داستان کوتاه «برف میبارد» بهیاد امدادگر شهید ابوالفضل کساییواحد
- شناسه خبر: 2277
- تاریخ و زمان ارسال: 17 آذر 1403 ساعت 8:01
- بازدید : 57
- نویسنده:
داستان کوتاه «برف میبارد» بهیاد امدادگر شهید، ابوالفضل کساییواحد؛ پشت پنجرهها برف میبارد… بلورهای برف با شکلهای هندسی زیبا، تابی میخورند و روی سنگفرش کف حیاط خانه فرود میآیند. بلورهای سوزنی، ستارهای، ششضلعی و گلولهای… یک بار در جایی شنیدم؛ بلورهای برف با همه شباهتهایی که به هم دارند اما امکان ندارد مثلا دو بلور برف یکسان از آنها را روی زمین پیدا کنید. فکر میکنم زندگی ما آدمها هم همینطور است؛ یعنی هر چقدر هم که در ظاهر شبیه هم باشند، باز هم دو زندگی را پیدا نمیکنید که کاملا همسان جلوه کنند. زمستان با آمدنش رنگ و بویی تازه به طبیعت میبخشد اما سوز و سرمای این فصل مرا دلتنگ خاطرات تلخ و شیرین روزهایی که گذشت میکند. یاد روزی میافتم که با ابوالفضل دوتایی پشت پنجره ایستادیم و بارش برف را تماشا کردیم. قلم بردست میگیرم تا نام خود را برصفحه اول دفتر شعر با خط نستعلیق بنویسم و طبق سلیقه خودم با رنگ قرمز و آبی و زرد، رنگآمیزی کنم. مریم، اسمی که شنیدن آن ما را به یاد قداست و پاکی حضرت مریم(س) میاندازد.
آن روز هم در شور و شوق نوجوانی مشغول نوشتن نام خودم در دفتر یادداشتم بودم که یکدفعه در باز شد و مادرم به اتاقم آمد: «دختر! تو هنوز گرفتی نشستی؟! پاشو الان بابات میاد خونه، یه چیزی واسه شام درست کن. مواد کتلت آمادهس، زودتر سرخش کن. این پادردم امونمو بریده!» بلند شدم و با خودم گفتم: «کاش تهتغاری نبودم و خواهر و برادرهام هنوز ازدواج نکرده بودن و همه کارهای خونه روی دوش من نبود!» مشغول غرزدن توی ذهنم بودم که همان لحظه به خودم آمدم و گفتم: «دختر چته؟! چی میگی تو؟! پدر و مادرت این همه برات زحمت کشیدن، اونوقت تو …» در همین وقت صدای درِ خانه به گوش رسید: «بله، اومدم!» درِ حیاط را به خیال اینکه پدرم پشت در است، باز کردم. با دیدن ابوالفضل پشت در خجالتزده و دستپاچه شدم و هولهولکی سلام کردم؛ او هم لبخندزنان جواب داد. آنقدر حواسم پرت آمدنش شد که یادم رفت از جلوی در کنار بروم تا بیاید تو. بالاخره رو به من کرد و گفت: «دخترخاله! کسی خونه نیست، تنهایی؟» گفتم: «مادر هستن!» گفت: «پس میشه بری کنار تا بیام تو!» با صورتی که از خجالت و هیجان سرخ شده بود، کنار رفتم.
ابوالفضل، پسرخالهام بود که در شهر سنگسر زندگی میکرد. او مدتی میشد که به خاطر کار، به بندر ترکمن آمده بود و به عنوان وردست و شاگرد به برادرم در کار سیمکشی برق کمک میکرد. بیشتر وقتها همراه برادرم بعد از کار به خانه ما میآمد اما آن روز تنها آمده بود. یک حس عجیبی داشتم؛ حضورش آنقدر هیجانزدهام میکرد که نگو و نپرس اما یک حجب و حیای درونی باعث میشد که از او فاصله بگیرم و کمتر جلویش آفتابی شوم.
به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن شام شدم و همزمان چای را دَم کردم. صدای یاالله گفتن ابوالفضل را شنیدم؛ گفتم: «بفرمایید!» داخل آمد و یک لیوان برداشت که آب بخورد. بعد از خوردن آب، یک لحظه نگاهم به او افتاد، دیدم انگار میخواهد چیزی بگوید؛ بالاخره زبان باز کرد و گفت: «اون دفتر شعر مال شماست دخترخاله؟ خودت نوشتی؟» گفتم: «چطور؟ بله!»
