پلاک؛ روایتی از زندگی شهید قاری زاده
داستان کوتاه پلاک، بهیاد امدادگر شهید عبدالخالق قاریزاده ابرقویی؛ وقتی مادر از خواب بیدار شد، هنوز تا اذان صبح دقایقی باقی مانده بود. درونش احساساتی گنگ و تلخ و شیرین درهم آمیخته بود. دستی به چشمانش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد تا به تاریکی عادت کند. نگاهش را به جستوجوی پسرش در اتاق سه در چهار گرداند. عبدالخالق را دید که کنار در خوابیده است و یکی از لتههای در را هم باز گذاشته تا وقتی صبح علیالطلوع خواست از خانه بیرون برود، کسی با صدای غژغژ لولاها و نالههای کشدار در چوبی قدیمی بیدار نشود اما چیزی...