کهنهسرباز؛ روایت زندگی شهید قنادپور
- شناسه خبر: 2155
- تاریخ و زمان ارسال: 20 آبان 1403 ساعت 8:17
- بازدید : 30
- نویسنده:
«داستان کوتاه کهنهسرباز»بهیاد شهید امدادگر مدافع حرم، حمید قنادپور؛ حمید برسرمزار همرزمان شهیدش حاضر شده بود. ریزگردها و غباری که بیشتر وقتها میهمان آسمان شهر اهواز بود، او را هم بهسرفه میانداخت و روی سنگ قبرها و قابهای عکس شهدا را میپوشاند. حالا او داشت گرد و غبار روی قبرها و قاب عکسها را یکییکی و باحوصله تمیز میکرد و سپس آنها را با گلاب شستوشو میداد. بهعکس جوانهای درون قاب نگاه میکرد که روزی همسنگرهای خودش بودند؛ دستی به موهای خاکستریرنگ خود کشید و چهرهاش را مجسم کرد که گذر زمان داشت خطوط آن را عمیقتر میکرد.
احساس آدمهایی را داشت که از کاروان جا ماندهاند. کاروانی که بهترین دوستانش با آن همراه شده و از کنارش گذشته و در افق زیبای سرخرنگ دَم غروب به صورت نقطههایی کوچک و حسرتبرانگیز دیده میشد اما حمید را جا گذاشته و با خود نبرده بود ولی یادگارهایی از این کاروان را هنوز که هنوز بود، با خود داشت. ترکش درون پا، کاسه شکسته سر، دیسک کمر، ریه آسیبدیده از گازهای شیمیایی و پای چپی که گاهی وقتها کاملا بیحس میشد؛ یادگارهای جنگ برای این کهنهسرباز شجاع و شوخطبع بود.
گاهی که نفسش در هوای شهر میگرفت و ناچار میشد از ماسک اکسیژن استفاده کند، با خودش فکر میکرد ایکاش در همان سالهای جنگ شهید شده بود. حمید دوست نداشت در پیری و بستر بیماری از دنیا برود و باری روی دوش خانوادهاش باشد. او آرزو داشت دستان پُرطراوت گلچین روزگار- قبل از اینکه گلبرگهای گُل وجودش یکییکی زرد و پژمرده و خشک شده و اسیر دست بادها شود – او را از گلزار زندگی بچیند و پیش دوستانش ببرد؛ پیش سربازانی که زمانی برای دفاع از وطن و باورهایشان پا در میان آتش و خون گذاشتند و آسمانی شدند. در واقع حمید در جستوجوی چنین مرگی، تلاش بسیاری کرده بود. وقتی که نوجوان بود، با دست بردن در شناسنامه و عوض کردن تاریخ تولدش، به جبهه رفته بود. در میان نیزارها و باتلاقها با دشمن و موانع خورشیدی و تلههای انفجاری جنگیده بود؛ در سنگرهای حفرهروباهی با تانکهای بیشمار دشمن روبهرو شده بود، در تیررس بالگردهای دشمن، گونیهای گلولههای آرپیجی را به دوش کشیده و به همرزمانش رسانده بود؛ در پشت خاکریزهایی که تیربارهای کالیبر 57 تانکهای دشمن، پیکرهای پاک رزمندگان را هدف قرار میداد و پارهپاره میکرد، آرپیجی زده اما شهید نشده بود.
حمید شبهای تلخی را به یاد میآورد که بعد از اتمام عملیات، به سنگرها یا چادرهایی برمیگشت که با بهترین دوستانش در آنجا زندگی کرده بود؛ جایی که در آن با هم شوخی و دردل میکردند. شبی را به یاد آورد که جشن حنابندان گرفته و با هم وداع کرده بودند؛ حمید هنوز لوازم و یادگاریهای شهیدان را نگه داشته و همراه خود داشت. اینطور وقتها که دلش از دلتنگی برای همرزمانش آتش میگرفت، آنها را برمیداشت و میبویید و مثل تربت به صورت و چشمانش میکشید و حسرت میخورد که هنوز زنده مانده است. درد شدیدی که در کمر و پاهایش حس کرد، او را از افکارش بیرون آورد. بلند شد، کش و قوسی به بدنش داد و به سمت قطعه مدافعان حرم رفت. برای لحظهای در ورودی آنجا ایستاد و به شهیدانی که در آنجا آرمیده بودند، سلامی داد و فاتحهای خواند و سپس یکراست رفت سر مزار مصطفی.
