«چراغانی»؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید مهرداد حمزهرفعتی
- شناسه خبر: 2226
- تاریخ و زمان ارسال: 3 آذر 1403 ساعت 7:48
- بازدید : 14
- نویسنده:
داستان کوتاه «چراغانی» بهیاد امدادگر شهید، مهرداد حمزهرفعتی؛ پاهایش را که در کوچه گذاشت، هیچکس به استقبالش نیامده بود. او انتظار داشت که کوچه را چراغانی ببیند؛ پارچه نوشتههایی هم در گوشه و کنار بر دیوارها نصب شده باشد؛ او انتظار داشت خانواده و همه اهل کوچه با سینی قرآن و اسپند و گُل و شیرینی در کوچه منتظرش باشند و با سلام و صلوات او را بر دوش بگیرند… در حالی که غرق در بوسهاش میکنند، او را به خانه بدرقه کنند اما کوچه خلوت بود و به جز چند کودک که در کنار خانهای مشغول بازی «لِیلِی» بودند، از کسی خبری نبود. برای لحظهای فکر کرد شاید کوچه را اشتباهی آمده اما نه! کوچه همان کوچه خودشان بود و آن چند کودک هم بچههای آقامرتضی بقال و مشرضای نجار بودند.
باد، چند برگ زرد را از درخت بید مجنون خانه یکی از همسایهها جدا کرد و جلوی پاهای او انداخت. دلش شور افتاد؛ آنچنان که انگار در دلش رخت میشویند. یکماهی میشد که به دور از خانواده به سفر مکه رفته بود. او عضوی از یک کاروان زیارتی بود که هر سال برای خدمت به زائران خانه خدا با آنها همراه میشد. حالا بعد از یک ماه برگشته بود و خوب میدانست که خانواده از تاریخ برگشتنش اطلاع دارند اما نه کسی در فرودگاه تهران به استقبالش آمده بود و نه در شهر خودش رشت.
دلش میخواست همانجا وسط کوچه فریاد بزند که من برگشتهام و سوغاتی برایتان آوردهام اما خودش را کنترل کرد. با قدمهای کوتاه و لرزان، خودش را به خانه رساند. پا که به داخل حیاط گذاشت، زنش را دید که با حالت زار و بیقرار روی پله نشسته است و زنان همسایه در حال دلداری دادن به او هستند. زنش با دیدن او بغضش ترکید: «خوش برگشتی حاجی… زیارتت قبول… منو ببخش که نتونستم بیام پیشوازت؛ کوچهرو برات چراغونی کنم… آخه میدونی؛ مهرداد بهم قول داده بود که همه کارهارو خودش انجام بده! گفته بود که (مادرجان؛ تو نمیخواد کاری کنی، خسته میشی! بذار خودم برگردم.) آخ حاجی! مهرداد، مهردادم برنگشته!…»
زن آهی کشید و با دستانش، صورتش را پوشاند. یک لحظه دستان مرد سست شد و ساک از میان انگشتانش سُر خورد و بر زمین افتاد. در ساک باز شد و سوغاتیهایی که با خود آورده بود، نقش زمین شدند. او نگاهش به سوغاتیهایی بود که برای مهرداد آورده بود. مهرداد مدتی میشد که به جبهه رفته بود و در گروه امدادگری به رزمندگان خدمت میکرد. البته او آموزش امدادگری را در دبیرستان دیده بود. در دوران تحصیل جزو دانشآموزان نمونه بود که در نهایت نیز در رشته پزشکی قبول شد. وقتی مادر خبر قبولی او را در دانشگاه شنید، با پخش کردن شیرینی بین در و همسایه خوشحالی خود را اینگونه نشان داده بود؛ حتی یک روپوش سفید پزشکی برایش خریده بود اما مهرداد که تصمیم خود را برای رفتن به جبهه گرفته بود، سعی میکرد تا مادرش را برای رفتن قانع کند: «مادرجان! میدونم تو برای من آرزوهای زیادی داری. دوست داری من برم دانشگاه، دکتر بشم، ازدواج کنم… ولی میدونی این آرزوی همه مادرهایییه که الان بچههاشون تو جبهه دارن با دشمن میجنگن؛ دلت میاد من اونارو تنها بذارم؟!…»
مادر فقط به حرفهای او گوش میکرد و با خود گفته بود که «این پسر، کِی بزرگ شد و من نفهمیدم؟» او سعی کرده بود تا میتواند یک دل سیر، مهرداد را نگاه کند.
حاج محمد همان روز سوار اتوبوس شد و خودش را به سنندج رساند. بعد از کلی پرسوجو، بالاخره توانست قرارگاهی که مهرداد به آنجا اعزام شده بود را پیدا کند. وقتی پایش را به داخل قرارگاه گذاشت، برای لحظهای تمام دلتنگیها و مِهر و اشتیاق زندگیاش را وابسته به مهرداد دید.