گفت: «دفترو دیدم. برداشتم یکی دو صفحهشو نگاه کردم. اگه اجازه بدی میخوام تا آخر اشعار و نثریرو که نوشتی، بخونم!» با مِن و مِن گفتم: «اشکالی نداره امانت دست شما ولی مراقبش باشید؛ این نوشتهها واسهم خیلی مهمه!»
خواست برود که یهو برگشت، رو به من کرد و گفت: «راستی نقاشیهای خوبی کشیدی. در کل هنرمندی دخترخاله!» بعد با لبخند زیبایی که روی لبش بود، از آشپزخانه بیرون رفت. با خودم فکر کردم: «این پسر چقدر حواسش به کارهای منه! اصلا چرا اینقدر کارهای من براش مهمه؟!…» داشتم توی خیالات شیرین غرق میشدم. سریع به خودم آمدم و گفتم: «دختر خواب دیدی، خیره! چقدر بیجنبهای تو آخه!»
روزها و شبها پشت سر هم میگذشت. چند وقتی بود که پدرم حال خوشی نداشت و مریضاحوال بود. مادر بیچارهام دلنگران او بود؛ در یکی از همین روزها بود که پدر عمرش را داد به شما و رخت بربست و به دیار باقی شتافت. روز تشییع جنازه، تمام فامیل و آشنا از راه دور و نزدیک آمده بودند. مادرم بیقراری میکرد؛ اشک از چشمانم مثل سیل روی گونهها و صورتم جاری شده بود. منتظر ماندم تا همه بروند و خودم تنها سرقبر بنشینم و با پدرم وداع آخری داشته باشم.
نگاهی به دور و برم انداختم؛ تقریبا همه رفته بودند و قبرستان خلوت شده بود. کنار قبر نشستم؛ بابا را صدا زدم. با او حرف زدم و زارزار گریه کردم. یکدفعه صدایی توجهام را به خود جلب کرد و گفت: «خدا رحمتش کنه! خوبیت نداره! مردهرو با بیقراریهات آزرده نکن، پاشو بریم!» نگاه کردم و دیدم ابوالفضل است. پیراهن مشکی بر تن داشت و متاثر بود. دیدم درست میگوید؛ بلند شدم و چادرم را روی سرکشیدم و برگشتم خانه.
چند ماهی از مرگ پدرم گذشته بود که یک روز خالهام با خانواده به خانه ما آمدند. تعجب نکردم چون معمولا گاهی خالهام میهمان ما در بندرترکمن میشد و گاهی هم ما به سنگسر میرفتیم اما پچپچ خاله و مامان توجهام را به خود جلب کرده بود. به روی خودم نیاوردم اما زیرکانه آنها را زیرنظر داشتم تا اینکه شنیدم مادرم به خاله میگوید: «بذارید بعد سالگرد پدرش!»
بعد از چند روز خالهام به سنگسر برگشت. دوباره خانه سوت و کور شده بود؛ انگار بر در و دیوار خانه خاک مرده پاشیده بودند. راست میگویند که زمان مثل برق و باد میگذرد؛ باورم نمیشد که یک سال از فوت پدرم گذشته باشد. قرار بود برای سال پدر، مراسم ترحیمی بگیریم. روز پنجشنبه همه برای زیارت اهل قبور به بیحاشیهترین و آرامترین مکان دنیا رفتیم تا فاتحهای برای اموات بفرستیم. دو ساعتی در گورستان به ظاهر خاموش نشستیم و بعد برای برگزاری مراسم به مسجد رفتیم و پایان.
یک ماهی از سالگرد پدر نگذشته بود که دوباره خاله با خانواده به خانه ما آمد. البته این بار با یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل رز سرخ. همه چیز طبق رسم و رسوم پیش رفت و من با ابوالفضل ازدواج کردم و بعد از آن برای همیشه از شهر و دیار خودم دل کندم و همراه خاله و همسرم راهی دیار غربت شدم. ناگفته نماند من از اینکه ابوالفضل را درکنار خودم داشتم، از خوشحالی بال در میآوردم اما چه کنم که عادت به بودن در کنار عزیزان و دل کندن از جایی که محل تولد آدم است، راحت نیست.
جنگ شروع شده بود و هر روز خبر مجروح یا شهید شدن هموطنان به گوش میرسید. گاهی اخباری تلخ و تکاندهنده از بمبارانها و به شهادت رسیدن زنان و بچههای بیدفاع به گوش میرسید و گاهی هم اخبار رشادتها و فداکاریهای رزمندگان در جبههها باعث دلگرمی خانوادههای داغدیده میشد.
