محسن و سنجاقکهایش؛ روایتی از زندگی شهید رنجبر مبارکآبادی
داستان کوتاه محسن و سنجاقکهایش، براساس زندگی شهید محسن رنجبر مبارکآبادی؛ حسین آقا، پدر خانواده کلاه حصیری را روی سرش جابهجا کرد. ردی از دستان گِلیاش روی پیشانیاش شکل گرفت و بعد به شالیزار چشم دوخت. هوا دَم کرده و آفتاب سوزان بود. بچهها از کوچک و بزرگ پابهپای پدر و مادرشان کار میکردند. بستههای گره خورده شالی را باز و ساقههای شالی را در گِل فرو میکردند و قدمبهقدم عقب میرفتند. محسن، پسر نوجوان خانواده که برای کمک به پدر و مادرش مدتها بود دیگر به مدرسه نمیرفت هم مانند دیگران کار میکرد و زحمت میکشید. ربابهخانم، مادر خانواده...