چشمهایش را به اطراف چرخاند و در محوطه قرارگاه به راه افتاد؛ به این امید که معجزهای رخ بدهد و مهرداد لبخندزنان از پشت تپهای ظاهر شود و او را در آغوش بگیرد. درست مثل دوران کودکیاش که وقتی حاج محمد او را به شالیزار میبرد، مهرداد خودش را پشت ساقههای برنج پنهان میکرد و این مسئله باعث نگرانی پدر میشد و کلی به دنبال او میگشت و وقتی هم پیدایش میکرد، به جای عصبانیت، او را در آغوش میگرفت و چند بوسه نثارش میکرد. با برخورد دستی بر شانهاش، سرش را برگرداند و گفت: «مهرداد!» اما وقتی به خود آمد، دید جوانی با لباس خاکیرنگ نظامی و در حالی که تسبیح فیروزهای در دست دارد، مقابلش ایستاده است.
-سلام علیکم پدرجان! خیلی خوش آمدی.
برخورد جوان آنقدر صمیمی و مهربانانه بود که حاج محمد دوست داشت او را بغل کند اما جوان پیشدستی کرد و او را بغل گرفت. حاج محمد احساس کرد که این جوان چقدر بوی مهرداد را میدهد. ناخودگاه نگاهش به دستهای از پرندگان مهاجر در دل آسمان افتاد که به سمت افق میرفتند. قطره اشکی از چشمش سرازیر شد و برشانه رزمنده جوان افتاد. سرش را از روی شانه او برداشت و به چشمهایش خیره شد: «مهرداد… مهرداد حمزهرفعتی، من پدر مهرداد هستم!» جوان رزمنده که معلوم بود یکی از مسئولان قرارگاه است، سرش را پایین انداخت و به تسبیح در دستش نگاه کرد. او وقتی حال پریشان حاج محمد را دید، دلش نیامد که به او بگوید مهرداد…
همان لحظه کسی او را صدا زد: «آقا سید! بیسیم با شما کار داره.» سید دستش را روی شانه حاج محمد گذاشت و گفت: «شما خسته راه هستید. بفرمایید کمی استراحت کنید تا من خدمتتون برسم.» او با عجله به سمت بیسیمچی رفت.
حالا دیگر غروب شده بود و صدای اذان از بلندگوی قرارگاه به گوش میرسید. حاجمحمد به سمت منبع آب رفت و وضو گرفت و به جمع رزمندگانی پیوست که در محوطه مشغول نماز خواندن بودند. همانطور که به صندلی تکیه داده و منتظر آمدن آقاسید بود، پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت. احساس میکرد که یک حس ناشناختهای، ته دلش سنگینی میکند و حالت عجیبی را در او به وجود آورده است. باحالت بهتآوری به روبهرو خیره ماند. مهرداد… درست میدید. خود مهرداد بود که با لباس خاکیرنگ نظامی روبهرویش ایستاده بود: «بابا، بابا! چرا اینجا خوابیدی؟ مگه نباید تو الان خونه باشی؟ مادر نگران میشه!» حاج محمد بلند شد: «اومدم تورو ببینم. اومدم سراغت تا با خودم ببرمت خونه. مادرت دلواپسه. خونه بدون تو صفایی نداره. مگه تو نباید الان دانشگاه باشی؟!» مهرداد لبخندی به پدر زد: «بابا جان! اینجا هم دانشگاهه! نگاه کن!» حاج محمد وقتی به اطراف نگاه کرد، خود را وسط میدان جنگ دید؛ گلوله بود و آتش که از هر سو میبارید. صدای انفجار از هر سو به گوش میرسید و گرد و غبار همه جا را فراگرفته بود؛ رزمندگان پشت خاکریزها به سوی دشمن تیراندازی میکردند؛ هیاهویی برپا بود…
از میان گرد و غبار، مهرداد را دید که یک رزمنده زخمی را بردوش گرفته بود و نفسنفسزنان به سمت آمبولانس میبرد. خودش را به مهرداد رساند؛ خواست چیزی بگوید که مهرداد پیشدستی کرد: «راستی بابا، زیارتت قبول باشه! خواستم بیام برات کوچهرو چراغونی کنم ولی مگه این بعثیها گذاشتن!» نگاه حاج محمد به روپوش سفید خونی مهرداد که روی لباس خاکیرنگ نظامی پوشیده بود، افتاد: «بابا جان! مگه این روپوشو مادرت واسه دانشگاه رفتنت کنار نذاشته بود؟»
