داستان کوتاه «ماهی جان» به یاد امدادگر شهید، اصغر سرکاری
داستان کوتاه «ماهی جان» به یاد امدادگر شهید، اصغر سرکاری؛ ماهیجان کنار حوض آب نشسته بود. شمعدانیهای لب حوض، قرمزیشان را بهرخ میکشیدند. چند ماهی قرمز هم داخل حوض بازی میکردند. ذهنش او را به گذشتهها برد؛ زمانی که تازه ازدواج کرده و خداوند، پسری به او داده بود. یاد وقتی افتاد که برای اولین بار پسرش را در آغوش کشید؛ حسی وصفنشدنی داشت. حسی که هر زن بااحساسی، سوای اینکه مادر شده باشد یا نه؛ درک میکند. زمانی که پسرش را دید و انگشتانش را لمس کرد، احساس کرد به جهان دیگری تعلق دارد. خدا را شکر کرد که...