دفترچه خاطرات؛ داستان کوتاه شهید محمد محمدی
داستان کوتاه دفترچه خاطرات؛ براساس زندگی شهید امدادگر محمد محمدی؛ وارد کوچه که شدم، مقابل خانه یکی از همسایهها آمبولانسی را دیدم. حال آقای همسایه بد شده بود. چند نفری جلوی در جمع شده بودند؛ من هم ایستادم تا ببینم چه خبر است. یک مرد با روپوش سفید، بیرون خانه ایستاده بود. رفتم جلو و سلام کردم؛ جواب سلامم را داد. گفتم: «آقا شما پزشک هستید؟» گفت: «نه! بهیار هستم!» گفتم: «من میخواهم وقتی بزرگ شدم، پزشک شوم و به مردم کمک کنم!» مرد گفت: «آفرین به تو. اسمت چیه؟!» گفتم: «محمد!». گفت: «اگر تلاش کنی و خوب درس بخونی،...