5 سال و 7 ماه و 10 روز؛ روایتی به یاد شهید سلطانی
داستان کوتاه «5 سال و 7 ماه و 10 روز» بهیاد امدادگر شهید احمد سلطانی؛ احمد در مغازه سلمانی نشسته و منتظر بود که نوبتش شود. نور آفتاب از پشت شیشههای در ِچوبی مغازه روی صورت او و آینهها میتابید و انعکاس پیدا میکرد. ذرات غبار معلق در فضای مغازه زیر ستونهای نور میرقصیدند و بالا میرفتند. دامادی روی صندلی ساده جلوی آینه نشسته بود و استاد سلمانی «اوستا غلام» مشغول تراشیدن ریش او بود. اوستا غلام گهگاهی با او شوخی میکرد و میخندید. یک پیکان جوانان گُلکاری شده با رنگ زردقناری جلوی مغازه پارک شده بود. غیر از احمد...