در یکی از همان شبها، خاله و ابوالفضل مشغول حرف زدن بودند. رفتم تا چای بیاورم؛ با سینی چای که برگشتم، دیدم ابوالفضل دست خاله را توی دستش گرفته و دارد میبوسد. خاله، پسرش را بغل گرفت و گفت: «جانم به قربانت پسرم! شیرم حلالت باشه. جهاد در راه خدا و پیامبر واجبه. دفاع از مرز و بوم و خاک وطن از نون شب هم واجبتره.» بغض کرده بودم؛ از اینکه تنها بشوم و دلتنگ، میترسیدم اما چیزی نگفتم. رفتم و سینی چای را جلویشان گذاشتم. دیدم مهربانشوهرم با خوشحالی رو به من کرد و گفت: «دلبرجان! میخوام برم به جنگ دیوها! از مادرم کسب اجازه کردم و با دل و جون پذیرفت.» اولین باری بود که «دلبرجان» صدایم میزد؛ نمیدانم شاید از روی ذوقزدگی بود!
ابوالفضل چند روزی مشغول رسیدگی به امورات خانه و بیرون بود. توانست تقریبا همه چیز را سر و سامان بدهد تا به قول خودش آب توی دل ما تکان نخورد. شب قبل از اعزام، موقع خواب برگشت و گفت: «مریم جان! گل مریم من!» با دلی گرفته گفتم: «جانم! چی شده، خوابت نمیبره؟» گفت: «از شوق رفتن، خواب به چشمم نمیاد اما خواستم قبل از رفتن بهت بگم توی این راهی که من دارم میرم؛ یا به شهادت میرسم یا مجروح میشم. دلم میخواد اینو بدونی.» گفتم: «خدا نکنه. دیگه بیشتر از این ادامه نده، دلم نمیخواد بشنوم. خدا هر جا که هستی پشت و پناهت باشه و منم همیشه دعاگوت هستم!» دوباره لبانش جنبید؛ انگار میخواست چیزی بگوید اما وقتی دید من ناراحت میشوم، ادامه نداد و خوابید.
بعد از رفتنش، زمان به کندی سپری میشد. بعد از 10روز برایمان نامه داد. نامه را که از دَم در گرفتم، تند تند دویدم به سمت اتاق. با صدای بلند گفتم: «خاله خاله مژده بده، ابوالفضل نامه داده!» وای خدای من! داشتم چه کار میکردم؛ خاله داشت نماز میخواند. با خودم گفتم: «این همه شلوغبازی واسه چیه آخه! مگه دیوونه شدی؟!» اما دل توی دلم نبود. منتظر شدم تا خاله نمازش تمام شد. بعد پاکت را باز کردم و باصدای بلند شروع کردم به خواندن نامه: «بسم ربالشهدا و صدیقین… سلام گرم و صمیمانه به مادر بهتر از جانم و همسر مهربانم. امیدوارم که حالتون خوب باشه. منم خوب و سلامتم و چند روزی هست که رسیدم. اینجا توی بهداری مشغول کمکرسانی به مجروحان و شهدای خطمقدم هستیم. مسئولیت بهداری با منه ولی گاهی که نیروها توی نقاط مختلف خط مشغول انجام ماموریت هستن و کمبود نیرو داریم، خودم به عنوان راننده آمبولانس به خطمقدم میرم تا به مجروحان کمک کنم و شهدارو جمعآوری کنیم… این شرح حال کوتاهی بود از من. الانم با اجازهتون باید برم؛ وقت تنگه و کار زیاد. به همه سلام گرم منو برسونید.»