مصطفی از همرزمان و رفقای صمیمیاش در زمان جنگ بود؛ او از عملیات خیبر تا مرصاد پیوسته در جبههها حضور داشت. مصطفی اگرچه در آن زمان به شهادت نرسیده بود اما سرانجام میوه نهالی که در وجودش کاشته بود را حین مبارزه با تکفیریها چید و شهید شد. حمید سنگ مزار مصطفی و عکسش را غبارروبی کرد و با باقیمانده گلاب شستوشو داد. همه رفقا میدانستند که او و مصطفی دوستان صمیمی هستند. یاد روزها و ساعتهایی افتاد که بعد از مجروح شدن مصطفی در جنگ با تکفیریها و انتقالش به اهواز، به خانه آنها میرفت و زخمهایش را پانسمان میکرد. پرده گوش مصطفی در اثر شدت انفجار پاره شده و چشم راستش را هم از دست داده بود. سمت راست بدنش پُر از ترکشهای یادگاری تکفیریها بود. حمید به یاد اتاق مصطفی و حال او افتاده بود. دردها و زخمها، بدن مصطفی را از هرسو احاطه کرده و امانش را بُریده بودند اما با خویشتنداری و سرافرازانه سعی میکرد بردردهایش فائق بیاید و تاجایی که میتواند، دَم نزند. اتاق مصطفی هنوز پُر از وسایلی بود که از جنگ به یادگار داشت. او پوکههای گلوله، قمقمه، فانوسقه و قاب عکس همرزمان شهیدش را روی طاقچه با نظم و ترتیب و سلیقه خاصی چیده بود.
مصطفی بیشتر وقتها حمید را که میدید، برایش از خاطرات عملیات کربلای4 و شهادت مظلومانه شهدای غواص میگفت. بعد از این همه سال، هنوز داغ آن قتلگاه، قلبش را میسوزاند و اشک را برگونههایش جاری میکرد. با همه این زخمها و دردها، مصطفی هم مثل حمید آدم شوخطبع و بذلهگویی بود و حین پانسمان گهگاه با هم میگفتند و میخندیدند. حمید در حالی که تکتک گازها و باندهای کهنه را از روی زخمهای بیشمار او برمیداشت و زخمهایش را ضدعفونی میکرد، گفت: «نگاه کن تورو خدا! من خودم با این همه زخم و ترکش نزدیک نخاع و جمجمه داغون و دیسک کمر وقتی تورو میبینم، به خودم امیدوار میشم! این چه بدنییه واسه خودت درست کردی؟!» مصطفی در حالی که عضلات چهرهاش از سوزش زخمها درهم رفته بود، لبخندی زد و گفت: «آره دیگه؛ شانس نداریم! این همه رزمنده زمان جنگ عراق یا همین الان توی سوریه، با یه گلوله یا ترکش اصلا نفهمیدن کِی شهید شدن، انگار که توی یه لحظه به خواب رفته باشن، اون وقت من و تو با این همه ترکش و زخم، هنوز زندهایم! من بس که ترکش توی بدنمه، گاهی وقتها حس میکنم مثل خارپشت شدم!»
