داستان کوتاه «چشمهای بیبی»؛ روایتی از زندگی شهید حسنبیگی
داستان کوتاه «چشمهای بیبی»به یاد امدادگر شهید، سیفالله حسنبیگی؛ سیفالله پرچمهای سیاه عزاداری را در اتاق نصب کرد. صندلی چوبی روضهخوان را از انباری خانه آورد و در گوشه اتاق کنار پنجره گذاشت. مادر او هم مشغول آماده کردن و چیدن خرما در پیشدستیها بود. -سیفالله اون سماور زغالیرو روشن کردی؟ روضه بدون چایی نمونه! -چشم مادر! داشتم پرچم میزدم؛ مگه آقا کی میاد؟ - دو ساعت دیگه… تازه همسایههارو هم هنوز دعوت نکردیم… چادر سر کنم برم بهشون بگم روضه داریم… -نه مادرجان، شما زحمت نکش؛ من چند جا بیرون کار دارم، سر راه دعوتشون میکنم… – خدا خیرت...