نامهها؛ داستان کوتاه امدادگر شهید امیر فلکدوست
نامهها؛ براساس زندگی شهید امیر فلکدوست: بوی باروت و خون، سنگر بهداری را پُر کرده است. در فاصله یک پلک زدن از شروع عملیات، دیگر جای سوزن انداختن هم در اینجا پیدا نمیشود. خستگی را در صورت تکتک امدادگرها میبینم؛ انگار صفی از برانکاردها تشکیل شده است که یکییکی منتظر هستند تا نوبتشان شود و وارد سنگر شوند. از راننده آمبولانس میپرسم: «پس این نیروهای کمکی کی میان؟ بعضی از این رزمندهها خیلی بدحالن؛ اینجا کارهای اورژانسی که از دستمون برمیاومده رو براشون انجام دادیم؛ باید منتقل بشن به بیمارستان! بیا خودت یه نگاهی به اینجا بنداز، اگه مجروح جدید...