تقریبا بهمن سال 64 بود؛ چند روزی بود که سرم گیج میرفت و احساس بیحالی داشتم. رفتم توی حیاط که هوای تازه بخورم. شب قبل باران باریده و حیاط را خیس کرده بود. باد سوزناکی میوزید؛ طوری که از سرما به خودم لرزیدم. زود برگشتم توی اتاق و رفتم زیرکرسی و خوابم برد. با صدای شنیدن اذان مغرب، بیدار شدم. خواستم بلند شوم دیدم اصلا حالم خوب نیست. فکر کردم شاید اثرات سرماخوردگی باشد؛ کمی درد توی کمرم احساس میکردم. به سختی از جایم بلند شدم. رفتم سمت آشپزخانه تا جوشاندهای با نبات درست کنم و بخورم اما تا بوی غذایی که خاله برای شام بار گذاشته بود بهم خورد، عق زدم و به سمت حیاط دویدم. در این حالت خاله را دیدم؛ پیش من آمد و به حال و روز من نگاهی انداخت و لبخندزنان گفت: «ایشالا خیر باشه. فکر کنم یه خبرهای خوشی تو راهه!» خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
فردای آن روز با خواهر شوهرم برای تست بارداری به آزمایشگاه رفتم. زمانی که جواب آزمایشگاه مثبت اعلام شد، دیگر در پوست خودم نمیگنجیدم. همهاش با خودم میگفتم: «خدایا شکرت! یعنی من دارم مادر میشم؟!» دل توی دلم نبود که این خبر را هرچه زودتر به شوهر عزیزتر از جانم بگویم. خودم را تجسم میکردم که کنار ابوالفضل نشستهام و دارم با او حرف میزنم: «عزیزم! خدای مهربون مثل همیشه لطفش شامل حال ما شده و درِ رحمتشرو به روی ما باز کرده. الان و توی این لحظه ذرات وجود تو و من با هم آمیخته شده و داره جوونه میزنه و شکوفا میشه!» خلاصه اینکه همه از بارداری من خبردار و خوشحال شدند؛ بهخصوص ابوالفضل.
ماه مهر و مهربانی از راه رسید؛ ماه لطافت و زیبایی. آن وقتها بوی مهر یادآور شور و سرمستی کودکانی بود که برای رفتن به مدرسه سر از پا نمیشناختند و کوچه و خیابان را با هیاهوی وصفناپذیر و جنب و جوش خودشان روی سر میگذاشتند. حتی جنگ هم نتوانسته بود روی رویاهای این بچهها سایه بیندازد. دیگر روزهای آخر بارداریام بود؛ منتظر برگشتن بابای بچهام بودم. سرانجام چشمانتظاری و سختیها و شیرینیهای این دوران هرچه که بود تمام شد و تکدردانه من و ابوالفضل به دنیا آمد. دخترم آنقدر کوچولو بود که میترسیدم بغلش کنم؛ زیبا و دوستداشتنی. پدرش نامش را «فاطمه» گذاشت. ابوالفضل فقط چند روز توانست مرخصی بگیرد؛ باید زودتر برمیگشت چون به وجودش در بهداری جنگ نیاز بود. قرار شد برود و دوباره پیش ما برگردد. در نبود ابوالفضل سعی میکردم تا از بچهمان خوب نگهداری کنم.
تقریبا 40روزی از به دنیا آمدن دخترم گذشته بود. یک شب دیدم بچه خیلی بیقراری میکند. دیدم توی تب میسوزد؛ سعی کردم با پاشویه و دستمال خیس تبش را پایین بیاورم. خدا را شکر کارهایم افاقه کرد و بعد از یکی دو ساعت از آن داغی بدنش خبری نبود و پلکهای ظریف و زیبایش روی هم رفت و خوابید. من هم آنقدر خسته بودم که نفهمیدم کِی خوابم برد. صبح وقتی که بیدار شدم دیدم فاطمه توی بغل ابوالفضل است و دارد با او بازی میکند. شنیدم که میگفت: «فاطمه فاطمه است جان من است! دختر شیرین زبان من است! روح من است…»
گفتم :«سلام! کی اومدی من نفهمیدم؟!». گفت: «علیک سلام! بیدار شدی؟ دمدمای صبح بود… سروصدا نکردم تا بیدار نشی!»
با خوشحالی بلند شدم تا آبی به صورتم بزنم و بعد رفتم سمت آشپزخانه. صبحانه را آماده کردم و داخل مجمع مسی گذاشتم. داخل اتاق شدم که شنیدم ابوالفضل دارد به فاطمه میگوید: «آخه دخترم! تو کِی میخواهی بزرگشی با این دستای نازت، چنگ بندازی توی ریش و موهای من؟!» خاله با شنیدن این حرف ابوالفضل گفت: «مادرجون ایندفعه که بری و برگردی تا اون موقع بچه بزرگتر میشه و میتونه چنگ بندازه و موهای سر و صورتترو بکشه!» ابوالفضل گفت: «آخ جون که من چقدر اونجوری دوست دارم!» بعد فاطمه را با ولع بوسید.
