داستان کوتاه «تاکسی»؛ بهیاد شهید محسن تقیدماوندی
داستان کوتاه «تاکسی» بهیاد امدادگر شهید، محسن تقیدماوندی؛ محسن در کارگاه مبلسازی پدرش مشغول کار بود؛ بوی چوب و الوار و خاک ارّه و چسب در فضا پیچیده بود. لباس کارش پُر از خاک ارّه شده بود. کارگران، چوبها را طبق اندازههایی که روی کاغذ نوشته بودند، برش میدادند و محسن با رنده و سنباده آنها را آماده چسباندن میکرد تا کلاف مبل آماده شود. پدرش پشت میز نشسته بود و با تلفن در حال صحبت با مشتری بود و سفارشها را روی کاغذ یادداشت میکرد. کار محسن که تمام شد، خاک ارّهها را از روی لباس خود تکاند....