…
-ببین! حیاط خونه شما خیلی گوشه و زاویه داره، شاید یه جایی اونورها بوده تو دقت نکردی، ندیدی… بعدش هم مگه نگفتی کلی آدم و دستههای گُل اونجا بوده؛ از کجا معلوم که توی اون شلوغی، عکس من جای دیگه نبوده…
-نه! تا جایی که من دیدم؛ فقط سه تا عکس بود…
حمید با شوخطبعی، آخرین دانههای نخودچی کشمش را خورد و دوباره به عبدالخالق نگاه کرد.
-خیلی بیمعرفتی! کی اون موقع که بسیج و هلالاحمر میرفتیم، با دوچرخه قراضه باباش هر روز میاومد در خونه دنبالت و ترکش سوارت میکرد که پیاده نری؟
-معلومه… تو!
-کی اون وقتها که عکس شاهرو توی مدرسه جلوی چشم ناظم و معلمها آتیش میزدی، از مدرسه فراریت داد تا گیر پاسگاه و شهربانی نیفتی؟!
-بازم تو… ولی خواب دیدن که دست خود آدم نیست؛ حالا من یه خوابی دیدم ولی نعوذبالله من که جای خدا ننشستم! خداست که به همه احوالات آدما آگاهه و صلاح میدونه کی شهید بشه و کی زنده بمونه؛ شاید تو زودتر از من شهید شدی…
-نه! من اصلا شانس ندارم؛ این از فوت مادرم و وضع خونه، اینم از اینکه شهید نمیشم…
-اصلا تو میخوای شهید بشی که چی بشه؟!
– میخوام شهید بشم برم بهشت… پیامبر و ائمهرو ببینم؛ شهیدان صدر اسلامرو ببینم؛ حضرت حر و حمزه و عمارو ببینم؛ همین رفقای شهید خودمونو باز ببینم و بعدش هم مادرمو ببینم…
برای لحظهای اشک در چشمان هردویشان حلقه زد و به هم نگاه کردند.
-تو خیلی پسر خوب و پاک و معصومی هستی حمید؛ ایشالا خدا بهترین چیزهارو برات مقدر کنه که میدونم خدای مهربون و قادر همین کارو هم برات میکنه…
دیگر چیزی نگفتند و از پنجره اتوبوس، به جادههای طولانی نگاه کردند.
هر چقدر که روزهای منتهی به عملیات محرم برای عبدالخالق و حمید و سایر همرزمانشان مثل برق و باد و با شور و شوق میگذشت، برای مادر عبدالخالق در خانهشان در شهر ابرکوه یزد، به کُندی سپری میشد. مادر با زنهای همسایه آش نذری پشت پا پخته بود و در کاسههای سفالی خوشرنگ بین در و همسایه پخش کرده بود. روزها خانه را آب و جارو میکرد و برای بچهها و شوهرش غذا میپخت و بعضی وقتها سر زمین کشاورزی کوچکشان میرفت و به شوهرش کمک میکرد. آنها با هم از عبدالخالق و بقیه بچهها حرف میزدند و از خاطرات گذشته میگفتند و به هم دلداری میدادند.
مادر که در خانه نشسته بود، یک لحظه یاد دفعه قبلی که عبدالخالق از جبهه برگشته بود، افتاد؛ وقتی که او را دیده بود دارد ترکشهای فلزی ریزی که در بازویش رفته را از بدنش در میآورد؛ وقتی از پسرش پرسیده بود که چرا به بیمارستان نرفته، پاسخ داده بود: «به کسی نگفتم مجروح شدم؛ اگه میگفتم ترکش خوردم، بستریم میکردن و کلی دنگوفنگ داشت و حالاحالاها نمیتونستم به جبهه برگردم…»
-ولی مگه خودت نگفته بودی که امدادگری و با توپ و تفنگ کاری نداری؟!
-ببخشید مامان جان! من راستشو به شما نگفتم ولی جنگه دیگه؛ کار ما اصلش رسیدگی به مجروحان و پانسمان کردن و آتل بستن و انتقال اونا به پستهای امدادییه اما دشمن که این چیزها سرش نمیشه! برای اون امدادگر و بقیه فرقی نداره و مارو هم از تیر و ترکشش بینصیب نمیذاره!…
زندگی مادر به همین منوال میگذشت تا روزی که خود را در مراسم تشییع جنازه عبدالخالق پسرش و بقیه همرزمانش دید. آنقدر ماشین و آدم و گُل در آنجا بود که تا بهحال در عمرش ندیده بود. روی تویوتاهای نظامی و آمبولانسهایی که جنازه شهدا را برای دفن در روضهالشهدای ابرکوه آورده بودند، عکس عبدالخالق و چند شهید دیگر دیده میشد اما در آن حالت سوگواری غیر از سیدمحمد و سیدعلیمحمد فقط یکیشان را بهتر از همه شناخت. بارها این پسر را دیده بود که با دوچرخه دنبال عبدالخالق میآمد و با دیدن یکدیگر گُل از گُلشان میشکفد و با شوخی و خنده اینور و آنور میرفتند: «حمید!» به یاد پسرش و همرزمانش آهی کشید و سر مزارشان که پُر از گُل و عطر گلاب بود، فاتحه و قرآن خواند. انگار همه پسران خودش بودند.
بعد از مراسم چهلم عبدالخالق یک بار نیمه شب وقتی مادر چشمانش را گشود و سرش را به سمت در چوبی اتاق برگرداند، ناگهان فکر کرد که عبدالخالق را میبیند. عبدالخالق با همان لباس خاکیرنگ نظامی کنار در خوابیده بود و کتانیهایش هم پایش بود. بلند شد و همانجا برای لحظاتی در رختخوابش نشست و نگاهش کرد؛ هالهای که جلوی چشمانش بود، کمرنگ و کمرنگتر و ناپدید شد اما با تعجب دید که یک لته در چوبی اتاق باز است. مطمئن بود که دیشب قبل از اینکه به رختخواب برود، درهای اتاق را بسته است. بلندشد و به سمت در رفت؛ نسیم روحنواز خنکی از لای در میوزید. سپس به سمت طاقچه رفت و چراغ گردسوز را روشن کرد و کنار قاب عکس عبدالخالق گذاشت. چهره پسرش انگار داشت زیر نور محو چراغ به او لبخند میزد. نسیم، پلاک و زنجیر روی قاب عکس را به حرکت درآورده بود و به آرامی تکان میداد.
پایان…