شب قبل از خوابیدن به حیاط خانه رفتم. دیدم برف سنگینی در حال باریدن است. صورتم را به طرف آسمان گرفتم؛ گلولههای ریز و درشت برف روی صورتم فرود میآمدند. من عاشق برف بودم و همیشه با دیدنش ذوقزده میشدم. یکدفعه صدای ابوالفضل را از پشت سرم شنیدم: «این چه کارییه؟! سرما میخوری. باید شیر سالم بدی به اون طفل معصوم!» گفتم: «دست خودم نیست! هیجانزده میشم از دیدن برف.» لبخندی زد و گفت: «میدونم دخترخاله! از وقتی که اون دفترترو خوندم با روحیات لطیفت آشنا شدم! اما بیا بریم دوتایی برفرو از پشت پنجره ببینیم تا سرما نخوردیم!» بعد نگاهی به پشت بام و دیوارهای برف گرفته انداخت و گفت: «عجب برفیه! فکر کنم صبح باید برم پشت بومرو پارو کنم.» بعد رفتیم توی اتاق و یک ساعتی از پشت پنجره، بارش برف را نگاه کردیم و گفتیم و خندیدیم.
صبح وقتی که از خواب بیدار شدم، باز هم از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم. همه جا پُر شده بود از سپیدی. روی سنگفرش حیاط و روی درختها انگار چادر سپیدی از برف کشیده بودند. همه سفیدی بود و سفیدی. در این بین پرندهها را دیدم که از شدت سوز سرما در یک گوشه دنج، خودشان را جمع کرده بودند تا گرمشان شود. بلند شدم رفتم سراغ سفره و خرده نانهای دیشب را برداشتم تا ببرم توی حیاط و برایشان بریزم. دراین هنگام ابوالفضل را دیدم که شال و کلاه کرده و پارو به دست از نردبان بالا میرفت. بانگرانی نگاهش کردم؛ دل توی دلم نبود که نکند دلبرم از روی نردبان قدیمی چوبی لیز بخورد و بیفتد. خدا را شکر اتفاقی برایش نیفتاد و برفها را پارو کرد و آمد و با هم صبحانه خوردیم. بعد رفت و دوربین عکاسیاش را از کمد برداشت و چند تا عکس یادگاری از من و فاطمه گرفت. میخندیدیم و شوخی میکردیم و خوش بودیم اما شب قبل از خواب دوباره رو کرد به من و گفت: «مریم جان! میخوام یه چیزی بگم. فقط گوش کن و چیزی نگو! ببین عزیزم! جنگه و همه آدمهایی که توش هستن، هر لحظه ممکنه یه اتفاقی براشون بیفته…» خواستم حرفش را قطع کنم که گفت: «چیزی نگو! بذار حرفم تموم شه! من یا هر کس دیگهای شاید شهید بشیم و از دنیا بریم اما بازم زندگی ادامه داره! بازم فردا صبح که چشماتو باز کنی، خورشید طلوع میکنه!… تو هنوز خیلی جوونی. بعد من باید بری دنبال زندگی خودت؛ آخه زندگی واسه تو ادامه داره!» دیگر نه اینکه ابوالفضل نگذارد حرف بزنم؛ خودم نتوانستم چیزی بگویم، لحاف کرسی را روی سرم کشیدم و گریه کردم.
ابوالفضل چند روز بعد دوباره رفت؛ زمان به کندی سپری میشد. دیدم وقت زیادی میآورم و با خودم فکر کردم حالا که مرد خانهام نیست، یک کاری را شروع کنم و کمک خرج خانه باشم. از آنجایی که دوخت و دوز و هنر خیاطی را خوب بلد بودم و در کنارش تجربه گلدوزی کردن هم داشتم، شروع کردم به اینجور کارها. سفارش خیاطی از همسایهها و فامیل و آشنا میگرفتم و برایشان میدوختم.
