دشت عباس؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید بیگ پور
«داستان کوتاه دشت عباس» بهیاد امدادگر شهید، عباس بیگپور؛ عباس از درِ حیاط وارد شد؛ به طرف حوض رفت و دست و صورتش را شست. مادر داشت گلیم میبافت؛ برای امامزاده اسماعیل نذر کرده بود… از پنجره نگاه کرد؛ عباس را دید و با خوشحالی به سمت در رفت. عباس به محض دیدن مادر، سلام کرد. مادرش گفت: «سلام پسرم! عباسم کجا بودی؟ میدونی چقدر چشم بهراهت بودم! همهش گره پشت گره میزدم تا زودتر گلیم تموم بشه و ببرم امامزاده حاجت بگیرم. چهجوری دلت اومد مادرتو تنها بذاری و نیای دیدنش؟ قربون قد و بالات برم! فدای اون صورت...