حمید در حالی که زخم او را پانسمان میکرد، گفت: «تورو که میبینم؛ یاد اون شهیدی میافتم که جلوی تیرهای لشگر یزید سپر شد تا امام حسین بتونه نماز ظهرشرو بخونه؛ همون که بدنش پُر از تیر شده بود!» حمید گفت: «ولی فکر کنم این دفعه خدا بخواد، شهید میشی!» مصطفی لبخندی زد و گفت: «کاش اینطور بشه که تو میگی؛ خودمم گاهی این حسرو دارم ولی از یه طرف دیگه با خودم میگم شهادت به این راحتیها نیست. به نظر من فرشتهها تن آدمو بو میکنن و اگه یه ذره، فقط یه ذره بوی تعلقات و دلبستگی به این دنیارو بدی، رهات میکنن که هنوز زنده باشی… راستی، ما کجای کاریم حمید جون؟»
حمید گفت: «من که توی بیمارستان صحرایی «الحاضر» سوریه هستم و دارم خدمت میکنم؛ تو هم که اینجا با هزار تیر و ترکش افتادی و تکلیفت با خودت و حضرت عزرائیل هنوز مشخص نیست!» مصطفی خندید و گفت: «حالا تو اونجا هستی، کاری هم از دستت برمیاد که انجام بدی؟! آخه به نظرم تو خودت چند نفرو لازم داری که بهت رسیدگی کنن و زیر بغلتو بگیرن که بتونی راه بری! خودت کلکسیون دردی!» حمید جواب داد: «حالا وقتی که من زودتر از تو شهید شدم و تو همینطور روی تخت افتادی ولی زنده موندی، میفهمی که کُت تن کیه!» مصطفی دوباره شوخی کرد و گفت: «مگه امدادگرها شهید هم میشن؟!» حمید خندید و گفت: «گفتم که خیلی زود میفهمی!» مصطفی گفت: «ولی از شوخی گذشته، دمت خیلی گرم! بچههایی که از سوریه اومده بودن بهم سر بزنن، میگفتن وقتی تکفیریها درمانگاهتونرو زده بودن، خودت یهتنه و تا قبل از اینکه نیروهای کمکی برسن، کلی مجروح از زیر آوار بیرون آورده بودی.» حمید با شوخی گفت: «ما اینیم دیگه حمید جون! خدمتت عرض کردم که!» مصطفی گفت: «واقعا چطوری با این حال و دیسک کمر این کارهارو انجام میدی؟! مثل اینکه بوی حرم حضرت زینب(س) که به مشامت میخوره، دردهات هم یادت میره!»
حمید گفت: «فکر کنم همینطوره! بعضی وقتها توی اداره کردن بیمارستان صحرایی انقدر سرم شلوغ میشه… درد که سهله، اسم خودمم فراموش میکنم! آخه بیمارستان ما یه جایی قرار گرفته که از همه طرف براش مجروح میارن!» حمید که کار پانسمان بدن مصطفی را تمام کرده بود، دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید: «آخیش! بالاخره تموم شد! یعنی کار پانسمان تو یه طرف و رسیدگی به 50 تا مجروح که توی سوریه برامون میارن یه طرف!» مصطفی خندید و گفت: «ممنون، دستت درد نکنه! واقعا راضی به زحمتت نیستم، آخه تو هر روز از کار و زندگی و خانوادهات میزنی و میای اینجا به من رسیدگی میکنی!» حمید گفت: «خب تقصیر توئه دیگه! نه درست و حسابی خوب میشی که دو تایی با هم برگردیم سوریه، نه شهید میشی که آدم تکلیف خودشو بدونه و بره سرکار و زندگیش! منم که دلم نمیاد داداش مصطفای خودمو همینجوری بذارم و برم!» مصطفی لبخندی زد و بعد به عکس همرزمان شهیدش روی طاقچه نگاه کرد و آهی کشید: «ولی یه حسی بهم میگه من دیگه از این اتاق زنده بیرون نمیرم. محل شهادت من همینجاست!» حمید دوباره خندید و با شوخی گفت: «از وقتیکه یادمه، تو همینو میگی! زمان جنگ هم شبهای جشن حنابندون اینو میگفتی! راستی مصطفی، میگم یه پیشنهاد برات دارم!» مصطفی گفت: «بفرمایید دکتر! درخدمتم…» حمید با خنده گفت: «میگم اینجوری که به نظر میاد تو حالاحالاها خیال شهید شدن نداری! میخوای توی بیمارستان الحاضر یه تخت برات رزرو کنم بیای پیش خودمون بمونی؟! حاج قاسم هم گاهی میاد اونجا سر میزنه، جاسم هم همینطور. خلاصه دورهمی خوش میگذرهها! تازه قول میدم اگه شد، حرم بیبی هم ببرمت زیارت کنی!» مصطفی اینبار لبخند تلخی زد: «کاش میشد ولی نمیشه! مگه یادت نیست همون دفعه اول که میخواستیم اعزام بشیم سوریه، چقدر به این و اون گفتیم و واسطه قرار دادیم که گذاشتن بریم!»