یک روز که مشغول دوختن دامن برای دختر یکی از آشناها بودم، صدای زنگ در را شنیدم؛ خاله رفت در را باز کند. آن وقتها آیفون نبود؛ یعنی نه اینکه نباشد، حداقل قشر متوسط جامعه نداشتند و باید خودمان میرفتیم و در را باز میکردیم. بعد از چند دقیقه، خاله با زن همسایه وارد اتاق شد. خانم همسایه زن محجبه و مومنی بود؛ روضهخوان اهل بیت محله ما بود. زمانی که سفره و مراسم مذهبی برگزار میشد، به عنوان مداح یا قاری قرآن از او دعوت میکردند. خیلی دوستش داشتم؛ صدای خوبی هم داشت. بامزه بود و خوشگفتار. پوست گندمی تیرهای داشت و خیلی مهربان و خوشرو بود. به احترامش از پای چرخ خیاطی بلند شدم و سلام و احوالپرسی کردم. گفت: «بشین دخترم! چرا پاشدی؟ من که غریبه نیستم.» گفتم: «اختیار دارید.» . بعد از اینکه نشستیم و با هم چای خوردیم، گفت: «دخترم! ما زنهای محله تصمیم گرفتیم برای رزمندههای اسلام که تو جبههها دارن میجنگن، یه سری لباس و شال و کلاه بدوزیم و ببافیم. از اونجایی که شما خیاط ماهری هستی، میخواستیم از شما کمک بگیریم؛ البته یه وقت توی رودربایستی گیر نکنیها…»
گفتم: «این چه حرفیه؟! معلومه که هستم! باجون و دل هم هستم و وظیفه منه!»
با خوشحالی بغلم کرد و گفت: «الهی خیر از جوونیت ببینی! ایشالا این پستفطرتها هرچه زودتر نابود بشن و کشور و جوونا در آرامش به سر ببرن!»
خلاصه اینکه فعالیت من در مسجد شروع شد. برای دخترهای مسجد کلاس آموزش خیاطی گذاشتم. بقیه وقتها را هم با زنهای دیگر به پختن نان، بافتن شال و کلاه، جمعآوری کمکهای مردمی، کارهای خیاطی و دوخت و دوز و بستهبندی و ارسال آنها به جبهه میپرداختیم. دی ماه سال 65 شروع شده بود. بیشتر وقتها موقع کار، یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک در مسجد روشن بود که با آن خبرهای عملیات کربلای 4 و 5 را دنبال میکردیم. از گوشه و کنار میشنیدیم که عملیاتهای سنگینی بوده و خیلی از رزمندگان در آن شهید و مجروح شدهاند. چشمانتظار آمدن ابوالفضل بودم .
دلشوره عجیبی مرا فرا گرفته بود و شبها که فاطمه و خاله به خواب میرفتند، عکس ابوالفضل را برمیداشتم، نگاهش میکردم و با او حرف میزدم و درددل میکردم. آرزو میکردم کاش یک بار دیگر میتوانستم چشمان زیبایش را ببینم و عطر تنش را استشمام کنم. خوابم برد و خواب دیدم که در جبهه هستم. ابوالفضل را دیدم که سوار آمبولانس در حال حمل مجروحان است. انگار من هم کنارش نشسته بودم و داشتم به او کمک میکردم. از آسمان به جای برف و باران، آتش و گلوله میبارید. از ابوالفضل پرسیدم: «ابوالفضل اینجا کجاست؟» او گفت: «اینجا شلمچه است…» به اطرافم نگاه کردم. دیدم زمین از خون شهیدان سرخرنگ شده است. همه جا تا چشم کار میکرد، آغشته به خون بود.
از خواب پریدم؛ تپش قلب شدیدی داشتم. لحاف کرسی را کنار زدم و به طرف پنجره رفتم. دیدم بیرون دارد برف میبارد. سپیدی بیپایانی همه جا را پوشانده بود. فکر کنم داشتم گریه میکردم و فاطمه از صدای گریه من از خواب بیدار شده بود. رفتم و به چهره زیبایش نگاه کردم؛ بغلش کردم و شیرش دادم. چند روز بعد خبر شهادت ابوالفضل را برایمان آوردند. همرزمانش میگفتند در راه انتقال مجروحان، لاستیک آمبولانس او تیر میخورد و پنچر میشود و وقتی که ابوالفضل پیاده میشود که چرخ ماشین را عوض کند، مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد.
حالا روزها و هفتهها و ماهها و سالها از آن ماجرا گذشته است. امشب هم دارد برف میبارد و دانههای ریز و درشت برف، زمین را سفید کرده است. دفتر و قلمم را کنار میگذارم. کنترل تلویزیون را برمیدارم و آن را روشن میکنم تا حوصلهام سر نرود. تلویزیون در حال نمایش تصاویر برفی است. بعد پشت پنجره خانهمان میروم تا مثل آن وقتها برف را تماشا کنم. به بلورهای ستارهای، ششضلعی و گلولهای برف نگاه میکنم. یک نفر دارد در تلویزیون شعری را دکلمه میکند: «برف نو سلام سلام/ بنشین که خوش نشستهای بر بام/ پاکی آوردی ای امید سپید/ همه آلودگی است این ایام…»