مهرداد در حالی که رزمنده مجروح را داخل آمبولانس میگذاشت، لبخندی به پدر زد و با عجله به سمتی رفت و در میان گرد و غبار ناپدید شد. حاج محمد خود را به پشت خاکریز رساند و سعی کرد تا نگاهی به خطوط دشمن بیندازد. صف طویلی از تانکهای عراقی را دید که در حال پیشروی بودند. او سرش را به هر طرف که میچرخاند، رزمندهای را میدید که بر اثر گلوله یا ترکش خمپارههای دشمن مثل گلبرگ پَرپَر میشدند و هر بار خشم و اندوه، سراسر وجود او را فرامیگرفت. از نگاه او، همه آنها شبیه مهرداد بودند. بلند شد و روی خاکریز ایستاد و با تمام توان رو به دشمن فریاد زد: «آهای نامردا! نزنید! نزنید! هر کدوم از این دسته گُلها یه چشم انتظار تو خونه دارن؛ یه دل نگرون، دو تا چشم گریون! آهای… »
اما لشکر دشمن گوشش به این حرفها بدهکار نبود و پیش میآمد. وقتی تیربارچی تیر خورد و به زمین افتاد، مهرداد با عجله خود را به پشت تیربار رساند و شروع به تیراندازی به سمت دشمن کرد. حاج محمد وقتی مهرداد را دید، از خاکریز پایین آمد و به سمت او رفت. هنوز به نیمه راه نرسیده بود که انفجاری مهیب در کنار مهرداد رخ داد و ابری سفید و غلیظ مهرداد را درآغوش خود گرفت. پاهای حاج محمد بدون آنکه او فرمان بدهد، از حرکت باز ایستاد و نگاهش به توده ابر سفید خیره ماند. چیزی در دلش چنبره زد؛ احساس کرد که یک توده هوای منقبض و متراکم در دلش بود که میخواست منفجر شود، از هم بپاشد و تا گلوگاهش هجوم بیاورد. خواست که به سمت مهرداد برود اما پاهایش اجازه این کار را نمیدادند؛ انگار که بر زمین میخکوب شده بود.
وقتی که گرد و غبار خوابید، مهرداد دیگر پشت تیربار نبود. او سرش را برزمین گذاشته و به آسمان خیره مانده بود. حاج محمد خودش را بر بالین او رساند. روپوش سفیدرنگ مهرداد غرق در خون بود. حاج محمد سر مهرداد را بلند کرد و روی زانوی خود گذاشت. قطرات اشک از چشمانش جاری شد. مهرداد در حالی که زیر لب ذکر میگفت، با دست خونینش به آسمان اشاره کرد؛ حاج محمد به آسمان نگاه کرد. چند پرنده مهاجر در دل آسمان دیده میشدند اما خیلی زود دلش برای دیدن چهره مهرداد تنگ شد. سرش را پایین آورد و دید مهرداد چشمهایش را روی هم گذاشته و آرام خوابیده است: «بخواب مهرداد جان؛ عزیز دل بابا! پاره جگر، حالا دیگر تو مهمان خدا هستی. برای همین اینقدر آروم خوابیدی. بارها در خواب دیده بودمت اما هیچ وقت چنین آرامش ملکوتیرو در تو ندیده بودم. چه بوی عطری میدی بابا؛ این بوی عطر و گُل از کجاست؟!»
با دستی که روی شانهاش خورد؛ چشمانش را باز کرد و دید که استخوانهای مهرداد را که لای پارچهای سفید پوشانده بودند، درآغوش گرفته است. وقتی آقا سید خواست تا پیکر مهرداد را از او بگیرد و داخل تابوت قرار دهد، متوجه چین و چروکهای روی صورت سید شد. به یاد آورد که اولین بار یعنی هفت سال پیش که آقاسید را دیده بود، هیچ چین و چروکی بر صورتش نداشت. هفت سال انتظار، هفت سال چشم بهراهی را تحمل کرده بود تا بالاخره توانسته بود دوباره مهرداد را بغل کند و او را بو بکشد: «مهرداد جان، عزیز بابا! این بو، بوی توست و این پیکر، پیکر تو. میدونی که برای چی اومدم؟ اومدم بعد از هفت سال ببرمت خونه. مادرت توی این چند سال از بس چشم به در دوخت، نور چشماش کمسو شد. همسایهها هر وقت منو میبینن سراغتو میگیرن. مگه تو چیکار کرده بودی که بعد از این همه سال، هنوز پیگیرت هستن؟! مگرنه اینکه دور از چشم دیگران به آدمای نیازمند کمک میکردی؟! حتی من که پدرت بودم، خبر نداشتم ولی ماه که زیر ابر نمیمونه؛ حالا پاشو بریم که خیلیها منتظر دیدارت هستن.»
وقتی که تابوت مهرداد روی دستان خیل عظیم مردم وارد کوچه شد، همه دیدند که سرتا سر کوچه با ریسههای رنگی چراغانی شده و پلاکاردهایی با مضمون تبریک و تهنیت بر دیوارها خودنمایی میکنند. چند نفر از همسایهها با اسپند و گُل و شیرینی به استقبال تابوت آمدند. هر کدام از آنها سعی میکردند تا برای گرفتن تبرک از دیگری پیشی بگیرند. حاج محمد که کنار درِ خانه ایستاده بود، دستهایش را رو به آسمان گرفت و از خدا بابت داشتن چنین پسری تشکر کرد. یک دسته پرنده مهاجر در آسمان بال گشوده بودند…
پایان…