داستان کوتاه شفیع؛ بهیاد شهید بورقانیفراهانی
داستان کوتاه «شفیع» بهیاد امدادگر شهید، شفیع بورقانیفراهانی؛ خیلی کوچک بودم ولی خوب به یاد دارم؛ پدر و مادرم در اتاق دیگری با هم صحبت میکردند؛ خیلی آرام و آهسته. پدرم بیشتر اوقات لحن آرام و مهربانی داشت و هیچ وقت ندیدم با تندی با مادرم صحبت کند. مادرم گفت: «شفیع یادت میاد بعد از ازدواجمون درباره اینکه وسیلهایرو ببخشم، چی گفتی؟» پدر گفت: «آره یادمه؛ تو گفتی اگه من مثلا یه قندونیرو از این خونه ببخشم، راضی هستی؟ منم گفتم خانوم تو همه خونهرو هم ببخشی من اعتراضی نمیکنم.» مادر گفت: «شما همیشه منو شرمنده کردی.» پدر گفت: :«این...