حمید گفت: «تازه باز خدا پدرشونو بیامرزه که بالاخره هرجور بود، با رفتنمون موافقت کردن. من یه بنده خداییرو میشناختم که عکس گلدستههای حرم حضرت زینبرو دست گرفته بود و هر روز میرفت بسیج و سپاه و عکسو نشان میداد و میگفت داعش تهدید کرده این گلدستههارو میخواد خراب کنه، مگه من بیغیرت شده باشم که نخوام برم سوریه… بالاخره چند سال رفت و اومد و عکس حرمرو نشون داد و هر چی از دهنش دراومد بار داعشیها کرد که فرماندهها و مسئولین جلوش کم آوردن و گذاشتن بره و بجنگه! البته اون بندهخدا به 20 روز هم نکشید که توی سوریه شهید شد!»
مصطفی آهی کشید و گفت: «روح همه مدافعان حرم، روح همه شهدای این مملکت شاد باشه! حالا تو کِی برمیگردی سوریه؟!»
-یه چند روز دیگه عازمم!
-شاید ایندفعه که برگشتی، دیگه همدیگهرو نبینیم؛ حلالم کن داداش!
مصطفی دستانش را به سختی باز کرد؛ حمید هم به سمت او آمد و یکدیگر را درآغوش گرفتند. چشمان هردویشان پُر از اشک شده بود. حمید گفت: «میدونی چه آرزویی دارم؟! دوست دارم که اگه شهید شدیم، توی یه مکان و پیش هم دفن بشیم! قبرهامون کنار هم باشه!»
-این که الان گفتی، شوخی بود یا جدی؟!
حمید دست رنجور مصطفی را در دست فشار داد و به چشمان او نگاه کرد و فقط یک کلمه گفت: «جدی!»
این آخرین باری بود که دو کهنهسرباز، دو همرزم و دو رفیق همدیگر را دیدند. مدتی بعد مصطفی در همان بستر و در اثر زخمهای بیشمارش به آرزویش رسید و شهید شد. وقتی که حمید به خودش آمد، دید مدتی است سر مزار مصطفی نشسته و دارد اشک میریزد و با او صحبت میکند. بعد به قبر خالی که درست کنار مزار مصطفی قرار داشت، نگاه کرد. چند لحظهای رفت و همانطور روی قبر دراز کشید و بعد رو به مصطفی گفت: «رفیق! به خاطر همه رفاقتهامون، به خاطر نون و نمکی که با هم خوردیم، از خدا بخواه منو هم شهید کنه و بیاره پیش تو! زود بیاره تا این قبر هنوز خالییه!»
چند وقت بعد از این ماجرا یک روز حمید برای سرکشی به بیمارستانی که تازه از دست داعشیها آزاد شده بود رفت و حین پاکسازی، با یک تله انفجاری برخورد کرد و شهید شد. پیکر حمید بعد از یک تشییع باشکوه که در آن پلاکاردهایی با نوشته «خداحافظ کهنهسرباز» و «خداحافظ آبروی محله» روی آن به چشم میخورد، به قطعه شهدای مدافع حرم گلزار شهدای اهواز منتقل شد و کنار قبر مصطفی که آرزویش را داشت، در خاک آرام گرفت.